خسته ایستاده بودم جلوی یکی از نشستگانِ روی ِ صندلی مترو. یک ایستگاه گذشت و کسی که جلویش ایستاده بودم، پیاده شد‌.
تا من لبه های ِ چادرم را جمع کردم تا موقع نشستن،  کف مترو نیفتند و خاکی نشوند، یک نفر آمد و روی آن جای خالی نشست. نگاهش کردم و لبخند زدم. قدیم ها این لبخند را نمی‌زدم و می‌گذشتم. حالا اما دیگر صبرم دارد کم کم به سر می آید .
دختر نهایت ۲۷-۲۸ ساله ای بود. چهره ی آرامی داشت. با این که در آن لحظه دشمن خونی ام بود ولی این دلیل نمی شود زیبایی اش را ندید بگیرم.
خوب که مستقر شد به کوله پشتی ام اشاره کرد و گفت بذارش روی پای من. اولش سرد جواب دادم ممنون. بعد در عرض یک ثانیه به همه ی آن آدم هایی فکر کردم که این همه سال این طور رفتار کرده اند ولی هیچ هم به روی خودشان نیاورده اند.
باز تعارف کرد و من این بار راه عوض کردم. گفتم اذیت نمی‌شید؟ گفت نه. کوله ام را به او سپردم و تشکر کردم و لبخند زدم. که البته نه به طریق لبخند اول. کوله پشتی ام سنگین نبود. این کار را کردم، تا از سنگینیِ لبخند اولم روی دوش او کم کنم! 

میدانی به چه فکر میکردم؟ بلاتشبیه . به وقت هایی که آدم بعد از گناه نمی‌رود پیش خدا و با کار های کوچک، درصدد جبران خطا برنمی آید.
چند لحظه بعد نفر کناری اش پیاده شد. من آن جا نشستم. کوله ام را گرفتم و یادداشت های زیر زمینی داستایوفسکی را در آوردم و شروع کردم به خواندن مقدمه ی ناشر.
احساس کردم سر آن دختر توی کتاب من است. چون نمی خواستم احساس ناراحتی داشته باشد، نمی‌شد زاویه ی گردنم را خیلی تغییر دهم تا ببینمش. از توی شیشه ی مقابل نگاه کردم. سرش توی کتاب من بود. یک آن فکری به سرم زد. بدون اینکه برگردم و نگاهش کنم، کتاب را از مقابل خودم دور کردم و بین هر دو نفرمان گرفتمش. با سرعت تمام این کار را کردم. نه کم کم ! خندیدم و گفتم با هم بخونیم.
جا خورده بود. از شدت تعجب دستش را گرفت جلوی دهنش و گفت هییییی !!! وای ببخشید. 

خندیدم و صمیمی گفتم این چه حرفیه؟ تعارف نکردم، خوشحالم میشم اگه با هم بخونیم.
با میزان بالایی از هیجان گفت همش داشتم سریع سریع میخوندم که شما ورق نزنید. 

لبخند زدم و گفتم هر موقع خوندید بگید ورق بزنم. 
دو نفری شروع کردیم به خواندن. من دیگر روی متن تمرکز چندانی نداشتم. پیش خودم گفتم وقتی برگردم خانه از نو می‌خوانمش.
ولی یکی از جملاتش، چشمم را گرفت. نزدیک پیاده شدنم بود. می‌خواستم تمام کنیم. دستم را روی آن جمله گذاشتم و گفتم چه جمله ی خوبی بود.
گفت آره آره خیلی خوب بود.
ادامه دادم من باید پیاده شم این جا. دخترک تشکر کرد. بلند شدم. خانمی که کنار ِ دخترک نشسته بود خندید و گفت اشتراکی خوندید با هم ؟ دخترک جواب داد بله بله. هر سه لبخند به لب داشتیم. وقتی برگشتم سمت ِ واگن، دیدم آن سه چهار نفری هم که مقابل ما نشسته بودند هم خنده به لب داشتند.
وقتی داشتم خارج می‌شدم، آن دخترک خطاب به من، با صدای بلند گفت فکر میکردم رمان جنگیه ولی حالا که فهمیدم نیست حتما می‌خونمش. خندیدم و خداحافظی کردم.
و اینگونه موفق شده بودم از تهدید، فرصت بسازم.
حالم خوب بود و این را می‌شد از آن جا فهمید که به جای راه رفتن توی پیاده رو، از روی بلوک سیمانی های کناره ها می‌رفتم و تمرین حفظ تعادل می‌کردم.
شب ِ خنکی بود. حال خنکی هم.



پ.ن:
نه آنکه سرم از آرزو خالی شده باشد. نه . ولی کمی خسته ام. نباید بگویم . ولی کمی هم نا امید .! حالا تنها دل خوشم به همین لبخند های ساده . کم . زودگذر . 

کار های بزرگ را بگذار برای وقتی که کمی جان گرفتم .


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها