.

جعبه ی کادویش را باز کردم. یک انار سرخ تویش بود. نه که فکر کنید از این شیشه ای ها. نه که فکر کنید از این چینی تزئینی ها. یک انار ِ واقعی. خندیدم. گفتم تو دیوونه ای. گفت مطمئن باش تو دیوونگی به گرد ِ پات هم نمی رسم. گفت حالا چی کارش می کنی این انارو ؟ گفتم یه راهش اینه که برش دارم ببرم بذارم توی ِ دکور ِ اتاقم. یه راهش اینه با جعبه بذارمش توی کمد که بعد ها هر وقت دل تنگت شدم بازش کنم و خاطراتتو نفس بکشم. راه دیگه ش اما اینه که الآن این انارو بشکنم. با هم بخوریمش. همین وسط ِ BRT. خندید. گفت هر چی تو بخوای.

از توی کوله پشتی ام، اتودم را برداشتم و به زحمت تاج ِ انار را بریدم و بعد از وسط انار را شکستم و شروع کردم به دان کردن ِ انار. مشت مشت، دانه ی انار توی مشتش می ریختم. 

به خاطر ارتودنسی ها خودم نمی توانستم انار بخورم. از توی ِ دانه های اناری که توی دستش ریخته بودم، یک دانه ی یاقوتی اش را برداشتم. آبش را با زبان گرفتم و دانه اش را درسته قورت دادم. گفتم چکیده ی همین یک دانه برای من کافی بود که تا ابد خاطره ی امروز یادم بماند . بقیه اش برای تو. عوضش قول بده اقلا به تعداد ِ دانه هایی که می خوری، یاد ِ امروزمان بیفتی.

دستم را گرفت. گفت دیدی گفتم ؟ من تو دیوونگی به گرد پات هم نمی رسم. 

خندیدیم. من به انار دان کردنم ادامه دادم. او به انار خوردنش. BRT از چهار راه به طالقانی رسید، به ونک رسید ، به پارک وی رسید، به تجریش رسید . و ما می خندیدیم. می خندیدیم. 

و روزگاری خواهد آمد که من به خیابان ِ ولی عصر و این ساعاتش، این ساعاتِ پاک و معصومش قسم خواهم خورد ! 




مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها