داشت از خاطراتش می گفت. می گفت دو سه سال پیش وقتی کربلا بوده، به من پیام داده " اینجا بارونه " . می گفت من بهش جواب داده ام : خدا دوسِت داره ! داره صورتت رو با بارونش ، می بوسه .  می گفت از آن موقع به بعد، هر وقت کربلا رفته، به باران هایش به چشم ِ بوسه های ِ خدا نگاه میکرده . 
 نشسته ام و دارم فکر میکنم لطافتم را کجا جا گذاشته ام که این روز ها زندگی نشاطش را در چشمم باخته ؟ 
نشسته ام و دارم فکر میکنم اتفاقا امروز زیر ِ باران بودم. منتهی به تنها چیزی که فکر نکردم، باران بود . دارم فکر میکنم من همانی بودم که دعای ِ باران ِ نهج البلاغه رامی خواندم و می گفتم خدایا من می خوانمش، منتهی تو از زبان علی بشنو ، که اجابتش حتمی باشد ! بعد خوشحال خوشحال می خواندم : اللهم فاسفنا غیثک . از بارانت سیرابمان کن . بعد هی پنجره را نگاه می کردم که ببینم اجابت شد یا نشد . و هی زیر لب باز تکرار می کردم که فاسقنا ! فاسقنا خدایا . و آن قدر می خواندم که هوای ِ دلگیر ِ ابری ، بارانی شود . 
قدیم ها برای باران دعا می خواندم ؛ حالا اما ببین تا چه حد بی توجه شده ام که اصلا متوجه آمدنش هم نمی شوم . آدم چه قدر از نزدیکی ِ غفلت به خودش غافل است . 

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها