جزوه ی ژنتیکم جلویم باز است. آن بالا هم سایت OMIM. باید در مورد عوامیل بیوشیمیایی بروز بیماری فنیل کتونوریا بخوانم. ولی حوصله ام نمی کشد.  فنیل کتونوریا یک تست تشخیصی دارد به اسم تست گاتری. گاتری اسم دانشمندِ کاشف ِ این تست است. یک میولوژیست امریکایی. پسرش مبتلا به این بیماری بوده. وقتی این تست را کشف می کند کار از کار گذشته و پسر او عقب مانده ی ذهنی شده اما به خاطر او و این اکتشافش بچه های زیادی از عقب ماندگی نجات پیدا کرده اند. داشتم فکر میکردم چه قدر ممکن است گاتری پیش خودش حسرت خورده باشد که چرا زودتر شروع به مطالعه ی این بیماری نکردم ؟ بعدش فکر کردم خدا یک نفر را انداخت وسط ِ بلا، که آن یک نفر هزار نفر را از افتادن به وسط ِ بلا نجات داد . دست تقدیر را نمی شود نادیده گرفت . 

راستی که چه قدر زندگی بخش است این اسم ِ مرده ! هر چند . که زنده تر از ماست قطعا !

 به قول سید موسی، هر کسی که تجربه اش را در ساختن علم تقدیم کرده است، از گذشته تا ابد، با ما زندگی میکند. این جمله را در تفسیر ِ سوره ی کوثر آورده. در ذیل آیه ی " ان شانئک هو الابتر " .  همین طور گفته است " هر چیزی که هماهنگی واقعی با انسان و مصالح او داشته باشد، با بقای انسان می ماند و با جاودانگی او جاودانه می شود و هر چیزی که با آدمی هماهنگی واقعی نداشته باشد مدتی سر بر می آورد و سپس می میرد و پایان می یابد. " 

امروز، نیمش به امام موسی صدر گذشت. هنوز هم کتاب ِ برای زندگی اش کنار تختم است. مدت زیادی ست که اینجاست. خواندنش را عمدا کش می دهم. نمی خواهم تمام شود. مثل ِ آن اواخر ِ آتش بدون دود، که نمی خواستم تمام شود. که دوست داشتم در آن بمانم. پیش ِ آلنی و مارال ! بس که دنیایشان خوب بود . 

یک چیز دیگر هم امروز فهمیدم. از بین تمامی عکس های سید موسی، یکی را از همه بیشتر دوست دارم. از بین تمامی عکس های رنگی و سیاه و سفیدی که از او دیده ام. از بین تمامی عکس های تکی و دسته جمعی اش. 

 

 

با این یکی بیشتر از بقیه ارتباط برقرار می کردم. این یکی را بیشتر از بقیه نگاه می کردم. امروز دلیلش را فهمیدم. عکاس ِ این پرتره، مصطفی چمران بوده . برای همین این عکس تا این اندازه زنده است. امام، محبوب ِ او بود و هیچ کس جز او نمی توانست چنین عکس ِ زنده ای بگیرد. 

دقیقا مثل حامد، که همیش خوب ترین عکس ها را از همسرش می گیرد. من هم بار ها از همسر ِ او عکس گرفته ام. به خیالم زاویه های من همیشه بهتر بوده اند . اما همیشه عکس های حامد، زنده تر از عکس های من بوده اند . آخرین بار، دوربینش را گرفت مقابلم. زوم کرد روی ِ صورت ِ فاطمه . گفت ببین ! ببین چه قدر همه ی اجزای این صورت به هم میان . خنده ام گرفته بود. دایی این ها همه حامد را مسخره می کردند. ولی او ادامه می داد. به نظر من که عالی بود. اصلا وقتی او از همسرش تعریف میکرد، همسرش برایم زیبا تر جلوه می کرد . 

امروز برگشتم به هفت روایت ِ خصوصی. که برای دومین بار بخوانمش. از دل تنگی ست . همین که داشتم ورقش می زدم دیدم کنار روایت ِ سه نوشته ام : روایت ِ تربیت ! گله به گله ی کتاب را هایلایت کرده ام. 

چه قدر حبیبه جعفریان خوب نوشته. چه قدر آدم با حس و احوالش ، ارتباط برقرار می کند. 

آنجایی که صدرالدین دارد روایت می کند، چه قدر آدم آه می کشد .  همیشه پیش خودم فکر میکردم کاش امام زنده باشد، برای انسانیت. امروز ولی فکر کردم کاش زنده باشد . برای پری خانم برای صدری که حالا باید حوالی شصت سالگی اش باشد برای حورا برای نمی دانم، امروز حال ِ من این طور بود . فکرم دنیا نبود. فکرم دل تنگی پری خانم بود. 

داشتم فکر میکردم اگر عمرم قد داد به اولین افطار ِ ماه رمضان، به نیت امام موسی فرنی درست کنم. اگرچه خودم هم عاشق فرنی هستم و من هم دقیقا توانایی دارم وعده های متوالی فرنی بخورم و همچنان از خوردنش لذت ببرم اما این بار نه به خاطر علاقه ی خودم که فقط به نیت ِ امام، فرنی بپزم. 

آدم یک وقت هایی چه فکر هایی به سرش می زند! آدم ها به نیت امام موسی، کتاب می نویسند و با اسرائیل می جنگند و علیه قذافی مقاله می نویسند و موسسه راه می اندازند و شاگرد تربیت میکنند آن وقت من . میخواهم فرنی بپزم! احمقانه است. میدانم ! 

.

 

خسته ام. خیلی خسته ام. دوست دارم چند روزی بخوابم. دیروز که آمدم خانه از حال ِ بدم خوابیدم تا نمی دانم هشت و چند دقیقه ی شب که مادر بیدارم کرد. بعد دوباره یازده و نمی دانم چند خوابیدم. حوالی یکِ شب بیدار شدم ولی باز خوابیدم. حالا هم دوست دارم بخوابم. 

دیروز فاطمه می گفت توی تعطیلات، دچار خلا ذهنی شده. هیچ چیزی را احساس نمی کرده. به نظرم نیامد وضعیت ِ بدی باشد . ولی گفت بد بوده. گفت خیلی بد بوده . من ولی فکر کردم دوست دارم تجربه اش کنم. هیچ چیز نباشد. ذهن آرام بگیرد. درست مثل وقتی که برق می رود و در یک لحظه همه ی خانه در تاریکی و سکوت ِ مطلق فرو می افتد. بعد چشم ها وارد پروسه ی عادت کردن به تاریکی می شوند. گوش ها وارد پروسه ی عادت به سکوت .آن لحظه های ابتدایی عادت را دوست دارم. درست آن لحظاتی که تاریکی مطلق، کم کم کمرنگ می شود . و اجسام کمی معلوم می شوند!  

آهنگ هایم رسیدند به موسیقی ِ  چ ! مهمان من باشید . 

 


 

 


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین جستجو ها