آخرین سریالی که دیده ام را یادم نیست. اما لحظه‌ی گرگ و میش را دارم تماشا می‌کنم. ماجرا از این قرار است که سه دوست صمیمی، از هم جدا شدند. با توجه به این که چند قسمت اول را ندیده ام فکر میکنم دو نفرشان شهید شده اند. مانده یک نفر . آن یک نفر هم اسیر شد. بعد از آزادی هم رفت آلمان. این قسمت به ایران برگشت. بعد از یک عالمه سال، آن یک نفر آمد و به مادر رفیقش سر زد. رفیقش ناهار خورد. دل‌تنگی های مادر دوستش را شنید . 

و من با خودم فکر کردم اگر من بمیرم کدام یک از دوستانم ممکن است در حق من چنین لطفی کنند و سری به مادر من بزنند.؟ م گپ بزنند و خوشحالش کنند؟ چه کسی ممکن است بیاید و خاطره هایش با من را برای مادرم تعریف کند تا دوری ام را برای لحظاتی از یادش ببرد؟ یا چه میدانم چه کسی ممکن است یک روز بیاید و دست ِ مادر ِ مرا بگیرد و همراه هم بیایند سر قبر من؟

اصلا چه کسی ممکن است مرده ی مرا این همه سال در ذهنش زنده نگه دارد .؟

کسی به ذهنم نرسید.و از آنجا که تعداد دوستان من نجومی ست غم انگیز بود.

به هر حال آدم ها درگیر زندگی اند . وقت این مراعات ها را ندارند.چه بسا خود من هم در فقدان یکی از آن دوستان، چنین وظیفه ای را در حق رفاقت به جا نیاورم.


.

.


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها