چهارشنبه شد. دوم آبان شد. تا اربعینت از یک هفته هم کمتر مانده. من اما هنوز معلوم نیست وضعیتم. معلوم نیست می آیم، یا نه . سراسر زندگی ام پر است از دلیل، که نخواهی من از آن مرز ها رد شوم . سراسر زندگی ات پر است از دلیل، که اجازه دهی از آن مرز ها رد شوم.

مجبور شدم از بچه های دانشگاه خداحافظی بگیرم. که اگر خواستی، اگر طلبیدی، اگر به راهم آوردی، بی خداحافظی نرفته باشم. که اگر بی خداحافظی می رفتم باید تا آخرش، عذر ِ بی خبر رفتنم را می خواستم .

 آخ حسین جان ! کوله باری از التماس دعا ها را دادند دست من . مرا اگر نبری، با بار ِ امانت این کوله ی دعا چه کنم؟

دیروز که رفتم از راضیه ، همراه ِ سفر های ِ مشهدم، خداحافظی بگیرم، همین که فهمید احتمال آمدنم هست در آغوشم گرفت و گریه کرد. بگو من چه کنم با این اشک ها؟ با این اشک های ریخته شده روی ِ شانه هایم اگر نبری ام ؟ بگو من چه طور تاب بیاورم سنگینی شان را اگر نبری ام ؟ اگر مهلتم ندهی که تمام اشک های ِ ریخته شده روی شانه هایم را بر خاک ِ جاده هایت بتکانم ؟

سوسن سپرده که از نجف برایش بگویم. از نجف برایش بنویسم. در نجف به یادش باشم . هر روز پیگیر می شود که چه شد؟ می روم ؟ نمی روم ؟

زهرا سپرده که به یادش چند قدمی توی راه بردارم. مرا اگر باز هم توی زندان ِ تهران نگه داری ،حتی توان ِ قدم زدنم هم نخواهد ماند . 

ریحان کتابش را سپرده دست من . که توی ِ پیاده روی، قدم به قدم بخوانمش. گفتم آدم ِ تمیز نگه داشتن ِ کتاب نیستم. گفت می خواهد کتاب را پاره پوره از یک کربلا رفته تحویل بگیرد. تو بگو با چه رویی کتاب را با همان جلد ِ نو ، ورق هایِ تمیز ، تحویلش بدهم اگر مرا به راه ات نبری ؟

سپرد که عمود 1407، همان لحظه ای که چشم ها منور می شوند به دیدن ِ گنبد ِ حرمت ، یادش باشم .

صفا می گفت توی نجف بیشتر از همه یاد ِ من بوده . با همان لحن تهاجمی اش می گفت نامردم اگر یادش نباشم.

سارا در لحظه دعا کرد که این ترم را مشروط شوم، اگر یادش نباشم . 

مریم گفت . فاطمه گفت . ملیکا گفت . معصومه گفت .

با همه ی این ها به جز دوستان ِ دانشگاه و سه نفری از رفقای قدیم هنوز هیچ کسی خبر ندارد. خبر ندارد چون بیش از این تاب و توان ِ گفتنِ " احتمالش هست برم " را ندارم.  هنوز به سید نگفته ام. که از بین همه کس، گفتن ِ " نمی روم " به سید، برایم سخت تر است . 

 من اگر چه که مقابل خودت شرمنده ام؛تو اما مرا در برابر دوستانم شرمنده نخواه حسین جان . تو اما مرا سرافکنده نخواه حسین جان . 

شما هر چه بگویی حق است. هر چه بخواهی حق است. مرا اگر در راه بخواهی حق است. مرا اگر در راه نخواهی حق است. مرا اگر بطلبی حق است. مرا اگر نطلبی حق است.  هر چه بگویی حق است. هر چه نگویی حق است. من اما به دل، نمی توانم با این زبان توضیح دهم. نمی توانم با این زبان حالی اش کنم. 

دیروز داشتم خاطره ای گوش می دادم از حاج آقا ابوترابی. که تا مرز خسروی می آمده و سلامی به شما می داده و خدمت تان عرضه می داشته که ما فقط تا همین جایش را اجازه داشتیم که بیاییم، باقی اش را شما تشریف بیاورید آقا .

من اما آقا . دل ِ ناجوری دارم. دیگر از این حرف ها گذشته کارش. هزار راه رفته ام. هزار درمان برایش جسته ام. هزار تدبیر چیده ام. از هیچ کدام جواب نگرفته، کوله بسته ام به سمت ِ شما . و شما شاهدید آقا ، که تصور ِ آمدن زنده ام کرده ." که امیدت زند گه گه بر او آب " . شما شاهدید که دیروز که یک درصد احتمال ِ آمدن قوت گرفته بود، چه طور دلم می خواست سر پل ِ ستاری شروع کنم به دویدن ِ تمام ِ تهران از اشتیاق ِ این که یار یک درصد بیشتر پسندید مرا . 

آقا جان . بطلب. بگذار در هوایی مملو از بازدم ِ عاشقانت نفس بکشم. مهلتم بده حسین جان .  شما اگر مرا نخواهید من باز هم " بنده ی معتقد و چاکر ِ دولت خواهم " . اما رحمی بر دل ! رحمی بر دل حسین جان ! 


_____________________________________________________

حالا می نویسم ، به تاریخ ِ شب ِ جمعه ی 16 اسفند : 

حالا می نویسم . که من آن قدر که باید از آن سفر نفهمیدم. که من اصلا، هیچ از آن سفر نفهمیدم. کم گذاشتم برای آن سفر . خیلی کم! 

انگار خواب بود . یک خواب ِ بی تکرار . 

بشنوید، اگر چه که با محتوای بعضی قسمت هایش مخالفم. اما آن تکه هایی که می خواند به تو از دور سلام، شنیدن دارد.  

( + ) 


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها