... هُـــدِس ...



روزهای عجیبی ست. نه آرامم نه بی قرار. بین این دو ایستاده ام. گاه بسیار آرام، گاه بسیار آشفته. از انگیزه ی سالیان ِ دور خالی ام. اما هنوز از انگیزه تهی نیستم. دقیقا در transition state ایستاده ام. یک نقطه ی گذار که نمی دانم بعدش چه خواهد شد. بعدش چه خواهم شد. زندگی مادی و معنوی ام پنجه انداخته اند در پنجه ی هم. ایستاده ام میان هر دو تایشان. معنویات را صرفا در ارتباط با خدا تعریف نمی کنم و منظورم از معنویات اموری ست که مرتبط به روح است. 

من آدم مادیاتِ محض نیستم. مادیاتِ محض حالم را به هم می زنند. اما زندگی انگار دارد مرا به آن سمت و سو ها می کشاند. اطرافیانی که به آن ها نزدیک ترم انگار دارند مرا به این سو سوق می دهند. 

نقاط اشتراک معنویات و مادیات برایم کم شده اند و این اتفاقِ عجیبی ست در زندگی ِ مثل ِ منی که همیشه خودم را با معنویات تسلی داده ام و به کمک معنویات، به انجام ِ مادیات پرداخته ام. 

کمتر به گذشته فکر میکنم. بسیار مشغول ِ آینده ام. آن قدر که گاه از حال غافل می شوم. با این همه، آینده پیش چشمم مبهم است. بسیار بسیار مبهم. به هزار و یک دلیل گاه مهاجرت به کشوری دیگر را راه حلِ بیرون آمدن ِ آینده از این ابهام می بینم و به هزار و یک دلیل دیگر ، ماندن ِ در ایران را راه حل می بینم. 

آن چه که می خواهم، آنی نیست که از من انتظار دارند و من به شدت در تقابل ِ میان خود و دیگران گیر کرده ام. بعد از فکر بسیار، بیشتر به خود متمایل شده ام و باید بگویم دلایلی دارم که خودم را انتخاب کنم. خوبی اش به این است که در من، خودی وجود دارد که هوای دیگران را هم دارد . و این یعنی حاصل ِ این انتخاب، خود ِ مطلق نیست . چشم بستن به دیگران نیست. فقط ، هوای ِ خود را کمی بیشتر داشتن است.  

در ذهنم، دوستی با عده ای از دوستانم را تمام کرده ام.بی آن که خودشان خبری داشته باشند.  آنانی که نشانه هایی از عدم ِ صداقت در رابطه مان نشانم داده اند، بی هیچ چشم پوشی حذف شده اند برایم. و من ، از هر گونه عذاب وجدان بابت ِ این تمام کردن ِ یک طرفه خالی ام.

دوستانی دارم که در صحنه های سخت ِ رقابت، نشانم داده اند که رفاقت را به رقابت ترجیح می دهند. دوستانی که کنارشان سعی کرده ام خوب تر شوم از آن چه که هستم. اینان را انتخاب کرده ام برای ماندن در زندگی ام. اگر چه که محدود باشند. اما می دانم که به دردم خواهند خورد. به دردشان خواهم خورد.

در احوالات ِ رندی دقیق شده ام. رندی که خود را هرگز به گرد ِ پای ِ او رسیده هم ، متصور نبوده ام. عجیب است که چون اویی هم مثل من انگار اسفند است روی ِ آتش. حیران است برای نجات پیدا کردن. ده - پانزده سالی از من بزرگ تر است .گویا او محدوده ی سرگردانی ِ کوچکتری دارد نسبت به من. راستش از وقتی او را دیده ام عجله ام برای نجات کمتر شده است. انگار فهمیده ام که قرار است تا سالیان در این حیرانی بمانم . نه فقط من، که گویا این سرنوشت محتوم انسانی ست که زندگیِ مثل دیگران قانعش نمی کند!  چند روز پیش می گفت ما برای نجات پیدا کردن، چند گزینه نداریم. فقط یک گزینه داریم. فقط و فقط یک راه. گفت اگر خواهان ِ نجاتیم باید همان یک راه را انتخاب کنیم. انتخاب ِ سختی ست. او انتخابش کرده. و من دارم سختی هایِ پس از انتخابش را می بینم که چه بسیارند و چه جان فرسا و عجبا که چه آرام کننده و چه راه گشا! 

برای انتخاب باید چار ِ تکبیر زنم یکسره بر هر چه که هست . اما هنوز نتوانسته ام. هنوز آدمش نشده ام.


امروز با یک دل تنگی غریبی به مسجد رفتم. چند ماه ِ اخیر، توی مسجد نمازم را به جماعت نمی خواندم امروز اما رفتم و در صفوف ِ اول ایستادم. چند وقت پیش توی اینستا از شیخی شنیدم که می گفت گاهی قرآن را بردارید و بگوئید " خدایا با من حرف بزن " . امروز به همین نیت قرآن را باز کردم. سوره ی انبیا آمد. آن صفحه ای که می گوید ایوب خدایش را صدا زد که خدایا به من آسیب رسیده. آنجا که می گوید غم ایوب را زدودیم. آنجا که می گوید اسماعیل و ادریس را به صالحین ملحق کردیم. آنجا که یونس اعتراف می کند خدایا من ظلم کردم آخ آنجا که می گوید  " و نجیناه من الغم " . آنجا که میگوید زکریا را استجابت کردیم.

چه قدر امیدوار کننده بود برایم این صفحه ی قرآن. ما به جز تو امید نداریم. ما جز از تو انتظار نداریم . اصلا ما جز تو کس نداریم که بخواهیم به او امیدی داشته باشیم یا از او انتظاری . چاره ی ما ساز که بی یاوریم . گر تو برانی به که روی آوریم . ؟ 


روزهای عجیبی ست. نه آرامم نه بی قرار. بین این دو ایستاده ام. گاه بسیار آرام، گاه بسیار آشفته. از انگیزه ی سالیان ِ دور خالی ام. اما هنوز از انگیزه تهی نیستم. دقیقا در transition state ایستاده ام. یک نقطه ی گذار که نمی دانم بعدش چه خواهد شد. بعدش چه خواهم شد. زندگی مادی و معنوی ام پنجه انداخته اند در پنجه ی هم. ایستاده ام میان هر دو تایشان. معنویات را صرفا در ارتباط با خدا تعریف نمی کنم و منظورم از معنویات اموری ست که مرتبط به روح است. 

من آدم مادیاتِ محض نیستم. مادیاتِ محض حالم را به هم می زنند. اما زندگی انگار دارد مرا به آن سمت و سو ها می کشاند. اطرافیانی که به آن ها نزدیک ترم انگار دارند مرا به این سو سوق می دهند. 

نقاط اشتراک معنویات و مادیات برایم کم شده اند و این اتفاقِ عجیبی ست در زندگی ِ مثل ِ منی که همیشه خودم را با معنویات تسلی داده ام و به کمک معنویات، به انجام ِ مادیات پرداخته ام. 

کمتر به گذشته فکر میکنم. بسیار مشغول ِ آینده ام. آن قدر که گاه از حال غافل می شوم. با این همه، آینده پیش چشمم مبهم است. بسیار بسیار مبهم. به هزار و یک دلیل گاه مهاجرت به کشوری دیگر را راه حلِ بیرون آمدن ِ آینده از این ابهام می بینم و به هزار و یک دلیل دیگر ، ماندن ِ در ایران را راه حل می بینم. 

آن چه که می خواهم، آنی نیست که از من انتظار دارند و من به شدت در تقابل ِ میان خود و دیگران گیر کرده ام. بعد از فکر بسیار، بیشتر به خود متمایل شده ام و باید بگویم دلایلی دارم که خودم را انتخاب کنم. خوبی اش به این است که در من، خودی وجود دارد که هوای دیگران را هم دارد . و این یعنی حاصل ِ این انتخاب، خود ِ مطلق نیست . چشم بستن به دیگران نیست. فقط ، هوای ِ خود را کمی بیشتر داشتن است.  

در ذهنم، دوستی با عده ای از دوستانم را تمام کرده ام.بی آن که خودشان خبری داشته باشند.  آنانی که نشانه هایی از عدم ِ صداقت در رابطه مان نشانم داده اند، بی هیچ چشم پوشی حذف شده اند برایم. و من ، از هر گونه عذاب وجدان بابت ِ این تمام کردن ِ یک طرفه خالی ام.

دوستانی دارم که در صحنه های سخت ِ رقابت، نشانم داده اند که رفاقت را به رقابت ترجیح می دهند. دوستانی که کنارشان سعی کرده ام خوب تر شوم از آن چه که هستم. اینان را انتخاب کرده ام برای ماندن در زندگی ام. اگر چه که محدود باشند. اما می دانم که به دردم خواهند خورد. به دردشان خواهم خورد.

در احوالات ِ رندی دقیق شده ام. رندی که خود را هرگز به گرد ِ پای ِ او رسیده هم ، متصور نبوده ام. عجیب است که چون اویی هم مثل من انگار اسفند است روی ِ آتش. حیران است برای نجات پیدا کردن. ده - پانزده سالی از من بزرگ تر است .گویا او محدوده ی سرگردانی ِ کوچکتری دارد نسبت به من. راستش از وقتی او را دیده ام عجله ام برای نجات کمتر شده است. انگار فهمیده ام که قرار است تا سالیان در این حیرانی بمانم . نه فقط من، که گویا این سرنوشت محتوم انسانی ست که زندگیِ مثل دیگران قانعش نمی کند!  چند روز پیش می گفت ما برای نجات پیدا کردن، چند گزینه نداریم. فقط یک گزینه داریم. فقط و فقط یک راه. گفت اگر خواهان ِ نجاتیم باید همان یک راه را انتخاب کنیم. انتخاب ِ سختی ست. او انتخابش کرده. و من دارم سختی هایِ پس از انتخابش را می بینم که چه بسیارند و چه جان فرسا و عجبا که چه آرام کننده و چه راه گشا! 

برای انتخاب باید چار ِ تکبیر زنم یکسره بر هر چه که هست . اما هنوز نتوانسته ام. هنوز آدمش نشده ام.


امروز با یک دل تنگی غریبی به مسجد رفتم. چند ماه ِ اخیر، توی مسجد نمازم را به جماعت نمی خواندم امروز اما رفتم و در صفوف ِ اول ایستادم. چند وقت پیش توی اینستا از شیخی شنیدم که می گفت گاهی قرآن را بردارید و بگوئید " خدایا با من حرف بزن " . امروز به همین نیت قرآن را باز کردم. سوره ی انبیا آمد. آن صفحه ای که می گوید ایوب خدایش را صدا زد که خدایا به من آسیب رسیده. آنجا که می گوید غم ایوب را زدودیم. آنجا که می گوید اسماعیل و ادریس را به صالحین ملحق کردیم. آنجا که یونس اعتراف می کند خدایا من ظلم کردم آخ آنجا که می گوید  " و نجیناه من الغم " . آنجا که میگوید زکریا را استجابت کردیم.

چه قدر امیدوار کننده بود برایم این صفحه ی قرآن. ما به جز تو امید نداریم. ما جز از تو انتظار نداریم . اصلا ما جز تو کس نداریم که بخواهیم به او امیدی داشته باشیم یا از او انتظاری . چاره ی ما ساز که بی یاوریم . گر تو برانی به که روی آوریم . ؟ 


.

جعبه ی کادویش را باز کردم. یک انار سرخ تویش بود. نه که فکر کنید از این شیشه ای ها. نه که فکر کنید از این چینی تزئینی ها. یک انار ِ واقعی. خندیدم. گفتم تو دیوونه ای. گفت مطمئن باش تو دیوونگی به گرد ِ پات هم نمی رسم. گفت حالا چی کارش می کنی این انارو ؟ گفتم یه راهش اینه که برش دارم ببرم بذارم توی ِ دکور ِ اتاقم. یه راهش اینه با جعبه بذارمش توی کمد که بعد ها هر وقت دل تنگت شدم بازش کنم و خاطراتتو نفس بکشم. راه دیگه ش اما اینه که الآن این انارو بشکنم. با هم بخوریمش. همین وسط ِ BRT. خندید. گفت هر چی تو بخوای.

از توی کوله پشتی ام، اتودم را برداشتم و به زحمت تاج ِ انار را بریدم و بعد از وسط انار را شکستم و شروع کردم به دان کردن ِ انار. مشت مشت، دانه ی انار توی مشتش می ریختم. 

به خاطر ارتودنسی ها خودم نمی توانستم انار بخورم. از توی ِ دانه های اناری که توی دستش ریخته بودم، یک دانه ی یاقوتی اش را برداشتم. آبش را با زبان گرفتم و دانه اش را درسته قورت دادم. گفتم چکیده ی همین یک دانه برای من کافی بود که تا ابد خاطره ی امروز یادم بماند . بقیه اش برای تو. عوضش قول بده اقلا به تعداد ِ دانه هایی که می خوری، یاد ِ امروزمان بیفتی.

دستم را گرفت. گفت دیدی گفتم ؟ من تو دیوونگی به گرد پات هم نمی رسم. 

خندیدیم. من به انار دان کردنم ادامه دادم. او به انار خوردنش. BRT از چهار راه به طالقانی رسید، به ونک رسید ، به پارک وی رسید، به تجریش رسید . و ما می خندیدیم. می خندیدیم. 

و روزگاری خواهد آمد که من به خیابان ِ ولی عصر و این ساعاتش، این ساعاتِ پاک و معصومش قسم خواهم خورد ! 




درس سنگین است. به شدت سخت است. انقدر پیچیده است که شما باورتان نمی‌شود اما پیشانیِ ما، از خواندنش داغ می‌کند. بعد از چند ساعت ِ پشت سر هم خواندن، هر لحظه احساس می کنی فیوز ِ یکی از سلول های ِ مغزت پرید ! اسمش ژنتیک پروکاریوت است. فکر می‌کنی ژنتیک یک باکتری ست فقط و این حرف ها را ندارد . منتهاش به تمام معنا جانت بالا می آید تا یک پاراگرافش را یاد بگیری و با پاراگراف های بعدی ترکیبش کنی. 

وسط این درس ها ، یک لحظه تلگرامم را چک کردم، از فحش های ِ حاصل از خرخوانی خورده بودم، تا پیام هایی حاوی ِ جزوه، تا پیام‌های شخصی ِ آشنایان.

لای ِ همه ی پیام ها، پیام دایی را باز می‌کنم. برایم یک تصنیف از شهرام ناظری فرستاده و یک شعر با صدای یوسفعلی میرشکاک. تصنیف را شنیده ام و برای همین شعر را اول دانلود می کنم. میرشکاک می خواند : 

 


اساس زمین و زمان فاطمه

فراتر ز هفت آسمان فاطمه

غلامیت مهر و کنیزیت ماه

شب و روز بر آستان فاطمه

به درگه تو را کیست شیطان ؟

سگی ز نامحرمان پاسبان، فاطمه 

چو در خاطرم بگذرد نام تو

شرر خیزدم ز استخوان، فاطمه

ندانم چه ای هر که هستی تو ای

اگر آشکار ار نهان، فاطمه

کجا با من اینگونه گفتار بود؟

تو راندی مرا بر زبان، فاطمه

کسانم به بند اندر افکنده اند

رهایم کن از ناکسان، فاطمه

به جامی از آن باده ی جاودان

ز هشیاری ام وا رهان، فاطمه

که گر چیره گردد خرد بر هنر

نبیند روانم زیان، فاطمه

کیم ؟ بنده ای زشت و ناشسته روی

ز ناخوب تر بندگان، فاطمه

که نام خداوند خیبر گشای

مرا بود حرز امان فاطمه 

ز من گم شد آن کیمیای وجود

به بازار آخر زمان، فاطمه

مرا گرچه نا‌دل‌پذیرم هنوز

برآر از شمار خسان، فاطمه

از این برتر اندیشه برنگذرد

تویی برترین بی‌نشان فاطمه

نبودی اگر بیم جان، گفتمی

تو را کدخدای جهان، فاطمه

نخواهم ز کس داد جز شوی تو

به بیدادگاه ِ جهان فاطمه .


چند بار گوش می دهم. خستگی از تنم می‌رود. از دایی تشکر می‌کنم و می‌گویم که پیامش عالی بود.

 به وضوح، از آشفتگی ام کم شده. هندزفری ام را برمی‌دارم. مداحی که پارسال، همین موقع ها توی راه ِ تجریش گوش داده بودم را پلی می‌کنم. سرم را می‌گذارم روی جزوه هایم، روی آن همه اسم ِ آنزیم و پروتئین و ژن و زهرمار ! چشم هایم را می‌بندم. حالا فقط نام فاطمه است که مدام در گوشم پخش می‌شود و آرامش را مهمان قلبم می‌کند . فاطمه و در کنارش دل پذیرترین نام ِ دنیا؛ عــلـــی . 

چه ساده خوب میشود با شما، حال ِ ما بانو . صلی الله علیک بانو .





پیام داده بود موقع عقد کنارش باشیم که احساس غربت نکند. کنارش ایستاده بودیم، او رفته بود گل بچیند و گلاب بگیرد و دست پر بیاید بله اش را تحویل داماد بدهد و ما هم کنارش بغض کرده نشسته بودیم که بالاخره بگوید " بله " .

بله را که گفت، دلمان برای صدای ِ بغض گرفته اش غنج رفت .

پای ِ همه ی خاطرات مان غنج رفت .



 

۵ واحد امتحانم نگذاشت تا ته ِ مراسم بمانم. راست راستش رفته بودم بله گفتنش را بشنوم و برگردم سر درس و مشقم! همه ی راه را رفته بودم برای همین لحظه !برای همین لحظه ی عزیز .

راه برگشت، موبایلم را وصل کردم به ضبط ماشین و آهنگ ِ مشترک مان را تمام مسیر با تکرار هزار باره گوش دادم . همانی که برایم فرستاده بود، همان آهنگی که هیچ وقت در ذهنمان هیچ مخاطبی جز همدیگر را زنده نکرده .

" یه نگاهتو نمیدم به عالمی خودت میدونی همه حس و حالمی اینه خواهشم ای همه قرار من اینه خواهشم تو بمون کنار من "

چه کسی می‌داند ما چه قدر پای حفظ رفاقت مان جان کنده ایم؟ چه کسی می داند چه قدر برای ِ هم غرور شکسته ایم که رفاقت ِ مان نشکند.؟ چه کسی می‌داند ما پای این رفاقت چه قدر زحمت کشیده ایم؟ چه قدر درد کشیده ایم؟ چه قدر زخم برداشته ایم که بالاخره این روز ها و لحظه های شاد را هم با هم بگذرانیم .؟




صدایم زد . گفت قشنگه! خوش آهنگه . آدم دلش میخواد هی صدا بزنه . 

اشک توی چشم هایم لرزید .چیزی نمی‌توانستم بگویم . زیر لب گفتم خدا رو شکر .


شب عزیزی بود برایم . شیرینی اش ثبت شود توی خاطراتم .


امتحان دانش خانواده دارم و نشسته ام و مثل احمق ها دارم حفظ می‌کنم که یکی از ملاک های انتخاب ِ همسر تفاوت قد ِ ۱۰ تا ۲۰ سانتی متر است و دور ۱۰ تا ۲۰ سانتی متر خط نارنجی می‌کشم که خوب برود توی ِ مغزم که یک وقت تفاوت قدم با همسرم نشود نه سانت یا نشود ۲۱ سانت که فردا پس فردا آن یک سانت مشکل حاد توی ِ زندگی مان ایجاد کند.

و به این ترتیب دانشِ خانواده ی خودم را افزایش میدهم و بابت ِ تحصیلات ِ آکادمیکم خداوندگار را شکر میکنم و دعا می‌کنم به جان ِ گروه معارف وزارت علوم!

میخواهم متن بالا را مقدمه کنم برای یک پی نوشت طولانی. حوصله کنید و بخوانیدش. نتیجه ی ساعت های زیادی فکر است. 

اصلا بعد از این پست، دیگر هیچ پستی از وبلاگ مرا نخوانید و وقتی که به خواندن ِ پست های عادی ام می‌دهید را یک جا به این یکی بدهید. 




ادامه مطلب


نمی‌دانم می‌توانم پراکندگی های ذهنم را جمع و جور کنم در مورد آن سفر ِ تکرار نشدنی، یا نه .  تلاشم را می‌کنم، ببینیم چه می‌شود .

میشد از روز های ِ در تکاپوی ِ رفتن شروع کنم و به ترتیب پیش بیایم، اما ترجیح دادم برش های متفاوت ِ اربعین را بنویسم.

ادامه مطلب


داشت از خاطراتش می گفت. می گفت دو سه سال پیش وقتی کربلا بوده، به من پیام داده " اینجا بارونه " . می گفت من بهش جواب داده ام : خدا دوسِت داره ! داره صورتت رو با بارونش ، می بوسه .  می گفت از آن موقع به بعد، هر وقت کربلا رفته، به باران هایش به چشم ِ بوسه های ِ خدا نگاه میکرده . 
 نشسته ام و دارم فکر میکنم لطافتم را کجا جا گذاشته ام که این روز ها زندگی نشاطش را در چشمم باخته ؟ 
نشسته ام و دارم فکر میکنم اتفاقا امروز زیر ِ باران بودم. منتهی به تنها چیزی که فکر نکردم، باران بود . دارم فکر میکنم من همانی بودم که دعای ِ باران ِ نهج البلاغه رامی خواندم و می گفتم خدایا من می خوانمش، منتهی تو از زبان علی بشنو ، که اجابتش حتمی باشد ! بعد خوشحال خوشحال می خواندم : اللهم فاسفنا غیثک . از بارانت سیرابمان کن . بعد هی پنجره را نگاه می کردم که ببینم اجابت شد یا نشد . و هی زیر لب باز تکرار می کردم که فاسقنا ! فاسقنا خدایا . و آن قدر می خواندم که هوای ِ دلگیر ِ ابری ، بارانی شود . 
قدیم ها برای باران دعا می خواندم ؛ حالا اما ببین تا چه حد بی توجه شده ام که اصلا متوجه آمدنش هم نمی شوم . آدم چه قدر از نزدیکی ِ غفلت به خودش غافل است . 

عین.صاد نوشته است:
عبادتی که مهم‌ترین کار در لحظه نباشد، عبودیت نیست و امر ندارد و اطاعت نیست و نور نخواهد داد.
.
.
.
دارم فکر می‌کنم لحظاتی هست که مهم ترین کار ما بوسیدن گونه ای‌ست و نوازش سری و آه که ما چه ناشیانه عبودیت را خلاصه کرده ایم در چند رکعت نماز بی رمق و یک ماه کجدار و مریز روزه گرفتن و طی یک روز چندین بار تسبیح را از ابتدا تا انتها به ذکر گفتن چرخاندن .
غافل از اینکه گاه از جای ِ بوسه ای به وقت بر گونه ی شایسته ای، نوری می‌روید که از هزار سجاده‌ی خسته و پاخورده نمی‌روید .
.
.
.


پ.ن:

می‌خواستم توی اینستاگرامم منتشرش کنم ترسیدم عده ای نتیجه بگیرند که " مهم دله که پاک باشه و بقیه‌ ی چیزاش زیر سر اس " و این شد که از انتشار در آن حد عمومی اش پشیمان شدم. خیالم تخت است که خوانندگان اینجا، نبض کلمات مرا به دستشان گرفته اند. 


آخرین سریالی که دیده ام را یادم نیست. اما لحظه‌ی گرگ و میش را دارم تماشا می‌کنم. ماجرا از این قرار است که سه دوست صمیمی، از هم جدا شدند. با توجه به این که چند قسمت اول را ندیده ام فکر میکنم دو نفرشان شهید شده اند. مانده یک نفر . آن یک نفر هم اسیر شد. بعد از آزادی هم رفت آلمان. این قسمت به ایران برگشت. بعد از یک عالمه سال، آن یک نفر آمد و به مادر رفیقش سر زد. رفیقش ناهار خورد. دل‌تنگی های مادر دوستش را شنید . 

و من با خودم فکر کردم اگر من بمیرم کدام یک از دوستانم ممکن است در حق من چنین لطفی کنند و سری به مادر من بزنند.؟ م گپ بزنند و خوشحالش کنند؟ چه کسی ممکن است بیاید و خاطره هایش با من را برای مادرم تعریف کند تا دوری ام را برای لحظاتی از یادش ببرد؟ یا چه میدانم چه کسی ممکن است یک روز بیاید و دست ِ مادر ِ مرا بگیرد و همراه هم بیایند سر قبر من؟

اصلا چه کسی ممکن است مرده ی مرا این همه سال در ذهنش زنده نگه دارد .؟

کسی به ذهنم نرسید.و از آنجا که تعداد دوستان من نجومی ست غم انگیز بود.

به هر حال آدم ها درگیر زندگی اند . وقت این مراعات ها را ندارند.چه بسا خود من هم در فقدان یکی از آن دوستان، چنین وظیفه ای را در حق رفاقت به جا نیاورم.


.

.


چه قدر حقیریم. چه قدر کوچکیم. چه قدر هیچیم. چه قدر ریزیم. چه قدر ناتمامیم. چه قدر ناقصیم. چه قدر ناچیزیم . چه قدر بی چیزیم . ببین چه قدر نه میان مایه، که بی مایه شده ایم .
یا من لَه الدنیا و الاخره!
ارحم لِمَن لَیسَ لَه الدنیا و الاخره .
ببین چه قدر دستانمان خالی ست. ببین حتی چه قدر دل هایمان هم خالی ست . ببین چه قدر جان هایمان خالی ست. ببین که فقط چشم هایمان پر اشک است. ببین یا حبیب الباکین. ببین یا سید المتوکلین. ببین یا اله العاصین . آماده اش نیستیم. اصلا یک زندگی نکرده، چه طور بمیرد.؟

دوشنبه - شش اسفند - هفت و نیم صبح - بهشت زهرا . 


هفتم اسفند هزار و سیصد و نود و هفت است و دلم برای آن دخترک ِ شوریده سری که به تاریخ دوازدهم آذر ماهِ هزار و سیصد و نود و شش توی یادداشت های شخصی اش نوشته بود : 

در سلولی با ابعاد میکرونی ، اندامکی هست به اسم میتوکندری . که این میتوکندری دو غشا دارد . هر غشا هم حاوی پروتیین هایی می باشد. در غشای داخلی زنجیره ی انتقال الکترون بوسیله ی ۴ کمپلکس پروتیینی صورت می گیرد. یکی از آن کمپلکس ها ، کمپلکس ۲ می باشد . که دارای ۴ زیر واحد است . در بین زیر واحد C و D یک گروه هِم وجود دارد . که این گروه هِم سبب کاهش نشت الکترون از کمپلکس ها می شود . در این زیرواحد ها همچنین جایگاه اتصال برای یوبی کوینون هم وجود دارد.  حال اگر فردی دچار نقصی در یکی از این دو جایگاه باشد از پاراگانگلیومای ارثی رنج می برد که با تومور های خوش خیم سر و گردن مشخص می شود.


گاهی فکر میکنم به این که چه طور نشسته ای و این ها را ریز به ریز با این حد از ظرافت چسبانده ای کنار هم . گاهی فکر میکنم برای ساخت این جزئیات چه قدر فکر کرده ای و بعد خودم به فکرم در مورد تو می خندم . گاهی در حال ِ ساخت ِ یک آدم تصورت می کنم . در حال ِ سازماندهی بافت ها، اندام ها . در حال ِ کنار هم گذاشتنِ تک تک سلول ها . در حال ِ ساخت ِ اندامک های ِ سلول ها . در حال ِ پیچ و تاب دادن ِ DNA . در حال ِ کنار هم گذاشتن ِ اسیدآمینه ها . در حال ساخت ِ پروتئین ها .

 نمی‌شود . نمی‌شود وجود نداشته باشی! "


عجیب تنگ شده .


به طهارتِ مژه های مدام به اشک نشیننده قسم  

به لحظه ی تکبیره الاحرام.

به هر 101 دانه ی تسبیح ِ مادربزرگ . 

به تمام دعاهای قنوتی که با امید، به ته رسیدند .  

به دل ، به عقل ، به روح ، به جان قسم . 

به عین. به شین. به قاف قسم ! 


که من .

تو را ‌. 

که من .

 بسیار تو را .



به بغض ِ این لحظه قسم . !

به همین ده انگشت  حیران مانده روی کیبرد . 

به چشم های ِ لرزان . 

به زبان ِ قاصر ! 

به حال پریشان ! 


که من .



به حسرت ِ تمام کردن ِ تمام جمله های ناتمام مانده ی تاریخ ، 

که تمام کننده ی کار بودند 

قسم ! 

که من بسیار تو را . 



1. حواسم نبود. مثل همیشه ی این عمر. این بار اما بیشتر حواسم نبود. نمی دانستم ایام دارند به شتاب می گذرند که به چه روزی برسند. من نمی دانستم. نمی دانستم فردا اولین روز رجب است. به بانگ بلند اعتراف می کنم! حواسم نبود !
 یادت می آید ؟ زیر آن آیه ی " ربنا لا تواخذنا ان نسینا او اخطانا " خط کشیده بودم و نوشته بودم : حواست هست که من این روز ها اصلا حواسم نیست ؟ بعد هی نگاهش می کردم و هی می خواندمش، که بیشتر هوایم را داشته باشد. که بیشتر ببخشَدَم اگر فراموش کردم . یا اگر خطا کردم. 
آن روز ها، سختی ِ این روز ها را به خواب هم نمی دیدم. عالم بچگی بود . چه می دانستم روزگاری می رسد که گره ها هم گره می خورند ؟ که هر چه هم حواس جمع کنم، باز هم فراموش می کنم، باز هم خطا می کنم  
ساعت دو و بیست دقیقه ی بامداد را نشان می دهد. سجاده ام گوشه ی اتاق پهن است، من اما رویش ننشسته ام. نشسته ام این گوشه ی اتاق و دارم از دور نگاهش می کنم و احوالات سال ِ گذشته ام را رویش مرور می کنم. از رجب ِ پارسال هیچ خاطره ی خوبی در ذهنم نیست. از شعبانش جز غفلت به یاد ندارم. از رمضانش جز درد و بیماری و  رنج ِ تن ، خاطره ی دیگری نیست. نماز هایی که نشسته خوانده می شدند. نماز هایی که بلااستثنا ختم به گریه می شدند. تنی که به جان کندن از سجاده تا تخت، می کشاندمش . 
کدام آدمی ست توی این دنیا که دوست داشته باشد خاطرات ِ بدش از نو تکرار شوند ؟
.
.
.
2. می داند. می داند بر من چه گذشت که ایام برایم رنگ باختند. آن قدری که رجب و غیر رجبش توفیر نکند. می داند چه بر من گذشت که آن روح، آن طور زمین گیر شد. می داند چه شد که آن تن، به چنان ضعفی دچار شد ، که به قول شاعر : از ضعف چنان شدم که بر بالینم // صد بار اجل آمد و نشناخت مرا . 
نمی خواهم شرح ماوقع بدهم. نه من هنوز آن قدری جان گرفته ام که گذشته را کالبدشکافی کنم، نه خواننده ی ِ روزگار ِ مجازی را آن قدری حوصله و وقت هست که بخواند و بداند. 
آن روز ها، خودش آمد بالای سرم. بدون اینکه من بخواهم. وقتی که نیاز بود کسی دستم را بگیرد که دوباره به راه بیفتم آمد. خودش گفت همه ام را می داند. هر آن چه که بر من گذشته را می داند. نمی دانستم از کجا. هر چه بود، در درونِ من بود. هیچ نمود ِ خارجی نداشت، به جز حوصله ای که هر روز بیشتر از دیروز آب می رفت. روح به سراشیبی افتاده بود. میل ِ زیستنش کم شده بود. 
نمی دانستم از کجا، راستش مهم هم نبود از کجا، ولی می دانست. همین خوب بود. همین که بدون اینکه حرفی زده باشی، شنیده شده باشی خوب بود. همین که بدون اینکه کسی را صدا کرده باشی، اجابت شده باشی خوب بود. 
خلاصه آن که می داند. می شناسندم . می داند که دیگر جز کلمه چیزی برایم آرامش نمی آورد. اما او بی آن که بدانم چه طور، به پنهانی ترین نقطه های وجودم هم راه پیدا کرده. آن قدر که بداند کلمات، اگر چه لحظاتی کوتاه آرامش را مهمانم می کنند اما . بعد آن لحظات ِ کوتاه ، ضمیرم را آشوب می کنند. می گفت ننویس. یک بار دیگر هم به من گفته بود، من ولی گوش نکرده بودم. نوشتم. نوشتم و آشوب تر شدم. می گفت ببُر ! می دانست بریده ام. می دانست جز از معدود نفراتی، از دیگران رهیده ام. ولی باز می گفت ببر. می گفت برگرد به عالم سکوت. می دانست درد دل کردن را فراموش کرده ام ولی باز می گفت برگرد به عالم سکوت. می گفت هر چه که برایت زندگی ساز است را بخوان. اگر برگ ِ درختی است، اگر برگ ِ کتابی. فقط بخوان!
 سر از حرف هایش در نمی آوردم. همان طور که سر از آمدنش در نمی آوردم. 
امشب، رجب و شعبان و رمضان ِگذشته را با او مرور کردم. گفتمش با روزگاری که گذشت بین  ِ تمام ِ عبارات ِ دعای ِ کمیل انگار  واژه ی " منکسرا " آیینه ی تمام قد من است. 
تلخ به رویم لبخند زد و هر چه گفته بود را از نو تکرار کرد.تکرار کرد برگرد به عالم سکوت. تکرار کرد که بــِـبُــر ! گفتم کسی را می بینی دیگر ؟ گفت همان روز هم که گفتم نفهمیدی. بعد هم اشاره کنان به خودم گفت : همانی را که قبل می دیدم، هنوز هم دارم مقابلم می بینمش. فکر ِ این جایش را نکرده بودم. باز گفت ننویس. اقلا تا رسیدن ِ رمضان ننویس. یا آن که روی کاغذ بنویس و بعد هم پاره اش کن، به آبش بسپار، به آتشش بسپار. اما نگهش ندار. درد را صد بار مرور نکن. صد بار از نو نخوان. بگذار بماند گوشه ی ذهنت، ولی نگذار رسوب کند روی ِ تک تک ِ روز های ِ زندگی ات. باز گفت بخوان. 
.
.
.
3. شب ِ اول رجب است. نمی دانم چه خواهد شد. فقط می دانم که نمی خواهم به روال ِ رجب ِ پیش بگذرد. نمی خواهم با چنان مقدمه ای به شعبان وارد شوم. نمی خواهم با هیچ، سر سفره ی رمضان بنشینم. شب اول رجب است. و من تا همین چند ساعت پیش نمی دانستم . به همین منوال اگر پیش بروم، امسال هم بیهوده تر از پارسال خواهد شد. می روم که تا جایی که بتوانم، هر چه که گفت را تمرین کنم. تا رمضان ! 
این مدت خیلی سعی کردم غم را به این جا سر ریز نکنم. راستش هفت هشت ماه پیش یک وبلاگ دیگر برای این نوشته ها ساختم و از موتور های جستجوگر پنهانش کردم که کسی اتفاقا هم به آن نرسد. اما گاه از دستم در می رفت و این جا هم حال و هوایش تلخ می شد. نمی خواستم تلخ بنویسم ولی پیش آمد . حلال کنید و دعا کنید. ببخشید که نظری را تائید نمی کنم. 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

.

ما بدان مقصد عالی نتوانیم رسید
هم مگر پیش نهد لطف شما گامی چند . 

چهارشنبه شد. دوم آبان شد. تا اربعینت از یک هفته هم کمتر مانده. من اما هنوز معلوم نیست وضعیتم. معلوم نیست می آیم، یا نه . سراسر زندگی ام پر است از دلیل، که نخواهی من از آن مرز ها رد شوم . سراسر زندگی ات پر است از دلیل، که اجازه دهی از آن مرز ها رد شوم.

مجبور شدم از بچه های دانشگاه خداحافظی بگیرم. که اگر خواستی، اگر طلبیدی، اگر به راهم آوردی، بی خداحافظی نرفته باشم. که اگر بی خداحافظی می رفتم باید تا آخرش، عذر ِ بی خبر رفتنم را می خواستم .

 آخ حسین جان ! کوله باری از التماس دعا ها را دادند دست من . مرا اگر نبری، با بار ِ امانت این کوله ی دعا چه کنم؟

دیروز که رفتم از راضیه ، همراه ِ سفر های ِ مشهدم، خداحافظی بگیرم، همین که فهمید احتمال آمدنم هست در آغوشم گرفت و گریه کرد. بگو من چه کنم با این اشک ها؟ با این اشک های ریخته شده روی ِ شانه هایم اگر نبری ام ؟ بگو من چه طور تاب بیاورم سنگینی شان را اگر نبری ام ؟ اگر مهلتم ندهی که تمام اشک های ِ ریخته شده روی شانه هایم را بر خاک ِ جاده هایت بتکانم ؟

سوسن سپرده که از نجف برایش بگویم. از نجف برایش بنویسم. در نجف به یادش باشم . هر روز پیگیر می شود که چه شد؟ می روم ؟ نمی روم ؟

زهرا سپرده که به یادش چند قدمی توی راه بردارم. مرا اگر باز هم توی زندان ِ تهران نگه داری ،حتی توان ِ قدم زدنم هم نخواهد ماند . 

ریحان کتابش را سپرده دست من . که توی ِ پیاده روی، قدم به قدم بخوانمش. گفتم آدم ِ تمیز نگه داشتن ِ کتاب نیستم. گفت می خواهد کتاب را پاره پوره از یک کربلا رفته تحویل بگیرد. تو بگو با چه رویی کتاب را با همان جلد ِ نو ، ورق هایِ تمیز ، تحویلش بدهم اگر مرا به راه ات نبری ؟

سپرد که عمود 1407، همان لحظه ای که چشم ها منور می شوند به دیدن ِ گنبد ِ حرمت ، یادش باشم .

صفا می گفت توی نجف بیشتر از همه یاد ِ من بوده . با همان لحن تهاجمی اش می گفت نامردم اگر یادش نباشم.

سارا در لحظه دعا کرد که این ترم را مشروط شوم، اگر یادش نباشم . 

مریم گفت . فاطمه گفت . ملیکا گفت . معصومه گفت .

با همه ی این ها به جز دوستان ِ دانشگاه و سه نفری از رفقای قدیم هنوز هیچ کسی خبر ندارد. خبر ندارد چون بیش از این تاب و توان ِ گفتنِ " احتمالش هست برم " را ندارم.  هنوز به سید نگفته ام. که از بین همه کس، گفتن ِ " نمی روم " به سید، برایم سخت تر است . 

 من اگر چه که مقابل خودت شرمنده ام؛تو اما مرا در برابر دوستانم شرمنده نخواه حسین جان . تو اما مرا سرافکنده نخواه حسین جان . 

شما هر چه بگویی حق است. هر چه بخواهی حق است. مرا اگر در راه بخواهی حق است. مرا اگر در راه نخواهی حق است. مرا اگر بطلبی حق است. مرا اگر نطلبی حق است.  هر چه بگویی حق است. هر چه نگویی حق است. من اما به دل، نمی توانم با این زبان توضیح دهم. نمی توانم با این زبان حالی اش کنم. 

دیروز داشتم خاطره ای گوش می دادم از حاج آقا ابوترابی. که تا مرز خسروی می آمده و سلامی به شما می داده و خدمت تان عرضه می داشته که ما فقط تا همین جایش را اجازه داشتیم که بیاییم، باقی اش را شما تشریف بیاورید آقا .

من اما آقا . دل ِ ناجوری دارم. دیگر از این حرف ها گذشته کارش. هزار راه رفته ام. هزار درمان برایش جسته ام. هزار تدبیر چیده ام. از هیچ کدام جواب نگرفته، کوله بسته ام به سمت ِ شما . و شما شاهدید آقا ، که تصور ِ آمدن زنده ام کرده ." که امیدت زند گه گه بر او آب " . شما شاهدید که دیروز که یک درصد احتمال ِ آمدن قوت گرفته بود، چه طور دلم می خواست سر پل ِ ستاری شروع کنم به دویدن ِ تمام ِ تهران از اشتیاق ِ این که یار یک درصد بیشتر پسندید مرا . 

آقا جان . بطلب. بگذار در هوایی مملو از بازدم ِ عاشقانت نفس بکشم. مهلتم بده حسین جان .  شما اگر مرا نخواهید من باز هم " بنده ی معتقد و چاکر ِ دولت خواهم " . اما رحمی بر دل ! رحمی بر دل حسین جان ! 


_____________________________________________________

حالا می نویسم ، به تاریخ ِ شب ِ جمعه ی 16 اسفند : 

حالا می نویسم . که من آن قدر که باید از آن سفر نفهمیدم. که من اصلا، هیچ از آن سفر نفهمیدم. کم گذاشتم برای آن سفر . خیلی کم! 

انگار خواب بود . یک خواب ِ بی تکرار . 

بشنوید، اگر چه که با محتوای بعضی قسمت هایش مخالفم. اما آن تکه هایی که می خواند به تو از دور سلام، شنیدن دارد.  

( + ) 


بهمن ماه کنکور ِ ارشد ِ وزارت علوم را ثبت نام کردم و اوایل اسفند ماه کنکور ِ ارشد وزارت بهداشت را. اتفاقا بعد از ثبت نام، هر روز برایم پیامک هایی با محتوای کنکوری ارسال می شود . و از قضا، فقط هم مربوط به کنکور ارشد. از موسسات آموزشی بگیر تا تبلیغات موسسه هایی که توی ِ کار ِ انتقال ِ دانشجو ها به آن طرف ِ آبند. خدایی بالای ِ سر است. بگذارید این را هم بگویم که پیامک های مربوط به وزارت علوم، کمتر از پیامک های ِ مربوط به کنکور وزارت بهداشت است.و همه ی این ها در حالی است که من پیش از این پیامک هایی با این مضامین نداشته ام. 

چه می شود برداشت کرد جز فروش ِ اطلاعات ِ ثبت نام کنندگان به این موسسات؛ از طریق وزارت های علوم و بهداشت ؟ چه می شود برداشت کرد جز اینکه در ازای ِ فلان مبلغ، این اطلاعات فاش شده اند ؟ از مقایسه ی تعداد ِ پیامک ها چه می شود برداشت کرد جز اینکه خدا بیامرزرد اقلا مسئول ِ وزارت ِ علوم را که کمتر از وزارت بهداشت است :))

باشد ، من بدبین. باشد . وزارت علوم خوب. وزارت بهداشت خوب.  آن ها حتما دل شان به حال ِ ما دانشجو ها می سوزد. مگر می شود هیچ ارگانی در این کشور، دغدغه ای جز دغدغه ی پیشرفت ِ ما را داشته باشند ؟ حاشا و کلا! 




اگر چهار سال پیش بود، توی ِ جلسه ی شورای ِ این هفته ی انجمن اسلامی این موضوع را مطرح می کردم و می گفتم توی نشریه ی این هفته باید در این مورد مطلب نوشته شود. و حتما پیگیری شود. می سپردم که فلان قلم بنویسد. و فریاد ِ وا آرمانا سر می دادم! آقای ف هم تند و تند صحبت های مرا یادداشت می کرد و می گفت حتما ترتیب اثر خواهیم داد. بعد موضوع می رفت نظارت. نظارت رد می کرد و می گفت این ها جز خط قرمز ها اند. نباید در موردشان نوشت. بعد من کلی بالا و پائین می کردم. که خط قرمز ما انقلاب است و آرمان هایش. بعد باز هم بی نتیجه می ماندم.می آمدم پیش پدر و می خواستم که راه و چاه ِ پیگیری ِ قانونی اش را یادم بدهم و پدر اندرزم می داد که به جای این کار ها، بنشینم درسم را بخوانم. زنگ می زدم به مسئول ِ بسیج فلان دانشگاه. زنگ می زدم به بچه های قم. زنگ می زدم به خبرنگار هایی که می شناختم. تا همه نصیحتم کنند که بنشینم و درسم را بخوانم :) 

بعد خودم مطلب می نوشتم. و هر جا که دستم می رسید ارسال می کردم. نهایت چند تا لایک می خوردم.

بعد غمش را می نشاندم روی ِ غم های دیگرم و پیش خودم می گفتم ولی من رها نخواهم کرد. 

منتهی الآن چهار سال گذشته. و من بزرگ شده ام. و من عاقل شده ام. و من بالغ شده ام. حالا دیگر انگشت ِ اشاره ای که همیشه مقابل صورتم می گرفتم و آن را تکان می دادم و با آن مقابل ِ این و آن سخنرانی ِ عدالت طلبانه ارائه می دادم را غلاف کرده ام. 

برای همین فقط sms هایم را باز می کنم و لبخند تلخی می زنم، چند تایی شان را select می کنم و با زدن بی سر و صدای ِ گزینه ی delete نشان می دهم بزرگ شده ام و عاقل شده ام و بالغ شده ام و دیگر می فهمم توی ِ دنیا چه خبر است. 

و فقط دعا می کنم کاش یک طوری گیر کند توی گلویت که مجبور شوی آن قدر سرفه بزنی تا عاقبت لقمه را تف کنی، تا لا اقل بچه هایت هم از لقمه ات لقمه نگیرند و بار نیایند .

می گویم که ! بزرگ شده ام. عاقل شده ام. بالغ شده ام. حالا باورتان شد ؟ 


.

شرعا و اخلاقا حق پاک کردن این هشت پست باقی مانده را نداشتم، چون روزنوشت ها و خاطرات تو در آن ها بود ریحانه ی عزیز.


بماند بین خودمان که دل ِ پاک کردنشان هم نبود . می‌دانی که از خوب ترین خاطرات زندگی من اند این هشت پست . هنوز هم که می‌خوانمشان، زنده می‌شوم. 

پ.ن: 
عمر اگر قد دهد روز برگشت، پست ها هم بر می‌گردند. 

خسته ایستاده بودم جلوی یکی از نشستگانِ روی ِ صندلی مترو. یک ایستگاه گذشت و کسی که جلویش ایستاده بودم، پیاده شد‌.
تا من لبه های ِ چادرم را جمع کردم تا موقع نشستن،  کف مترو نیفتند و خاکی نشوند، یک نفر آمد و روی آن جای خالی نشست. نگاهش کردم و لبخند زدم. قدیم ها این لبخند را نمی‌زدم و می‌گذشتم. حالا اما دیگر صبرم دارد کم کم به سر می آید .
دختر نهایت ۲۷-۲۸ ساله ای بود. چهره ی آرامی داشت. با این که در آن لحظه دشمن خونی ام بود ولی این دلیل نمی شود زیبایی اش را ندید بگیرم.
خوب که مستقر شد به کوله پشتی ام اشاره کرد و گفت بذارش روی پای من. اولش سرد جواب دادم ممنون. بعد در عرض یک ثانیه به همه ی آن آدم هایی فکر کردم که این همه سال این طور رفتار کرده اند ولی هیچ هم به روی خودشان نیاورده اند.
باز تعارف کرد و من این بار راه عوض کردم. گفتم اذیت نمی‌شید؟ گفت نه. کوله ام را به او سپردم و تشکر کردم و لبخند زدم. که البته نه به طریق لبخند اول. کوله پشتی ام سنگین نبود. این کار را کردم، تا از سنگینیِ لبخند اولم روی دوش او کم کنم! 

میدانی به چه فکر میکردم؟ بلاتشبیه . به وقت هایی که آدم بعد از گناه نمی‌رود پیش خدا و با کار های کوچک، درصدد جبران خطا برنمی آید.
چند لحظه بعد نفر کناری اش پیاده شد. من آن جا نشستم. کوله ام را گرفتم و یادداشت های زیر زمینی داستایوفسکی را در آوردم و شروع کردم به خواندن مقدمه ی ناشر.
احساس کردم سر آن دختر توی کتاب من است. چون نمی خواستم احساس ناراحتی داشته باشد، نمی‌شد زاویه ی گردنم را خیلی تغییر دهم تا ببینمش. از توی شیشه ی مقابل نگاه کردم. سرش توی کتاب من بود. یک آن فکری به سرم زد. بدون اینکه برگردم و نگاهش کنم، کتاب را از مقابل خودم دور کردم و بین هر دو نفرمان گرفتمش. با سرعت تمام این کار را کردم. نه کم کم ! خندیدم و گفتم با هم بخونیم.
جا خورده بود. از شدت تعجب دستش را گرفت جلوی دهنش و گفت هییییی !!! وای ببخشید. 

خندیدم و صمیمی گفتم این چه حرفیه؟ تعارف نکردم، خوشحالم میشم اگه با هم بخونیم.
با میزان بالایی از هیجان گفت همش داشتم سریع سریع میخوندم که شما ورق نزنید. 

لبخند زدم و گفتم هر موقع خوندید بگید ورق بزنم. 
دو نفری شروع کردیم به خواندن. من دیگر روی متن تمرکز چندانی نداشتم. پیش خودم گفتم وقتی برگردم خانه از نو می‌خوانمش.
ولی یکی از جملاتش، چشمم را گرفت. نزدیک پیاده شدنم بود. می‌خواستم تمام کنیم. دستم را روی آن جمله گذاشتم و گفتم چه جمله ی خوبی بود.
گفت آره آره خیلی خوب بود.
ادامه دادم من باید پیاده شم این جا. دخترک تشکر کرد. بلند شدم. خانمی که کنار ِ دخترک نشسته بود خندید و گفت اشتراکی خوندید با هم ؟ دخترک جواب داد بله بله. هر سه لبخند به لب داشتیم. وقتی برگشتم سمت ِ واگن، دیدم آن سه چهار نفری هم که مقابل ما نشسته بودند هم خنده به لب داشتند.
وقتی داشتم خارج می‌شدم، آن دخترک خطاب به من، با صدای بلند گفت فکر میکردم رمان جنگیه ولی حالا که فهمیدم نیست حتما می‌خونمش. خندیدم و خداحافظی کردم.
و اینگونه موفق شده بودم از تهدید، فرصت بسازم.
حالم خوب بود و این را می‌شد از آن جا فهمید که به جای راه رفتن توی پیاده رو، از روی بلوک سیمانی های کناره ها می‌رفتم و تمرین حفظ تعادل می‌کردم.
شب ِ خنکی بود. حال خنکی هم.



پ.ن:
نه آنکه سرم از آرزو خالی شده باشد. نه . ولی کمی خسته ام. نباید بگویم . ولی کمی هم نا امید .! حالا تنها دل خوشم به همین لبخند های ساده . کم . زودگذر . 

کار های بزرگ را بگذار برای وقتی که کمی جان گرفتم .


صبح، به روال ِ این چند روز تعطیل یک ساعت و نیم زیر باران قدم زدم. بعد از مدت ها - دروغ نیست اگر بگویم سال ها - از چتر استفاده کردم. نه اینکه مبتلا به آبگریزی ِ گربه صفتی شده باشم، نه ! دلم برای صدای ِ قطره های باران روی چتر تنگ شده بود فقط. به خانه که برگشتم، سری به جزوات و کتاب هایم زدم. تا بیوتک پزشکی را باز کردم، یادم به کاری عقب افتاده افتاد. 

استاد که یکی یکی بیماری های ژنتیکی را درس می داد، علائم را که می دیدیم ترس برمان می داشت. بلااستثناء اولین سوال مان این بود : استاد اجازه ی سقط جنین داده شده به این بیماری ؟ 

و استاد هم معمولا می گفت " خوش بختانه " بله، داده شده. 

بعد از تدریس سندرم داون، گذرم به اینستاگرام نفیسه مرشد زاده افتاد. بعد از اینکه فهمیدم مادرانی که فرزندان مبتلا به سندرم داون دارند، می توانسته اند سقط جنین انجام دهند، گذرم به این پیج افتاد. 

امروز مشغول ِ خواندنش شدم. نتوانستم خیلی بخوانم. یعنی چند وقتی ست که مبتلا به یک حال ِ عجیب شده ام که همین حال ِ جدید نگذاشت بخوانم. با همان چند نوشته، که از قضا اگر بخوانی شان می بینی چه حال ِ سبک ِ خوبی دارند ، کاسه ی چشمم پر از اشک شده بود و خواندن نشدنی بود. صفحه را بستم و ادامه اش را به بعد ها موکول کردم. 

بیشترین تعداد عکس های صفحه اش متعلق به دختر آخرش،زهرا، بود. همانی که مبتلا به این بیماری ژنتیکی ست. شاید آن دختر قدرت ِ آنچنانی برای یاد گرفتن ِ اندرز های مادرانه نداشته باشد، اما خانم مرشد زاده دارد از او یاد می گیرد . یک نگاه ِ نو به زندگی را دارد با او تمرین میکند. یک حالی دقیقا مثل ِ حال ِ همین حالای تهران. تازه سر سبز پر نشاط ! معادله برعکس شده است. جای اینکه مجهول های دختر، با معلوم های مادر حل شوند ، مجهول های مادر دارند با معلوم های دختر حل می شوند! 

دارم به " خوش بختانه " ی استاد فکر میکنم. دارم به ترس خودمان فکر میکنم وقت پرسیدن سوال. گمانم راه ِ کمال ِ مادرانگی های ِ او دارد از همین طریقی می گذرد که ما از وقوعش بیم داریم و برایمان پله ی آخر است و نماد " بدبختی " . کمال او درست در مقابل ِ نقطه ایست که ما در زبان علم، از آن با واژه ی خوش بختی یاد کرده بودیم. 



پ.ن:

گفت چه طور است اوضاع ؟ گفتم هفدهم ماه که برسد می شود یک ماه که ننوشته ام. گفت انقدر سخت گذشته که در این حد دقیق آمار روزها را داری ؟ خندیدم. پرسید این مدت چه می کردی ؟ می نوشتی ؟ گفتم کم و بیش. اما مثل قبل، از هیچ نوشته ای راضی نبودم. خواست یادداشت های این مدت را بخواند. اکثرا نیمه بودند.  برای همین ندادم که بخواند. گفت پس نه می توانی بنویسی، نه می توانی ننویسی. گفتم پوچی یقه ام را رها کند می توانم بنویسم. گفت اشتباه نسخه پیچیدم. تو وقتی به ضرورت انجام ِ کاری نرسیده باشی، حتی اگر انجامش هم دهی، آن نتیجه ای که باید داشته باشد را ندارد. گفتم خب ؟ گفت هیچی ، نباید برایت ننوشتن تجویز میکردم. خندیدم، گفتم آخرین بار که مریض شدم بیماری ام ویروسی بود، ولی پزشک اشتباها تشخیص داد باکتریایی ست. تا جایی که توانست آنتی بیوتیک نوشت. من هم هی خوردم و هی زدم. ولی افاقه نکردند لعنتی ها. حالم بدتر و بدتر می شد. یک شب که با وخامت حال به مطبِ رفیق ِ پدر رفتم، معاینه ام که کرد گفت ویروسی ست. همه ی این مدت به خیال ِ درمان، داشتم دستی دستی تنم را ضعیف و ضعیف تر می کردم. حقیقت این است که پروسه ی تشخیص به این راحتی ها نیست .  آنتی بیوتیک هم دم دستی ترین دارویی ست که پزشک ها می توانند تجویز کنند و خودشان را راحت کنند. 

حالا نه که بخواهم یقه ی تو را بچسبانم، اصلا خودم هم قبل تر از تو به ننوشتن فکر کرده بودم. منتهی مثل این است که تو به جای اینکه خود آنفولانزا را درمان کنی، فقط " آبریزش بینی " اش را درمان کنی. مسئله عمیق تر از این حرف هاست. راهش آنتی بیوتیک نیست.

تو را سرزنش نمی کنم ها. موضوع این است که من هم دقیقا شبیه پزشک ها شده ام. برای همه چیز، آنتی بیوتیک تجویز می کنم .خب دم دستی ترین راه ِ درمان است. این است که دارم دستی دستی ضعیف و ضعیف تر می شوم. غافل از این که مسئله عمیق تر از این حرف هاست. 


پ.ن2:

راستی سال نو مبارک :) 


زله آمده بود. روستا های زیادی تخریب شده بودند. پدر مسئول بود و باید به محل حادثه می رفت. مادر باردار بود . ماه های آخر . پزشک استراحت مطلق داده بود. من و خواهر هنوز بچه بودیم. پدر زنگ زد به دایی. مثل همیشه ای که باید به ماموریت می رفت . که بگوید می آیی بالا سر ِ خانواده ی من ؟ دایی هم آمد. مثل همیشه ای که بابا نبود. بابا زنگ زد به عمو و به او آماده باش داد که اگر مادر کاری داشت، انجام دهد. پدر رفت . شهر هم در معرض خطر بود. مادربزرگ خانه خودشان تنها بود. برای همین جمع کردیم و رفتیم خانه ی مادربزرگ. هر وقت پس لرزه احساس می شد، می رفتیم توی پاترول مانکه بابا برای رفت و آمد ما داده بود دست دایی. 

 تمام آن مدت ما و دایی با هم بودیم. وضعیت که کمی سامان گرفت پدر به خانه آمد. نمی دانم چند روز گذشته بود، فقط یادم است وقتی پدر برگشت خستگی از صورتش می بارید . انقدر که من هنوز هم چهره اش در خاطرم است. لاغر شده بود. خیلی لاغر شده بود. پیش از این که زله بیاید، افتاده بود توی مسیر ِ لاغری . به قول مادر توی تاریکی ِ صبح می رفت، توی تاریکی شب برمیگشت. طبیعی بود این کاهش وزن! 
محمدمان به دنیا آمد . اوضاع خوب بود. پدر اما . هنوز سرش خیلی شلوغ بود.
 برای قد یک و نود، وزن ِ شصت و اندی کیلو چیز عجیبی بود . معده درد شدیدی به جانش افتاده بود. پدر و مادر از این دکتر به آن دکتر دوره افتادند.  یک شب، یک شب وقتی برگشتند خانه، بهت از سر و پایشان می ریخت. با هم رفتند توی اتاق. من هم دنبالشان رفتم. ولی وارد نشدم. نمی دانستند کنار ِ دیوار ِ اتاقم . شروع کردند به صحبت آرام با هم ! مادر می گفت باید بریم تهران. همین امشب باید بریم تهران . پدر می گفت فردا صبح میریم. مادر بی قرار بود . با نگرانی تمام با هم حرف می زدند! آن جا بود که فهمیدم پزشک ِ شهر، تشخیص سرطان داده . ! سرطان معده !
به روی ِ خودم نیاوردم که شنیده ام. مادر هنوز هم نمی داند من آن شب، کنار ِ دیوار ِ اتاق، حرف هایشان را شنیده بودم . حالا که دارم می نویسم یاد یک تکه از بادبادک باز ِ خالد حسینی افتادم. آن جایی که پزشک گفته بود " احتمالش هست پدرت سرطان داشته باشد " و او گفته بود چه طور باید با این احتمال، روزهای آینده را دوام بیاورم ؟ 
حال من همان بود . فقط با این تفاوت که بچه بودم، با این تفاوت که مادر و پدرم نمی دانستند که من از ماجرا خبر دارم، با این تفاوت که.
توی تهران آزمایش انجام دادند. تشخیص اشتباه بود . پدر سرطان نداشت. دکتر گفته بود باید از حجم کاری اش کم کند .
روزها گذشتند . پدر اما .هنوز هم کله خراب بود و همه جا خودش حضور داشت. هنوز هم حرص می خورد. هنوز هم جوش می خورد. وارد روند بهبود شده بود اما . نه از تلاش های خودش بلکه از تلاش های مادرم. 
آن سال ها، سال های سختی بودند . پیش می آمد که با فک و فامیل می رفتیم کوه و دشت اما . بدون پدر! من همیشه غم ِ نبودنش را داشتم. حتی اگر با دایی می بودم، حتی اگر می خندیدم، حتی اگر کلی بازی می کردم . چیزی کم بود. 
یک شب، قهر کرده بودم. نشسته بودم توی حیاط خانه. منتظر تا پدر بیاید. ! مادر هر چه می آمد دلجویی نمی پذیرفتم. باید خود پدر می آمد. چون گفته بودم من از خونه می رم و فقط با بابا برمی گردم !!!! ساعت اما شده بود ده شب، یازده شب، شاید هم دوازده شب . که پدر آمد . غم داشت خب ! حالا که خاطره را یادآوری می کنم، می خندم . اما ! غم داشت برای بچگی هایم. 
پدر هنوز سی و اندی ساله بود که موهایش سفید شدند.
 گاهی موهایش را با موهای ِ پدران ِ دوستانم مقایسه می کردم. احمقانه است؛ میدانم . هنوز هم یادم است بابای رضوان، موهای مشکی ِ یک دستی داشت. پدر ِ من اما . 
و این در حالی بود که بابا از بابای ِ رضوان کوچکتر بود.نه این که فکر کنی بحث خجالت و این حرف ها بود . نه ! به جانم ترس افتاده بود ! که نکند بابا دارد پیر می شود . نکند قرار است حالا که موهایش سفید شده اند، زودتر بمیرد ؟ نکند . 

عالم بچگی بود . حق بده! 


حالا اما می دانی ؟ 
آن سال ها برایم نقطه ی عطفند. برایم دریچه ی امیدند .  حالا توی بیست و اندی سالگی ام، به آن سال ها افتخار می کنم. به آن لاغر شدن های ِ بابا. به آن سفید شدن مو ها. به همه ی آن هزار راهی که وقتی پدر شب توی جاده بود که به ماموریت برود، دلمان می رفت . 
چند روز پیش که اخبار سیل پیچید یاد زله برایم زنده شد. پدر . اگر چه که بازنشسته نشده اما . یک جورهایی شده! به دلایل صد در صد دولتی !!!! 
و این، حالتی ست از پدر که غمگینم می کند. نه فقط من، که خودش را هم . 
 می دانم، مرد س نیست. عصبی اش می کند این ایستادن ها . عصبی اش می کند این کاری نکردن ها . 
دو سه روز پیش، خیس ِ خیس برگشتم خانه .  پدر نشسته بود توی خانه و داشت اخبار سیل را از تلویزیون پیگیری می کرد. گفتم پدر واقعا سر در نمیارم چرا الآن اینجایی ! 
مبهوت نگاهم کرد. گفت کجا باید باشم ؟ گفتم معلومه؛ باید منطقه باشی نه روی کاناپه ! مادر تیز نگاهم کرد . از ترس این که نکند تند بروم! 
ولی می خواستم تند بروم! جایش بود که تند بروم. به خاطر خود پدر باید تند می رفتم. پدر اما چیزی نگفت. و طوری نشان داد که مثلا دارد زیرنویس های شبکه خبر را می خواند. من هم چیزی نگفتم . 
صبح گذشت و با همان حال به ظهر رسیدیم. من حرفم را تکرار کردم. پدر این بار نتوانست سکوت کند. گفت زوده که سر از بعضی بازی ها در بیاری. 
گفتم باشه پدر. فکر کن زوده و فکر کن که من هیچی نمی دونم. ولی حداقل می دونم که از دستت یه سری کارا برمیاد .  با حالت تهاجمی گفت چی کار  میتونم بکنم ؟ گفتم نمی دونم والا! اونی که مدیریت بحران خونده من نیستم. پدر بُراق نگاهم کرد. 
آمدم کنارش نشستم و گفتم رفاقتی وارد کار شو پدر من . حتی اگر به نظرت کمه، ولی از هیچ بهتره . من اگر بودم، با رفقام دست به کار می شدم. حداقل که می تونید پول بذارید سر هم وسیله جمع کنید ! نمی تونید ؟ از اون طرف هم می تونی از یه سریا واسه بیل مکانیکی و تراکتور کمک بگیری نمی تونی ؟ اصلا مگر آقای فلانی رفیقت نیست ؟ تو زنگ بزنی بگی داریم با بچه ها می آییم کمک، می گه به فلان دلایل، نیایید ؟ 
پدر برای اینکه مرا از سر خودش باز کند گفت حالا تا ببینم چی میشه. ولی می دانستم کارم را کرده ام .
 شب شد .  زنگ زد به اولین کسی که به ذهنش رسید. با هم از اوضاع حرف زدند. پدر مسئله را با دوستش مطرح کرد. فکر میکنی چه چیزی می توانست مرا انقدر خوشحال کند ؟؟؟ قرار گذاشتند با هم . بعد زنگ زد به نفر دوم. به نفر سوم. به نفر . 
همین را می خواستم. دقیقا همین ! 
حالا مدام دارند با هم تلفنی از وضعیت صحبت می کنند! دقیقا مثل آن سال ها . که سر میز شام، موبایلش صد بار زنگ می خورد و هر بار هم اتفاقی افتاده بود ! به طرز عجیبی به جغرافیای ِ منطقه سیل زده مسلط است. حتی روستا ها را هم می شناسد. از ایلام و کرمانشاهش گرفته تا لرستان و خوزستانش. 
دوباره به تکاپو افتاده. به تکاپویی که چند وقتی می شد که در او کمرنگ شده بود .
چیزی که فکرش را نمی کردم این است که مرا هم به تکاپو انداخته. عصری به خنده و شوخی گفتم خوب داری کار می کشی از من پدر ! گفت وقتی آدمو میندازی وسط دردسر ، خودتم باهاش بیا. خندیدم. گفتم پس منم باهات میام پلدختر. گفت فعلا بریم مولوی، تا ببینیم چی میشه . وقتی رفتیم سوار ماشین شویم، خیلی شیک رفت عقب ِ ماشین نشست. گفتم خب ؟ گفت حرکت کن دیگه. گفتم کجا ؟ گفت مولوی! می داند رانندگی در خیابان های شلوغ چه قدر عصبی ام می کند. اما . کار خودش را کرد. من و مادر جلو بودیم، او عقب.  
پشت یک چراغ قرمز، ایستادم و گفتم دیگه نمی تونم. خودت بیا بشین. سریع جایمان را عوض کردیم. گفت این طوری می خوای بیایی پلدختر ؟
گفتم درست نیست از هر آب گل آلودی ماهی خودت رو بگیری ها . 
اوضاع دارد با همین وضع پیش می رود. وضعی که دوستش دارم! 


می دانی ؟ اگر چه که از اعماق قلبم غمگین سیل زده ها بودم اما . از این همه بازی چیدن، هدف مهم دیگری هم داشتم . که محقق شد ! 
بابا ، وسط ِ معرکه ، همانی ست که خودش دوست دارد . همانی ست که خودش از خودش انتظار دارد ! و من . با آن تند رفتن ها، دقیقا دنبال همین بودم. دنبال ِ انداختن ِ بابا، وسط ِ معرکه ای که دوست دارد . 


پی نوشت:
وضعیت ناجوری شده . بقیه رو تنها نذاریم .

توی بحبوحه ی بسته بندی های سیل زده ها ایم. خانه مان شبیه خانه ی خود سیل زده ها شده انقدر که به هم ریخته است. صبحی سر صبحانه مادر گفت از شدت آشفتگی خانه نتوانسته بخوابد . 

گفتم مادر ِ من توی هال به هم ریخته است، اتاق که مشکلی نداره و سر در نمیارم چرا راحت نمی‌خوابی؟ 

نمی‌دانستم عصبی می‌شود. گفت دست تو و بابات باشه که می‌ذارید فعلا همین طور بمونه، عین خیالتونم نیست که خونه و زندگی رو هواست.

شش صبح بود. نمی‌خواستم اذیتش کنم، ولی کرده بودم. 

گفت سریع تر جمع و جور کنید و خانه زندگی را به حالت اول در بیاورید. 

گفتم یه سر برم دانشگاه، کلاس صبحو میرم بقیشو نمیرم تا شب اوکی میشه همه چی ایشالا‌.

مسئولیت خرید بعضی مواد خوراکی با من است، پوشیدنی ها است، وسایلی مثل پتو و مواد خام خوراکی مثل روغن و . با پدر است.

ظهر زنگ زدم به مامان تا بپرسم ماشین بیکار است بیایم برش دارم برای خرید؟ گفت از صبح ماشین مشکل پیدا کرده و بابا دنبال تعمیر کردنش است.

آمدم خانه. مادر خودش تازه از خرید برگشته بود.

گفت صبح لاستیک ماشین ترکیده. با حال پر استرسی گفت خدا به بابات رحم کرده واقعا .

گفتم مامان صبح می‌خواستم ماشینو ببرم، فکر کردم شاید بابا بخواد بره خرید ها رو تکمیل کنه، گفتم بذارمش واسه بابا. اگه من پشت فرمون می‌بودم و توی اون بارون لاستیکم میترکید، الان باید سمت دانشگاه من می‌بودید . ( دانشگاه من سمت بهشت زهراست)

به بسته های پخش و پلا توی خانه اشاره کرد و گفت کار ِ اینا بود که به خیر گذشت. 

لبخند زدم. 



حقیقتا خسته شدم. کتف هایم دقیقا از همان قسمتی که در اربعین درد گرفته بودند، درد گرفته اند . بس که این مدت جعبه جا به جا کردم و کوله پشتی ام را پر از خرید کردم. 

اما . حالم خوب است. 

حالی مثل حال مادر که صبح می‌گوید این چه وضعیتی ست که ساخته اید و عصر می‌گوید سلامت من و بابا از همین وضعیت است.

حالی مثل حال بابا که دیشب زیر باران با کلی جعبه به خانه رسید و گفت نونت نبود ؟ آبت نبود ؟ خب پول می‌فرستادی تموم میشد می‌رفت پی ِ کارش . اما توی ماشین گفت سخته ولی سرم درد میکنه واسه این کارا . 

حالی مثل حال محمد که میگوید خسته شدم و می‌رود گیم نت! ولی زود برمی‌گردد و پیگیر می‌شود که تا کجا پیش رفته ایم و خودش هم می‌آید کمک. 



دنبال ِ ثوابش نبودم . اصلا جدیدا فکرم به کلمه ای به اسم ثواب قد نمی‌دهد . دنبال همین حالِ خوب بودم. حال ِ خوب ِ اشتراکی ِ همه ی اعضایِ خانواده .


توی کوله پشتی ام چند بسته ای مداد رنگی مانده بود و چند تایی هم دفترنقاشی. یاسین را گذاشته بودم به باد کردنِ بادکنک ها برای دختربچه ها.
قبلش به من هجوم آورده بودند و هنوز توی بهت بودم. ماشین حرکت کرده بود.
کمی از مردم فاصله گرفته بودیم ولی هنوز در محله ی سازمونی بودیم‌. ( منطقه ای از پلدختر که بیشترین آسیب رو دیده ) در سایه ی ساختمانی پسر بچه ای چهار پنج ساله به غریب ترین حالت ممکن، نشسته بود. به راننده گفتم ماشین را نگه دارد. بدون اینکه نگاه کنم، هر چه دمِ دستم بود را برداشتم و دویدم سمت پسرک.
پسرک هم دوید سمت من. دیدم بادکنک توی دستم است. بادکنک را از من گرفت و رفت. دنبالش رفتم و مداد رنگی و دفتر نقاشی را هم دادم.
همه ی بچه ها ذوق زده نگاه می‌کردند. او نکرد. نخندید. من هم هیچ کاری نکردم. دویدم به سمت ماشین. تا سوار ماشین شدم، دیدم اصلا دقت نکرده ام که طرح دخترانه داده ام یا پسرانه.
عصبی شدم. برگشتم پسرک را نگاه کردم. داشت نگاهم می‌کرد. جلویمان یک ماشین سنگین بود. حرکت نمی‌کردیم. پسرک با بغض نگاهم می‌کرد. تمام امروز، این غلیظ ترین بغضی بود که دیدم .
نمی‌توانستم چشم از او بردارم. سرم را از پنجره بیرون برده بودم و بی اختیار نگاهش می‌کردم. او هم مرا نگاه می‌کرد.
یک باد زد، بادکنک از دستش پرید.به سمت بادکنک دوید . گمانم چون می‌دید من هنوز در حال تماشایش هستم، دوید .
می‌دانی ؟
آن وسایل دستش بودند اما انگار از سر ناچاری . پسرک چهار پنج ساله بود. کودک بود. با اینکه انگار بی میل به آن ها بود کلی خیلی بزرگ تر از این حرف ها بود که شوق مرا، دویدن مرا، نگاه مرا بی پاسخ بگذارد . 

مرد بود که وقتی دید دارم به سمتش می‌دوم، دوید سمتم.



رسیده ام خرم آباد. آمده ام خانه ی خاله ام. باید استراحت کنم . اما دلم پیش پسرک است. فکرم از بزرگی اش جدا نمی‌شود.  دلم می‌خواست الان پیش او می‌بودم. درست کنار همان ساختمان. درست به همان حالت ِ نشسته .


سر کوچه مان یک بنر بزرگ زده بودند که عکس جوانی رویش بود و آن جمله ی معروف ِ " خداحافظ بچه ها" هم زیر عکس نوشته شده بود.

محمد که بنر را دید به شدت جا خورد‌. به عکس پسر جوان اشاره کرد و گفت می‌شناسیش ؟ گفتم نه. 

گفت گنده لات ِ محله، چه طور نمی‌شناسیش؟ 

خندیدم. لات و این حرف ها به محل ما نمی‌آید اصلا . 

گفتم چی ِ محله ؟ با تاثر فراوان گفت گنده لات !

خیلی غمگین شد. انقدر که ضبط ماشین را خاموش کرد و گفت براش یه فاتحه بخون. با هم شروع کردیم به خواندن فاتحه.

پرسیدم حالا چرا گنده لات بود ؟

گفت آبجی تو گیم نت این فاز و فاز بالایی، هیچ کس حریفش نبود. تا حالا نباخته بود. هیچ کس جرئت نداشت باش شرطی بازی کنه . همیشه برنده بود.

گفتم همین ؟ 

با همان حالت تاثر نگاهم کرد و گفت فکر میکنی کم چیزیه ؟؟


میان کلافگی ها، کتاب های نخوانده و نیمه خوانده ی طاقچه را نگاه می کنم. بی میلم اما یکی را بر میدارم. که بخوانم و از یاد ببرم. که بخوانم و گم شوم لای سطور . بار دیگر، شهری که دوست می داشتم . به قول آن مستند ساز، بار دیگر، مردی که دوست می داشتم . گاه به انتهای ِ صفحه ای می رسم بدون اینکه هیچ از آن صفحه فهمیده باشم. فقط خوانده ام. پیش رفته ام. تند، تیز، بد احوال. رسیده ام به نقطه ای که همه چیز زیر ِ اشک مدفون است. واژه ها می آیند و می روند. اشک که به گوشه می لغزد، واژه ها عیان می شوند. اشک که در چشم پخش می شود، واژه ها محو. قرار نبود اشک بریزم. اما . دیگر تاب نیست. پلک می زنم. قرار نبود پلک بزنم اما دیگر تاب نیست. و اشک های گرم روی گونه هایم می لغزند. راستی که چه قدر سرد است هوا . انگار سیاهه ی زمستان است. پتو را دور خودم پیچانده ام اما . گفته بودم من آدم سرمایی هستم ؟ گفته بودم من به شدت آدم سرمایی هستم ؟ قرار نبود اشک ها بلغزند. قرار نبود . اما شد. دست ها به سرعت روی گونه ها دویدند که آثار جرم را پاک کنند. اشک ها پاک شدند اما . گرمایشان روی گونه هایم ماند. قرار نبود اثری به جا بماند. اما ماند. و من . هرگز از یاد نخواهم برد . که در بیست و چهارمین شب از فروردین ِ 98، اشکی را ریختم که قرار نبود بریزم.

 صفحات را پیش می روم. با خودم می گویم باید دوباره بخوانمش. تند و تند زیر بعضی جملات خط می کشم. مثل ِ آن جایی که نوشته است : من لبریز ِ از گفتنم نه از نوشتن. باید که اینجا رو به روی من بنشینی و گوش کنی. دیگر تکرار نخواهد شد. 

می فهمی ؟ من لبریز از گفتنم نه از نوشتن ! باید که اینجا رو به روی من بنشینی و گوش کنی . دیگر تکرار نخواهد شد .

تمام ذهنم پیش ِ زیارت عاشورایی ست که باید بخوانمش. که لیله الرغائب، چهل شب خواندنش را نذر کردم. می ترسم از تمام شدن ِ این چهل شب. می ترسم که بگذرند و تو ندید گرفته باشی شان . مثل همه ی وقت هایی که می ترسیدم از اصرار بر خواسته ای! من همه ی عمر از اینکه تو شکستگی هایم را ببینی و بی پاسخم بگذاری ترسیده ام. همین یک بار بود که دل زدم به دریا و اصرار کردم.  دیشب پیش خودم گفتم، خواندنش به هوای آن نذر را تمام کنم. پیش خودم گفتم بخوانم اما نه به دلیلی . نه به خواسته ای . نه به حاجتی . من از ندادن ِ تو، وقتی می دانی که تا چه اندازه پرم از نیاز می ترسم. دلم نمی خواهد فکر کنم تو ندادی، دلم می خواهد فکر کنم این من بودم که کم گذاشتم. که درست نخواستم.

راستی خدایا ؟ این همه راه مرا کشانده ای برای هیچ ؟!

کتاب دارد تمام می شود. تک تک ِ این فکر ها، همراه ِ سطور پیش آمده اند. اشک ها خواندنش را سخت کرده اند. باید اولش بنویسم " مجددا مطالعه شود " برای بعد ها . 

 چه قدر سرد است. باران ِ تهران تمام شده. شب تازه آغاز شده و تا تمام شدنش، هیهات ! فردا شنبه است و تا اتمام ِ هفته هم هیهات ! 

فردا، شاید بهتر باشد سری به مسجد امام بازار بزنم. نماز ظهر ِ اول ِ شعبان آن جا بودم. هوای خوبی داشت. شاید بد نباشد یک روز از این هفته، سری به قبر نادر ابراهیمی بزنم. شاید بد نباشد آخر هفته، یک سر تا امامزاده صالح بروم. شاید بد نباشد اگر . شاید . 

خوب اند، برنامه های خوبی هستند. فقط اگر این شب، صبح شود

بخواب هلیا ! دیر است . دود دیدگانت را آزار می دهد . دیگر نگاه ِ هیچ کس بخار پنجره ات را پاک نخواهد کرد. دیگر هیچ کس از خیابان ِ خالی ِ کنار ِ خانه ی تو نخواهد گذشت . 

الهی کانی بنفسی واقفه بین یدیک . 

بخواب هلیا ! دیر است . 

الهی کیفَ آیَسُ مِن حسن نظرک لی ؟ 

بخواب هلیا . چشمان تو چه دارد که به شب بگوید ؟ 

الهی لم اُسَلّط علی حُسن ِ ظنی قنوطَ الایاس. و لانقطع رجائی من جمیل ِ کرمک . 

 بخواب هلیا . 

ولی ولی چیزی مانده. 

السلام علیک یا اباعبدالله . السلام علیک یابن رسول الله . السلام علیک یابن امیرالمومنین . 

 یا می دهد، یا خوب فرو می ریزم و آجر به آجر از بنایِ خود، جدا می شوم و اصلا چه بهتر . تمام می‌شوم!

.

.

.

و ساعت . که جان می کند تا دقیقه ای پیش برود ! راستی اگر نبود تصویر ِ محو ِ گنبد ِ حرمت، چه بود که این شب ها را نور بخشد ؟سنه قوربان آقا . 


به روستاهای اطراف سر زدیم. کسی که همراهمان بود بلد ِ راه بود و شناسِ محل. حین پخش مردم هجوم می‌آوردند و این کار پخش را سخت می‌کرد. مرد همراهمان گفت محموله را به دهیار روستای چم گز تحویل دهیم. انقدر این روز ها اخبار بد شنیده بودیم و بی اعتماد شده بودیم که پدر ناچارا پرسید قابل اعتماده ؟ 

فردی که همراهمان بود گفت ببین! ناموس همه ی ایران رو بذاری زیر ِ دستش نه تنها یک نگاه به یک نفرشون نمی‌کنه، بلکه اجازه هم نمیده یک نفر هم نگاهشون کنه. اینا که دیگه مواد غذایی و پتو و این چیزاست .

اغراق بود ولی مثال خوبی بود. من که دوستش داشتم. به هر حال انقدر با لحن مطمئنی گفت که پدر دیگر سوالش را ادامه نداد.

به تعداد خانوار های دچار سیل شده، وسیله برایشان گذاشتیم و رفتیم چرخی توی روستا زدیم. 

پل ارتباطی که بین روستا و بین زمین های کشاورزی شان بود خراب شده بود. می‌گفتند اگر درست نشود، نمی‌توانند به کشت هایشان رسیدگی کنند و همین هایی هم که از آب حفظ شده اند،  داغون می‌شوند. پدر قول پیگیری داد.

به هدف اداره جهاد کشاورزی رفتیم شهر. اداره هم خسارت دیده بود و گِل واردش شده بود. پدر دنبال مسئولین شهر گشت،یک نفر را هم پیدا نکرد. 

حتی از کارمند ها هم . با تلفن و تلفن بازی کاشف به عمل آمد که بعضی رفته اند برای پخش اقلام غذایی . بعضی هم نیستند و . امیدوارم نبودنشان به دلیل رسیدگی به آسیب های کشاورزی بوده باشد. 

عصبانی شده بودیم. مسئولین شهر هیچ کدام شان سر کار خودشان نیستند. نیرو برای پخش مواد کم نیست و هیچ دلیل قانع کننده ای برای دخالت اداره جهاد کشاورزی در پخش مواد غذایی وجود ندارد وقتی بخش کشاورزی خسارت دیده و به کمک نیاز دارد . 

مدیر اگر بودند‌، با سپاه و ارتش و اداره راه پیگیر تعمیر پل ها می‌شدند که کشت ها بیش از این آسیب نبینند .



نیرو کم نیست.وقتی به تهران برمی‌گشتیم اتوبوس های زیادی بودند که جلویشان نوشته بود کاروان جهادی اعزامی به لرستان. به خوزستان. پلدختری که ما دیدیم هم نیرو کم نداشت. مشکل این جاست که مدیری وجود ندارد تا این نیرو ها را سازماندهی کند ‌‌‌. مدیران شهر و استان لرستان افتضاح عمل کرده اند. پلدختری ها به شدت ازشان ناراضی بودند. هر چه قدر از خودی ها ناراضی بودند، از سپاه استان فارس راضی بودند . 



این عکس، تصویر یکی از خانه  های روستای چم گز است. جایی که من ایستاده ام و عکس می‌گیرم وسط حیاط است. حیاط باقی مانده. در ِ ورودی ِ هال هم باقی مانده. در هال را که باز می‌کنی، در حد یک متر هم از خانه باقی مانده . ولی باقی ِ خانه . دست رود است ! الله اعلم که خانه پیرزن را کجا برده .  


پی‌نوشت:

می‌خواهید روایت واقعی و درست بخوانید، جواد موگویی را در اینستاگرام دنبال کنید‌.


پدر از این آدم هایی ست که همه جا دوست و آشنا دارد. توی پلدختر هم دوست داشت. قبل از ورود به شهر، بار را داخل گاراژ او مستقر کردیم و خودمان رفتیم و چرخی توی شهر زدیم.

وضعیت شهر را که خبر دارید و من چیزی نمی گویم. 

اصلا عزیز من، چه باور کنی چه نه، این ها فرعیات ماجرا اند . بگذار من اصل مطلب را برایت بگویم . رفیق بابا برای اینکه کمی فضا را ملایم کند برایمان تعریف کرد:

شب سیزده به در با چند تا از دوستان قرار گذاشتیم که فردا بزنیم به دل کوه. یکی از رفقا که همسایه م هم هست، بره سر بریده بود و گوشتش رو آماده کرده بود واسه فردا. ( حتما می دانید که عیش لر ها به کباب است ). سیل که شروع شد، همه هر چی دم دستمون بود ورداشتیم و اومدیم رو پشت بوم ها. ولی این رفیق ما، گوشت رو اورد سر پشت بوم و سیخ و این چیزا رو ! 

بعد به من نگاه کرد و گفت فکر میکنی چی کار کرد دخترم ؟ داشتم هیجان زاده نگاهش می کردم. من بعد از این همه روز وضعیت شهر را دیده بودم و هنوز توی شوک بودم، حالا اصلا سر در نمی آوردم چرا یک نفر از بین تمام اموالش باید فقط گوشت را نجات دهد ! 

گفت هیچی، بساط کباب رو به پا کرد. زنش داشت گریه می کرد و مویه می خوند، خودش سیخ می گرفت و کباب می کرد . می گفت اگرم خواستیم بمیریم با شکم سیر و حال خوب بمیریم. 

پدر می خندید. من هم. خودش هم. 

گفت پشت بوم هامون به هم ربط دارن. خلاصه اون شب با هم غصه می خوردن، ما هم کباب می کردیم. 

تصورش برایم محال بود. اما زیبا بود. خیلی زیبا بود. یک فانتزی عالی ! 

همان لحظه یادم افتاد چند شب پیش توی یادداشت های موبایلم نوشته ام : 

خدایا من نمی دانم این حال و احوال ناکوک تا کجا هست. کاری هم ندارم که چه بر من گذشته و چه بر من خواهد گذشت. فقط از تو می خواهم آن دم ِ آخر، آرام باشم . آرام ِ آرام ! همین ! 

این ماجرایی که من تعریفش را شنیده بودم، چیزی بود شبیه به استجابت دعای من. 

دلم می خواست آن مرد را ببینم و از زبان خودش و همسرش هم ماجرا را بشنوم. دلم میخواست ازش بپرسم چه طور یک آدم می تواند دم ِ مرگ، انقدر راحت باشد . چه طور یک آدم می تواند وقتی همه وحشت زده و غمگین و داغون اند، انقدر آسوده خاطر باشد که خنده و شوخی را کنار نگذارد و بساط کباب به پا کند. دلم می خواست بپرسم این فکر ِ کباب اصلا چه طور در آن لجظات به ذهنش خطور کرده ! 

برای من، اصل ِ سفر همین بود. همین یک خاطره !


توی کوله پشتی ام چند بسته ای مداد رنگی مانده بود و چند تایی هم دفترنقاشی. یاسین را گذاشته بودم به باد کردنِ بادکنک ها برای دختربچه ها.
قبلش به من هجوم آورده بودند و هنوز توی بهت بودم. ماشین حرکت کرده بود.
کمی از مردم فاصله گرفته بودیم ولی هنوز در محله ی سازمونی بودیم‌. ( منطقه ای از پلدختر که بیشترین آسیب رو دیده ) در سایه ی ساختمانی پسر بچه ای چهار پنج ساله به غریب ترین حالت ممکن، نشسته بود. به راننده گفتم ماشین را نگه دارد. بدون اینکه نگاه کنم، هر چه دمِ دستم بود را برداشتم و دویدم سمت پسرک.
پسرک هم دوید سمت من. دیدم بادکنک توی دستم است. بادکنک را از من گرفت و رفت. دنبالش رفتم و مداد رنگی و دفتر نقاشی را هم دادم.
همه ی بچه ها ذوق زده نگاه می‌کردند. او نکرد. نخندید. من هم هیچ کاری نکردم. دویدم به سمت ماشین. تا سوار ماشین شدم، دیدم اصلا دقت نکرده ام که طرح دخترانه داده ام یا پسرانه.
عصبی شدم. برگشتم پسرک را نگاه کردم. داشت نگاهم می‌کرد. جلویمان یک ماشین سنگین بود. حرکت نمی‌کردیم. پسرک با بغض نگاهم می‌کرد. تمام امروز، این غلیظ ترین بغضی بود که دیدم .
نمی‌توانستم چشم از او بردارم. سرم را از پنجره بیرون برده بودم و بی اختیار نگاهش می‌کردم. او هم مرا نگاه می‌کرد.
یک باد زد، بادکنک از دستش پرید.به سمت بادکنک دوید . گمانم چون می‌دید من هنوز در حال تماشایش هستم، دوید .
می‌دانی ؟
آن وسایل دستش بودند اما انگار از سر ناچاری . پسرک چهار پنج ساله بود. کودک بود. با اینکه انگار بی میل به آن ها بود، خیلی بزرگ تر از این حرف ها بود که شوق مرا، دویدن مرا، نگاه مرا بی پاسخ بگذارد . 

مرد بود که وقتی دید دارم به سمتش می‌دوم، دوید سمتم.



رسیده ام خرم آباد. آمده ام خانه ی خاله ام. باید استراحت کنم . اما دلم پیش پسرک است. فکرم از بزرگی اش جدا نمی‌شود.  دلم می‌خواست الان پیش او می‌بودم. درست کنار همان ساختمان. درست به همان حالت ِ نشسته .


تقریبا چهار پنج ماهی می شود که یک همسایه ی جدید برایمان آمده. ساکن ِ طبقه ی خود ماست. از قضا، همکار پدر هم هست. از کرمان آمده. مرد سن و سال داری ست اما بچه اش خیلی کم سن و سال است. حوالی 14-15 سال پیش دانشجوی دکتری بوده.

 امروز عصر، دم در ورودی آپارتمان دیدیمش. به پدر گفت از وقتی که آمده این اولین باری ست که فرصت پیدا کرده این اطراف را نگاه کند و چه قدر فضای محل و طبیعت محل به نظرش زیبا آمده. خیلی تعجب کرذم از حرفش. فکر کن پنج ماه ساکن ِ منطقه ای باشی و هیچ از حال و هوایش خبر نداشته باشی. گفت تمام این مدت شب ها به خانه می رسیده و صبح ها هم که خیلی زود از خانه می رود. برای همین فرصت گشتن پیدا نکرده. 


 راستی این چه وضعی ست که برای خودمان ساخته ایم ؟ این همه کار، این همه درس، این همه تلاش دقیقا برای چه . ؟ اصلا همین خود شما، از اول ِ بهار فرصت کرده ای کنار باغچه ای بایستی، مدتی به گل های بهاری نگاه کنی، به سمت یکی شان خم شوی، بو کنی ، زنده شوی ؟

آخرین بار که دستت را روی ِ شبنم ِ یک برگ کشیدی کی بود ؟ آخرین بار که روی ِ نیمکت نشستی و به رقص ِ شاخه های بید مجنون نگاه کردی را به یاد داری ؟ آخرین باری که وسط ِ خیابان های شلوغ و پر عبور و مرور ایستاده باشی و صورتت را رو به آسمان گرفته باشی تا قطره های باران به صورتت بخورند را به یاد داری ؟ آخرین باری که ماشینت را گوشه ی خیابان پارک کرده باشی و برای تماشای ِ ماه، از ماشینت پیاده شده باشی را چه طور؟

این طراوت ها را داریم با چه طاق می زنیم ؟ با این حد از پژمردگی ؟ عاقلانه ست ؟ واقعا عاقلانه ست ؟ 

.




سرم گرم ِ خدا بود و دیگر هیچ نبود ِ چمران بود. تمام که شد داشتم فکر میکردم کتاب لبنانش را شروع کنم به خواندن. اما نمی دانستم سر از مناسبات ی و جغرافی اش در خواهم آورد یا نه. به هوای امام موسی صدر دوست دارم بخوانمش. قدیم تر ها، امام برایم صرفا کسی بود که چمران او را دوست می داشت. این که برایم قابل احترام بود تنها به این دلیل بود که چمران به او تعلق خاطر داشته . حالا اما وضعیت متفاوت است. چمران خوش بخت بود که امام را دید و شناخت و همراهی کرد .
هوای ِ خانه گرفته بود. کسی خانه نبود . حوصله ام نمی گرفت توی خانه بمانم. تصمیم گرفتم بروم بیرون. از علایقم این است که وقتی این طور بی حوصله ام، یک لاقبا بزنم بیرون! بدون تومنی پول و بدون هیچ گونه امکاناتی . و شروع کنم به گز کردن ِ تهران !  یک بار که همین طور زده بودم بیرون اتفاقی پدر را دیدم. کیف و کوله و هیچ چیز همراهم نبود. لباس هایم هم بدون جیب بودند. سوار ماشین که شدم پدر پرسید چرا هیچی باهات نیست ؟ گفتم چون حوصله ی هیچی رو نداشتم. بعد گفت یعنی چی ؟ پول هم همرات نیست ؟ گفتم هیچی هیچی ! عصبانی شد. گفت واقعا پیش خودت فکر نمی کنی یه مشکلی پیش بیاد که نیاز به پول داشته باشی ؟ گفتم نه. بیشتر عصبانی شد. گفت اصلا شاید یه بدبخت بهت رسید که نیاز به پول داشت. حداقل بذار یه چیز ته ِ جیبت باشه! از آن روز به بعد، کمی پول می گذارم ته ِ جیبم و می زنم بیرون. امروز هم همین طور بیرون زدم. 
ساعت به هفت و نیم رسیده بود که راه افتادم به سمت مسجد. نه مسجد ِ نزدیک ِ خانه ی خودمان. مکبر مسجد ِ خودمان یک پیرمرد است با صدای خراش دار. صلوات شعبانیه و دعا و مناجات و قرآن و همه چیز را هم خودش می خواند. اصلا آوایش را دوست ندارم. بیشتر از اینکه آرام کند، مشوش می کند. 
دقیقا تا لا اله ِ الا الله ِ اذان توی راه بودم که به مسجد بعدی رسیدم. هوا گرفته بود. نم ِ باران می زد. ماه کامل بود . باد بین ِ برگ های ِ چنار می پیچید . عجیب صدای ِ باد ِ پیچیده بین شاخ و برگ های ِ درختان را دوست دارم. از خوب ترین صداهای ِ این دنیاست. جان می دهد که زیر درخت ها دراز بکشی، چشم هایت را ببندی و فقط صدا را گوش کنی. راه را با تند ترین سرعت ممکن طی کرده بودم. به مسجد که رسیدم صبر کردم برای آمدن آسانسور. کنار ِ چند نفری دیگر. پیرزنی داخل آسانسور بود. طبقه ی دوم مسجد برای خانم ها بود و طبقه ی اول برای آقایان. پیرزن از ورودی ِ آقایان به مسجد وارد شده بود و از طبقه ی آقابان وارد آسانسور ِ مربوط به خانم ها شده بود و تا وارد شده بود ما دکمه را زده بودیم و بنابراین به جای اینکه برود بالا، آمد ه بود پائین. یک خانم نسبتا جوان کنار من ایستاده بود. از پیرزن پرسید از طبقه ی اول آمده اید ؟ پیرزن هم همان توضیحاتی که من بالاتر نوشتم را داد. بعد زن ِ کم عقل گفت ببینید ما که بچه مسلمونیم، باید حواسمون به اموال مسجد باشه. این طی ِ مسیر ِ شما باعث استهلاک ِ آسانسور می شه! پیرزن به جای دفاع از خودش گفت خانم فلانی هم همین طور وارد مسجد می شه. زن ِ جوان ِ کم عقل ادامه داد من به عنوان بسیجی وظیفه دارم این ها رو تذکر بدم. الآن که برم بالا حتما به او هم خواهم گفت. بی حوصله ی بی حوصله بودم. اصلا آمده بودم مسجد که کمی جان بگیرم، ولی هنوز وارد نشده یکی داشت آشفته ترم می کرد . به طبقه ی بالا که رسیدیم و آن خانم که تذکرش را داد، پیرزن دومی گفت ما دیگر پایی برایمان نمانده و چون نمی توانیم مسیر طولانی را تا ورودی ِ خانم ها طی کنیم از آن طرف می آئیم و هیچ مشکلی هم ندارد به نظرش. بعد زن جوان ِ کم عقل گفت شما برید از خود حاج آقا هم بپرسید می فهمید حرف من درسته. می خواهم وارد بحث شوم ولی می دانم با بسیجی بحث کردن هیچ نتیجه ای در پی ندارد. برای همین وارد بحث نمی شوم. پیرزن می گوید به حاج آقا اگر بگم که میگه اصلا از ورودی ِ آقایون نیایید. زن جوان گفت پس ببینید من درست می گم. 
هر چه قدر فکر میکنم می بینم این زن واقعا هیچی حالی اش نیست. تعطیل تعطیل است. دارد می بیند پیرزن دارد روی صندلی نماز می خواند و باز هم این طور می گوید. یاد شریعتی می افتم که می گفت مذهبی نما های ما می آیند آن شمع خاموش کردن ِ علی در برابر طلحه و زبیر را تقلید کنند غافل از آن که بدانند پشتش چه فلسفه ی ی بود. و انتفاد کرده بود از جا نماز آب کشیدن ِ مذهبی ها .
بین صف ها، خانمی به من اشاره می کند و می گوید بیا جلو عزیزم. صف ِ دوم است. می روم و می ایستم کنارش. می بیند مُهر خالی دارم، جا نماز ِ سجاده اش را بر می دارد و می گذارد زیر ِ مُهر من. لبخند ن تشکر می کنم.
یک بچه مکبر است. به صدایش می خورد نهایتا هفت ساله باشد. کمی جیغ است ولی به صدایِ نخراشیده ی مسجد ِ خودمان ترجیحش می دهم. 
یک آن یادم به مکبر ِ مسجد ِ دانشگاه خودمان افتاد . الحق و الانصاف صدای خوبی دارد. چند روز ِ پیش توی ِ صف ِ نماز ظهر، دختری کنار من بود که وقتی با دوستش حرف می زد فهمیدم عاشق ِ پسرک ِ مکبر است.( البته که حرف هایشان را عمدا گوش نداده بودم. صدایشان طوری بود که من می شنیدم. ) این یکی دیگر نوبر بود. این مدلی اش را دیگر ندیده بودم . خیلی هم با مزه بود . به دوستش می گفت آخه ببین صداشو .!!! داشتم فکر میکردم بیچاره او، که در نماز هم برایش هیچ آسودگی نیست از معشوق .
به نماز برگشتم. دعا کنان برای آن دختر که خدایا اگر آن دو مال ِ هم اند، کم عذاب تر برسانشان به هم .
نماز که تمام شد، جا نماز خانم را تا زدم و بهش برگرداندم و به سمت در خروجی راه افتادم. خانمی با من توی آسانسور بود. دکمه ی G را فشار دادم. در آسانسور که باز شد دیدم این طبقه برایم آشنا نیست. از آن خانم پرسیدم راه خروج همین است ؟ گفت این جا طبقه ی آقایون است باید -1 را بزنی. گفتم نمی دونستم. گفت فکر کرده ام با همسرت قرار داری که G را زده ای چون معمولا خانم ها اینجا پیاده می شوند و با همسرشان پائین می روند. توی ذهنم می گذرد این دیگر چه مدلش است ؟ خب دم ِ در مسجد با هم قرار بگذارند. یک طبقه دوری که این حرف ها را ندارد :| 
به هر حال من درک نمی کنم چرا باید این طور باشند . می روم سمت جاکفشی ها. شماره ی جا کفشی سه رقمی بود و حال حفظ کردن نداشتم. برای همین کتونی هایم را توی جا کفشی گذاشته بودم که علامت داشته باشد. آنجایی که من گذاشته بودم درِ قناسی داشت و برای همین معلوم بود.
کتونی هایم را پایم کردم و زدم بیرون. سر راه سری به مزار شهید گمنامی زدم که سالیان ِ پیش خودم برایش نام ِ " حبیب " را انتخاب کرده بودم. توی مقبره اش پرچم ِ بزرگی زده بودند با محتوای عرض خیر مقدم داریم خدمت مسئولین مدارس فلان! ( اسم یکی از مدارس غیرانتفاعی تهران بود) ضد حال خوردم. 
پرچم به آن بزرگی ، آن هم در مقبره ی شهید، فقط برای خوش آمد گویی به چند مسئول مدرسه؟؟ این یکی را هم نمی فهمیدم . 
هوا هنوز دلبر بود. از سر ِ غروب خیلی سبک تر شده بودم . 
کمی که راه رفتم و به خانه که نزدیک تر شدم به سرم زد از همان جا، گوله کنم بروم سمت تجریش. امامزاده صالح! کمیل را هم آن جا باشم. ساعت را نگاه کردم، نه شب بود. به خودم اگر بود که می رفتم. اما پدر دوست ندارد دیر وقت بیرون باشم. یکی از جاهایی که به پسر ها حسودی ام می شود همین جاست. شب هایی که دلگرفتگی بیداد می کند و دلم می خواهد بزنم بیرون . اما نمی شود ! 
نه و اندی به خانه می رسم. سلام که می کنم مامان می گوید حالا که لباس تنــتــه بیا این آشغالا رو بنداز توی شوتینگ. می روم آشغال ها را می اندازم. در را که می بندم به فاصله ی چند لحظه بعد، همسایه مان در میزند. می گوید می خواهد با همسرش بروند دوچرخه سواری و فقط یک دوچرخه دارند. محمد قفل دوچرخه اش را برایشان باز می کند. 

توی سرم می گذرم مثلا از خود ِ میدان تجریش، سوار دوچرخه شوی و بیفتی توی ِ سرازیری ِ ولیعصر . تا خود ِ میدان راه آهن . دقیقا در یک همچین هوایی . و با دوچرخه سرعت بروی. 
رویای ِ خنکی ست ولی . خوابم می آید. خیلی خسته ام. خیلی دل تنگم .از آمدن ِ یکشنبه هراس دارم. از عیدی که . 
ولی شما ما را هنوز هم دوست دارید . نه ؟





در آیه ای از آیات سوره ی طه  آمده است : هر که گنهکار به پیشگاه پروردگارش درآید، بی تردید او را جهنمی است که در آن نه بمیرد و نه زندگی یابد .

.

.


آن آتش و لهیب هایش هنوز برایم عینیت ذهنی پیدا نکرده اند. این تصویر اما برایم آشناست. بویی از همین دنیا دارد . انگار تجربه اش را دارم. 

جایی که در آن نه می‌میری، نه زندگی می‌کنی.


وسط زیارت عاشورا چیز ِ غریبی به ذهنم رسید. نمی دانم چرا . در هیچ جای زیارت عاشورا حرفی از توبه، حرفی از استغفار، حرفی از گناه نیامده است. داشتم فکر میکردم یعنی وقتی می رویم زیارت ِ ح س ی ن ، ما را این طور نگاه می کند . انگار که هیچ خبری از گناه نیست. انگار که پاک ِ پاکیم . انگار که .

ما هم می رویم و در خلال ِ زیارت عاشورا با یک خیال ِ تخت،  چه دعاهای سنگینی می کنیم .
یا للعجب! 
شتر دیدید ندیدید آقا ؟ 
 
.
 
دل تنگیم آقا ! 
دیگر نه دل تنگ ِ حرم . دیگر نه دل تنگ ِ جاده . دیگر نه دل تنگ ِ آن گنبد ِ خورشید نشان ! دل تنگیم که مثل ِ آن مرد بایستیم رو به رویتان و شما وضع پریشان مان را ببینید و  بهمان بگوئید " ما غَمُــکَ یا اَخــی ؟ " و ما بدون ذره ای صبر شروع کنیم به گفتن یکی ِ یکی ِ غم ها . 
می دانم زیاد است! می دانم درخواست زیادی ست اما . خودتان این طور جرئت مان بخشیدید آقا . 
 
 
 
 
 

میان کلافگی ها، کتاب های نخوانده و نیمه خوانده ی طاقچه را نگاه می کنم. بی میلم اما یکی را بر میدارم. که بخوانم و از یاد ببرم. که بخوانم و گم شوم لای سطور . بار دیگر، شهری که دوست می داشتم . به قول آن مستند ساز، بار دیگر، مردی که دوست می داشتم . گاه به انتهای ِ صفحه ای می رسم بدون اینکه هیچ از آن صفحه فهمیده باشم. فقط خوانده ام. پیش رفته ام. تند، تیز، بد احوال. رسیده ام به نقطه ای که همه چیز زیر ِ اشک مدفون است. واژه ها می آیند و می روند. اشک که به گوشه می لغزد، واژه ها عیان می شوند. اشک که در چشم پخش می شود، واژه ها محو. قرار نبود اشک بریزم. اما . دیگر تاب نیست. پلک می زنم. قرار نبود پلک بزنم اما دیگر تاب نیست. و اشک های گرم روی گونه هایم می لغزند. راستی که چه قدر سرد است هوا . انگار سیاهه ی زمستان است. پتو را دور خودم پیچانده ام اما . گفته بودم من آدم سرمایی هستم ؟ گفته بودم من به شدت آدم سرمایی هستم ؟ قرار نبود اشک ها بلغزند. قرار نبود . اما شد. دست ها به سرعت روی گونه ها دویدند که آثار جرم را پاک کنند. اشک ها پاک شدند اما . گرمایشان روی گونه هایم ماند. قرار نبود اثری به جا بماند. اما ماند. و من . هرگز از یاد نخواهم برد . که در بیست و چهارمین شب از فروردین ِ 98، اشکی را ریختم که قرار نبود بریزم.

 صفحات را پیش می روم. با خودم می گویم باید دوباره بخوانمش. تند و تند زیر بعضی جملات خط می کشم. مثل ِ آن جایی که نوشته است : من لبریز ِ از گفتنم نه از نوشتن. باید که اینجا رو به روی من بنشینی و گوش کنی. دیگر تکرار نخواهد شد. 

می فهمی ؟ من لبریز از گفتنم نه از نوشتن ! باید که اینجا رو به روی من بنشینی و گوش کنی . دیگر تکرار نخواهد شد .

تمام ذهنم پیش ِ زیارت عاشورایی ست که باید بخوانمش. که لیله الرغائب، چهل شب خواندنش را نذر کردم. می ترسم از تمام شدن ِ این چهل شب. می ترسم که بگذرند و تو ندید گرفته باشی شان . مثل همه ی وقت هایی که می ترسیدم از اصرار بر خواسته ای! من همه ی عمر از اینکه تو شکستگی هایم را ببینی و بی پاسخم بگذاری ترسیده ام. همین یک بار بود که دل زدم به دریا و اصرار کردم.  دیشب پیش خودم گفتم، خواندنش به هوای آن نذر را تمام کنم. پیش خودم گفتم بخوانم اما نه به دلیلی . نه به خواسته ای . نه به حاجتی . من از ندادن ِ تو، وقتی می دانی که تا چه اندازه پرم از نیاز می ترسم. دلم نمی خواهد فکر کنم تو ندادی، دلم می خواهد فکر کنم این من بودم که کم گذاشتم. که درست نخواستم.


کتاب دارد تمام می شود. تک تک ِ این فکر ها، همراه ِ سطور پیش آمده اند. اشک ها خواندنش را سخت کرده اند. باید اولش بنویسم " مجددا مطالعه شود " برای بعد ها . 

 چه قدر سرد است. باران ِ تهران تمام شده. شب تازه آغاز شده و تا تمام شدنش، هیهات ! فردا شنبه است و تا اتمام ِ هفته هم هیهات ! 

فردا، شاید بهتر باشد سری به مسجد امام بازار بزنم. نماز ظهر ِ اول ِ شعبان آن جا بودم. هوای خوبی داشت. شاید بد نباشد یک روز از این هفته، سری به قبر نادر ابراهیمی بزنم. شاید بد نباشد آخر هفته، یک سر تا امامزاده صالح بروم. شاید بد نباشد اگر . شاید . 

خوب اند، برنامه های خوبی هستند. فقط اگر این شب، صبح شود

بخواب هلیا ! دیر است . دود دیدگانت را آزار می دهد . دیگر نگاه ِ هیچ کس بخار پنجره ات را پاک نخواهد کرد. دیگر هیچ کس از خیابان ِ خالی ِ کنار ِ خانه ی تو نخواهد گذشت . 

الهی کانی بنفسی واقفه بین یدیک . 

بخواب هلیا ! دیر است . 

الهی کیفَ آیَسُ مِن حسن نظرک لی ؟ 

بخواب هلیا . چشمان تو چه دارد که به شب بگوید ؟ 

الهی لم اُسَلّط علی حُسن ِ ظنی قنوطَ الایاس. و لانقطع رجائی من جمیل ِ کرمک . 

 بخواب هلیا . 

ولی ولی چیزی مانده. 

السلام علیک یا اباعبدالله . السلام علیک یابن رسول الله . السلام علیک یابن امیرالمومنین . 

 یا می دهد، یا خوب فرو می ریزم و آجر به آجر از بنایِ خود، جدا می شوم و اصلا چه بهتر . تمام می‌شوم!

.

.

.

و ساعت . که جان می کند تا دقیقه ای پیش برود ! راستی اگر نبود تصویر ِ محو ِ گنبد ِ حرمت، چه بود که این شب ها را نور بخشد ؟سنه قوربان آقا . 


جزوه ی ژنتیکم جلویم باز است. آن بالا هم سایت OMIM. باید در مورد عوامیل بیوشیمیایی بروز بیماری فنیل کتونوریا بخوانم. ولی حوصله ام نمی کشد.  فنیل کتونوریا یک تست تشخیصی دارد به اسم تست گاتری. گاتری اسم دانشمندِ کاشف ِ این تست است. یک میولوژیست امریکایی. پسرش مبتلا به این بیماری بوده. وقتی این تست را کشف می کند کار از کار گذشته و پسر او عقب مانده ی ذهنی شده اما به خاطر او و این اکتشافش بچه های زیادی از عقب ماندگی نجات پیدا کرده اند. داشتم فکر میکردم چه قدر ممکن است گاتری پیش خودش حسرت خورده باشد که چرا زودتر شروع به مطالعه ی این بیماری نکردم ؟ بعدش فکر کردم خدا یک نفر را انداخت وسط ِ بلا، که آن یک نفر هزار نفر را از افتادن به وسط ِ بلا نجات داد . دست تقدیر را نمی شود نادیده گرفت . 

راستی که چه قدر زندگی بخش است این اسم ِ مرده ! هر چند . که زنده تر از ماست قطعا !

 به قول سید موسی، هر کسی که تجربه اش را در ساختن علم تقدیم کرده است، از گذشته تا ابد، با ما زندگی میکند. این جمله را در تفسیر ِ سوره ی کوثر آورده. در ذیل آیه ی " ان شانئک هو الابتر " .  همین طور گفته است " هر چیزی که هماهنگی واقعی با انسان و مصالح او داشته باشد، با بقای انسان می ماند و با جاودانگی او جاودانه می شود و هر چیزی که با آدمی هماهنگی واقعی نداشته باشد مدتی سر بر می آورد و سپس می میرد و پایان می یابد. " 

امروز، نیمش به امام موسی صدر گذشت. هنوز هم کتاب ِ برای زندگی اش کنار تختم است. مدت زیادی ست که اینجاست. خواندنش را عمدا کش می دهم. نمی خواهم تمام شود. مثل ِ آن اواخر ِ آتش بدون دود، که نمی خواستم تمام شود. که دوست داشتم در آن بمانم. پیش ِ آلنی و مارال ! بس که دنیایشان خوب بود . 

یک چیز دیگر هم امروز فهمیدم. از بین تمامی عکس های سید موسی، یکی را از همه بیشتر دوست دارم. از بین تمامی عکس های رنگی و سیاه و سفیدی که از او دیده ام. از بین تمامی عکس های تکی و دسته جمعی اش. 

 

 

با این یکی بیشتر از بقیه ارتباط برقرار می کردم. این یکی را بیشتر از بقیه نگاه می کردم. امروز دلیلش را فهمیدم. عکاس ِ این پرتره، مصطفی چمران بوده . برای همین این عکس تا این اندازه زنده است. امام، محبوب ِ او بود و هیچ کس جز او نمی توانست چنین عکس ِ زنده ای بگیرد. 

دقیقا مثل حامد، که همیش خوب ترین عکس ها را از همسرش می گیرد. من هم بار ها از همسر ِ او عکس گرفته ام. به خیالم زاویه های من همیشه بهتر بوده اند . اما همیشه عکس های حامد، زنده تر از عکس های من بوده اند . آخرین بار، دوربینش را گرفت مقابلم. زوم کرد روی ِ صورت ِ فاطمه . گفت ببین ! ببین چه قدر همه ی اجزای این صورت به هم میان . خنده ام گرفته بود. دایی این ها همه حامد را مسخره می کردند. ولی او ادامه می داد. به نظر من که عالی بود. اصلا وقتی او از همسرش تعریف میکرد، همسرش برایم زیبا تر جلوه می کرد . 

امروز برگشتم به هفت روایت ِ خصوصی. که برای دومین بار بخوانمش. از دل تنگی ست . همین که داشتم ورقش می زدم دیدم کنار روایت ِ سه نوشته ام : روایت ِ تربیت ! گله به گله ی کتاب را هایلایت کرده ام. 

چه قدر حبیبه جعفریان خوب نوشته. چه قدر آدم با حس و احوالش ، ارتباط برقرار می کند. 

آنجایی که صدرالدین دارد روایت می کند، چه قدر آدم آه می کشد .  همیشه پیش خودم فکر میکردم کاش امام زنده باشد، برای انسانیت. امروز ولی فکر کردم کاش زنده باشد . برای پری خانم برای صدری که حالا باید حوالی شصت سالگی اش باشد برای حورا برای نمی دانم، امروز حال ِ من این طور بود . فکرم دنیا نبود. فکرم دل تنگی پری خانم بود. 

داشتم فکر میکردم اگر عمرم قد داد به اولین افطار ِ ماه رمضان، به نیت امام موسی فرنی درست کنم. اگرچه خودم هم عاشق فرنی هستم و من هم دقیقا توانایی دارم وعده های متوالی فرنی بخورم و همچنان از خوردنش لذت ببرم اما این بار نه به خاطر علاقه ی خودم که فقط به نیت ِ امام، فرنی بپزم. 

آدم یک وقت هایی چه فکر هایی به سرش می زند! آدم ها به نیت امام موسی، کتاب می نویسند و با اسرائیل می جنگند و علیه قذافی مقاله می نویسند و موسسه راه می اندازند و شاگرد تربیت میکنند آن وقت من . میخواهم فرنی بپزم! احمقانه است. میدانم ! 

.

 

خسته ام. خیلی خسته ام. دوست دارم چند روزی بخوابم. دیروز که آمدم خانه از حال ِ بدم خوابیدم تا نمی دانم هشت و چند دقیقه ی شب که مادر بیدارم کرد. بعد دوباره یازده و نمی دانم چند خوابیدم. حوالی یکِ شب بیدار شدم ولی باز خوابیدم. حالا هم دوست دارم بخوابم. 

دیروز فاطمه می گفت توی تعطیلات، دچار خلا ذهنی شده. هیچ چیزی را احساس نمی کرده. به نظرم نیامد وضعیت ِ بدی باشد . ولی گفت بد بوده. گفت خیلی بد بوده . من ولی فکر کردم دوست دارم تجربه اش کنم. هیچ چیز نباشد. ذهن آرام بگیرد. درست مثل وقتی که برق می رود و در یک لحظه همه ی خانه در تاریکی و سکوت ِ مطلق فرو می افتد. بعد چشم ها وارد پروسه ی عادت کردن به تاریکی می شوند. گوش ها وارد پروسه ی عادت به سکوت .آن لحظه های ابتدایی عادت را دوست دارم. درست آن لحظاتی که تاریکی مطلق، کم کم کمرنگ می شود . و اجسام کمی معلوم می شوند!  

آهنگ هایم رسیدند به موسیقی ِ  چ ! مهمان من باشید . 

 


 

 


به دو جفت از کفش هایش اشاره می‌کند و می‌گوید آبجی کدومش لاتی تره؟ 

یکی کتونی ست، یکی طرح پوتین. یک نگاه کلی بهش می‌کنم و می‌گویم چرا لباس هات به هم نمی‌خورن محمد؟ سویشرتش را روی تنش مرتب می‌کند و می‌گوید " تیریپ جنوب شهریه آبجی." عصبی نگاهش می‌کنم. خودش کتونی هایش را برمی‌دارد و می‌گوید فکر کنم اینا لاتی ترن ولی.
در ِ خانه را باز میکند و می‌رود روی پله می‌نشیند و شروع میکند به بستن ِ بند کتونی هایش. من هم توی خانه مشغول بستن ِ بند ِ کتونی هایم هستم. 
می‌گویم بچه! لاتی به این چیزا نیست، لاتی سلوک داره.
کمی ساکت می‌ماند. بعد می‌پرسد چی داره؟؟ 
می‌گویم سلوک. 
دیگر چیزی نمی‌گوید. با هم توی آسانسور می‌ایستیم و او می‌گوید تو مگه لاتی از این کتونی ها می‌پوشی؟ 
کتونی هایم اصلا چیز عجیبی نیستند. اصلا. خیلی هم طرح ساده ای دارند. 
اما بهش می‌گویم اون موقع ها که من لات بودم، شما شکلات بودی داشِ من! 
می‌خندد. لپش را می‌کشم. می‌گویم این جوریاس.
 می‌گوید ولی واسه هر کی لاتی واسه ما آبنباتی.
درِ ورودی را باز می‌کنم و می‌گویم برو بچه. برو بچه پر رو. 
به سمت پارکینگ که می‌رویم، می‌گوید آبجی گفتی لاتی یه چیزی داره، چی بود؟
می‌خندم. می‌گویم سلوک. می‌گوید آهان همین. چیه اگه راست میگی؟
می‌خندم. می‌گویم سلوک یعنی روش.
می‌گوید خب حالا چه روشی داره. 
می‌گویم این طور عجله ای که نمیشود بگویم . باید سر حوصله بگویم.
می‌گوید خب حالا یکیشو بگو . می‌گویم بگذار فکر کنم، مدونش کنم، بهت می‌گویم.
هیچ چیزی به ذهنم نمیرسید . هیچ چیزی. درواقع پیچاندمش. 
او هم سکوت می‌کند.
فاصله ی خانه تا پارکینگ مجتمع، پنج دقیقه ای می‌شود. ماشین را برمی‌داریم و برمی‌گردیم جلوی خانه که بابا را هم سوار کنیم. 
بابا دیر می‌کند. می‌داند ما هر دو نفرمان دیرمان شده. بهش می‌گویم ببین محمد، الان اگه بابا نبود و مثلا دوستمون منتظر نگهمون داشته بود، باید جاش می‌ذاشتیم و می‌رفتیم. تا یاد بگیره منتظر نگه داشتن آدم ها کار درستی نیست . منتهی چون باباست، نمی‌شود این کار را کنیم. 
ضبط ماشین را روشن می‌کنم. می‌زنم روی فرمان ماشین و می‌گویم بی خیال بابا. امروزم دیر برو مدرسه . می‌خندد. می‌گوید اصلا افت داره واسم که زود برم. می‌دانم که در ذهنش این است که لات ها دیر به مدرسه می‌روند. اما حوصله ی نصیحت کردنش را ندارم.
می‌گویم همینه . صدای ضبط را کمی زیاد می‌کنم. بابا می‌آید. 
من از جای راننده بلند می‌شوم. می‌روم می‌نشینم روی صندلی ِ شاگرد. می‌گویم اینم درس دوم امروزت!
می‌خندد.
به مدرسه که می‌رسیم بابا بهش می‌گوید عذرخواهی کن دیر اومدی. می‌گوید اونا باید عذرخواهی کنن که من ساعت هشت صبح باید پاشم بیام مدرسه. خداحافظی می‌کند و می‌رود.
بابا از اینکه او را توی یک مدرسه غیرانتفاعی ثبت نام کرده، سخت ابراز پشیمانی می‌کند. 
من ولی دوست دارم این پر رو بازی هایش را . 
به بابا می‌گویم سر راهت منو می‌ذاری دانشگاه؟ 
بابا به عبارت ِ " سر راه " می‌خندد. چون سر ِ راه می‌شود چیزی حوالی سی کیلومتر آن طرف تر از راهش. می‌گوید می‌برمت. کمربندم را می‌بندم. شیشه ی ماشین را کمی پایین می‌کشم. سرم را به صندلی تکیه می‌دهم. 
چه آسمانی . چه آبی ِ یک رنگِ بی نظیری . 

.
.
.

هر کدام مان سر کارمان می رویم. درس ها را می خوانیم، دور ها را می زنیم، کار ها را می کنیم، بعد دوباره شب بر می گردیم.  
.
.
.
می رسم خانه، هنوز لباس هایم را عوض نکرده ام که صدای آیفون بلند می شود. محمد است. در لحظه چیزی به ذهنم می رسد. در را باز نمیکنم با این صدای سرماخورده می پرسم " بله ؟ " می گوید باز کن منم !
می گویم اشتباه زنگ زدی و سریع آیفون را می گذارم. تا صدای گذاشتن ِ آیفون را بشنود و مطمئن شود اشتباه زنگ زده. دکمه را می زنم تا صفحه ی آیفون روشن شود و عکس العملش را ببینم. کمی متعجب است. کمی صبر میکند. باز دوباره زنگ می زند. باز می گویم " بله ؟ " میگوید ببخشید مگه واحد 490 نیست ؟ میگویم نه عزیزم اینجا واحد 500 است. صفحه را روشن می کنم، می بینم از جلوی ِ آیفون می رود کنار. می روم توی آشپزخانه، یک لیوان آب می خورم. باز زنگ می زند. این بار دیگر باز می کنم. می آیم در ِ واحد را هم باز می کنم و جوری که انگار از هیچ چیزی خبر ندارم، دم ِ در منتظرش می ایستم. با چشم های قرمز ِ پر اشک جلویم ظاهر می شود. می گوید " خیلی بیشعوری " 
انتظار نداشتم گریه کند. کوله پشتی اش را پرت می کند توی هال. می رود به سمت حمام تا صورتش را بشورد. می گویم گریه داشت این محمد؟ می گوید دو بار زنگ واحد 500 رو زدم. گریه نداشت ؟می گویم نه. می رود توی حمام که صورتش را بشوید. بابا می گوید چه کار کردی ؟ برایش تعریف می کنم. می خندد. مامان بلند بلند می گوید پسرم بیا از دست این و باباش فرار کنیم بریم. می خندم. بابا هم می خندد. می روم دم در حمام و می گویم خداییش حوصله ی منت کشی رو ندارم محمد. بیا آشتی کنیم. در ِ حمام را به رویم می بندد. لامپ ِ حمام را خاموش میکنم. در حمام را باز میکند، مرا که جلوی ِ در می بیند باز می بندد. پنج دقیقه آنجا می ایستم. مامان بابا را صدا می زند و میگوید برو نون بگیر. بابا محمد را صدا می زند و می گوید برو نون بگیر. بعد مامان می گوید محمد خسته است ، همین الآن از باشگاه آمده. باید برود دوش بگیرد و بخوابد فردا مدرسه دارد. صدایم را بالا می برم. می گویم یعنی چی ؟ چرا به این بچه اجازه ی نفس کشیدن نمی دید ؟ یعنی چی هر روز هر روز مدرسه ؟ پس کی بره تفریح کنه ؟ خسته شد دیگه. برید دیگه !!!
 مامان چپ چپ نگاهم میکند. محمد در را باز میکند. قیافه اش به وضوح خوشحال است. می گویم آشتی ؟ می گوید نه. می رود توی اتاق و محکم در را می کوبد. در را باز می کنم. دراز می کشد روی تختش. قلقلکش می دهم و می گویم خیلی بی جنبه ای. دارد همه ی سعی اش را می کند که نخندد. می گوید آره! آره من بی جنبه ام. با من از این شوخیا نکن. می گویم بستنی، مهمون من ، همین الان. ولی آشتی. می گوید با ماشین برویم فلان جا. یک جای ِ دور را می گوید. می گویم قبول. مامان از توی اتاقش می گوید محمد مگه تو درس نداری ؟ می گوید نه مامان درس ندارم، امتحان دارم. من از آن طرف می گویم خب پس بپوش. مامان عصبانی می آید توی اتاق. می گوید هفته ی پیش هفده گرفته عربی. به محمد نگاه می کنم و می گویم بارک الله داداش! آفرین! 
آبجی از آن طرف به محمد می گوید خواهرت عربی کنکور 96 رو 80 و نمی دانم چند درصد زده، بعد تو هفده می گیری؟ خجالت نمی کشی ؟ 
مامان عصبانی تر می شود. دارم می خندم. مامان می گوید کــتــک دوست دارید ؟ می خندم. می روم توی هال. بابا که رفته نان بگیرد، زنگ می زند. می روم در را باز کنم. می پرسم بله ؟ بابا می گوید باز کن. می گویم اشتباه گرفتید. می خندد. می گوید باز کن ببینم بچه !  در را باز میکنم.  مامام محمد را می فرستد حمام. بابا می رود مسجد. من می آیم این جا.
پست را می نویسم، محمد از حمام آمده. توی مشتش بادام زمینی است. کوله پشتی اش را آورده و دارد پیکسلی که امروز خریده را نشانم می دهد. رونالدو ست. دستم ا می برم به سمت ِ مشت ِ بادام زمینی اش. دستش را می بندد. می گوید قهرم هنوز باهات. به رونالدو اشاره کنان می پرسد خوشگله ؟ می گویم آره. باحاله. می نشیند روی تخت، می گوید ولی این بلا رو سرت میارم. منتهی من درو روت باز نمیکنم آخرش. 
میخندم.




خسته ام. خیلی خسته ام. چهل صفحه ای از کتابم مانده. ولی حال ِ خواندن ندارم . فردا یحتمل بروم نمایشگاه. هم دوست دارم یک عالمه کتاب بخرم. هم دوست دارم هیچ چیزی نخرم. لیست کتاب ها و انتشارات شان را گرفته ام. می ترسم دل تنگ تَرَم کنند 
چرخیدن بین کتاب ها، ترسناک است ولی به نظر من . نمی دانم ملت چه طور لذت می برند! 

به شدت سرماخورده ام. به دفتر و کتاب که نگاه می کنم چشم هایم داغ می شوند. فردا امتحان سختی دارم. با این وضع، تنها راه ِ پیش رویم گوش دادن به وُیس ِ کلاس است. با سرعت x1.5 و گاها هم x2 !! که باز هم نمی رسم تمامشان کنم . 
در اثنای یکی از ویس ها استاد داشت سندرم ِ چشم گربه ای را توضیح می داد. از علائمش سوراخ بودن عنبیه است و تشکیل نشدن یک اندام.( از بقیه ی علائم بگذریم. )
استاد می گوید دلیل بروز این بیماری مضاعف شدن قسمتی از کروموزم شماره ی 22 است. 
در همین لحظه صدای من بلند می شود. به استاد می گویم یه چیزی رو نمی فهمم ! این که یه اندام تشکیل نمیشه، این که یه قسمتی از عنبیه ی چشم نیست و نهایتا باعث سوراخ شدن عنبیه می شه، بیشتر بهش میاد در اثر حذف کروموزومی باشه، نه مضاعف شدن کروموزوم.  یعنی یه قسمتی حذف میشه و محصولِ مربوط به قسمت ِ حذف شده دیگه تشکیل نمی شه ، در نتیجه اندامی که به کمک اون محصول شکل می گیره دیگه ایجاد نمیشه. 
استاد می گوید این سوال مربوط به مبحث gene dosage هست. 
می گویم یعنی اگر من، فلان پروتئینِ فرضا غیرمهارکننده رو زیاد می داشتم ممکن بود مثلا انگشتم تشکیل نشه ؟ در صورتی که بیشتر بهش می خوره یک انگشت اضافه برام تشکیل بشه ؟
استاد جواب می دهد :
ببین ! همیشه کمبود ها باعثِ کمبود نمی شن. یه موقعایی ، چیزای ِ اضافه اند که باعث ایجاد کمبود می شن . 

توی این مثال یه ژنی دو برابر شده، محصولش دوبرابر شده، نتیجه ش می شه عدم شکل گیری یک اندام. چرا ؟ چون مهمه که میزان اون محصول از یه حدی بالاتر نره . اگر بیشتر از اندازه ی طبیعی خودش باشه، عملکرد طبیعیش رو از دست می ده. 
این جمله را می گوید و می رود که وارد بحث دوز ژنی شود .  ویس را استُپ می کنم. خودکار قرمزم را برمی دارم. وسط ِ جزوه ام عین ِ جمله ی استاد را می نویسم. 
همیشه کمبود ها باعث ِ کمبود نمی شن. یه موقعایی، چیزای اضافه اند که باعث ایجاد کمبود می شن . 



یادم به تکه ای از یادداشت های زیرزمینی می افتد. آنجا که داستایوفسکی می گوید:
" سروران ِ من! به جان عزیزتان قسم که دانستن زیادی واقعا بیماری است، یک مرض حقیقی و تمام عیار. برای گذران زندگی، فقط اندکی دانش بشری کفایت می کند؛ یعنی نصف یا حتی حدودا یک چهارم آگاهی یک انسان مترقی. "
یادم به همه ی اضافه کاری ها می افتد که چه قدر کمبود ساخته اند برای من . 

لای پست های یکی از وبلاگ هایی که دنبال می کنم پست ِ غریبی دیدم. نویسنده نوشته بود: " دلم میخواد یک بار دیگر او را ببینم. "

تمام محتوای پست همین بود. 
بعد یک نفر آمده زیرش کامنت گذاشته " چرا انقدر مبهم و غیرمستقیم اونم توی یک فضای عمومی مثل وبلاگ ؟ یه ایمیل بهش بزنید و باهاش قرار بذارید. "

.


داشتم فکر میکردم یحتمل احساس ِ غربت ِ نویسنده در هنگام ِ خواندن ِ این کامنت چندین برابر بیشتر از زمان ِ نوشتن ِ آن یک جمله باشد .  
" یه ایمیل بهش بزنید و باهاش قرار بذارید ."
من اگر بودم، حین خواندن این کامنت حتما حتما بغض می کردم.از شدت سختی و سادگی توامان این کار .

از این بالا
دارم به آدم هایی نگاه می‌کنم
که آن پائین
به خاطر اینکه هیچ دردی
در هیچ کجای تن شان احساس نمی‌کنند
توانایی دارند که توی ترافیک لعنتی این خیابان
رانندگی ‌کنند
ولی از ترافیک به شدت عصبی اند
و دارند غرغر می‌کنند
و مدام به راننده های کنار و پشت و جلویشان
فحش می‌دهند و انقدر عصبی اند
که هیچ به این موضوع که هیچ جای تن شان درد نمی‌کند
فکر نمی‌کنند .‌
و من
این بالا 
دارم به بی خیال گذشتنِ همه ی عمر ِ به سلامت گذشته ی تا دیروزم فکر میکنم .
و اینکه ترجیح می‌دادم
توی ترافیکی
به وحشتناکی ِ ترافیک های مسکو باشم
اما

دو روز 
روی این تخت زهرماری
به انتظار آمدن ِ دکتر
برای قطعی شدن عمل آپاندیس نباشم.
و همین طور
به آدم هایی فکر میکنم
که روی تخت های دیگری
منتظر مردن اند
و ما مشکوک به آپاندیسیت هایی که
مدام داریم غرولند می‌کنیم
که خسته شدیم، حوصله مان سر رفت، جای آنژیوکت مان درد میکند، سرم مان چرا تمام نمی‌شود.و .
و
این میان .
تو چه صبوری هستی
که همه ی این بی صبری های ما را تحمل می‌کنی .


پ.ن:
رفقای دنیای ِ بیرون از وبلاگ من، آن هایی که این پست را می‌خوانید، لطفا به هیچ دوست ِ مشترکی خبر ندهید که اگر بدهید سخت شاکی می‌شوم ازتان .

منهای ریحانه. که لطفا جمعه شب، به بچه ها برای امتحان ورزش شنبه ام خبر بدهد که یکجوری استاد را راضی کنند و بگو که در حال ورزش بود که ترکید :|

و اینکه. حالم خوب است. نگران نباشید. موبایلم هم روی حالت هواپیماست و هیچ شبکه ی اجتماعی را هم چک نمی‌کنم جز همین جا و خلاصه همین دیگر، بروید و از ترافیک لذت ببرید و مرا هم دعا کنید لطفا :)


یک زمانی بود جمعه ها، شش صبح از خانه می‌زدم بیرون و شش کیلومتر پیاده روی تند می‌کردم و میانش گاه گاه می‌دویدم. عمدا از حیطه ی خانه دور می‌شدم. نه پول همراه خودم می‌بردم نه حتی آب. فرقی نداشت باران باشد یا هوا سرد باشد یا گرم باشد یا چه باشد یا چه نباشد. حتی یک بار که به خانه برگشتم، آب ِ باران قطره قطره از بارانی ام می‌چکید . باران حتی به داخل کتونی هایم هم نفوذ کرده بود. ولی من حالم خوب بود. اصلا بیشتر از روز های عادی حالم خوب بود . 

و خب می‌دانی چه هدفی پشتش بود که حالم را خوب می‌کرد؟

 این که اگر یک روز بالاخره مرا هم خواست، نکند یک وقت توی پیاده روی اربعین از زیاد راه رفتن خسته شوم نکند زود از پا بیفتم و او را از خودم ناامید کنم . 

.

.

.

آخ که چه قدر تنگ است دلم برای اینکه هدفم از انجام کاری شما باشید. مطلقا شما باشید . نه خودم. نه هیچ کسی توی این دنیا. نه با چشمداشت خندیدن ِ احدی به جز شما. فقط و فقط شما . 

چه قدر حالم این وقت هایی که به من از این اجازه ها می‌دادید خوب بود آقا . 


" آشپز خانه درمانی " نوعی از درمان افسردگی است که خودم کاشف ِ آنم. وقتی حوصله ی احدی را ندارم، وقتی انقدری بی دلیل عصبی ام که دلم بخواهد زمین و زمان را به هم بدوزم ، وقتی می رسم به آن نقطه ی " لعنت به زندگی " ، همه ی توانم را جمع می کنم و کشان کشان هر طور که شده خودم را به آشپزخانه می رسانم و پیش بند را می بندم و شروع میکنم. ظرف ها را سر حوصله کف میزنم و آب می کشم. ظرف ها که تمام شدند سینک را با سیم می‌سابم.( مهم است که با آب شروع کنید، چون آب به شدت نشاط آور است. ). قاشق چنگال های اضافه را از توی جا قاشق چنگالی به کشو ها منتقل می‌کنم. بشقاب ها و کاسه های اضافه ی روی آبکش را به کابینت ها. در مرحله ی بعدی جای ِ یکی ِ یکی ِ جا ادویه ها را عوض می کنم، هر کدام که نصف شده باشند را پر می‌کنم، میز ِ آشپزخانه را مرتب می کنم، جا شکری های روی میز را پر می‌کنم، دستی به سر و روی گاز می کشم ، هود را حتی کف هم می‌زنم، حوصله ام اگر کمی سر جایش آمده باشد داخل فر و مایکروفر را هم تمیز میکنم. کابینت ِ عطاری ِ مامان را باز می کنم و با وسواس ِ تمام شیشه های ِ دارو های ِ گیاهی اش را به ترتیب قد مرتب می کنم ، بعد یخچال را باز می کنم و هر چه شیشه ی سس و ترشی و مربا هست را باز هم به ترتیب قد مرتب می کنم و اگر تخم مرغ ها توی ِ جا تخم مرغی نباشند دانه دانه سر جایشان می گذارمشان. کابینت ها را باز می‌کنم و استکان ها و لیوان ها و بشقاب ها را مرتب می‌کنم. بعد می روم سر وقت ِ قابلمه ها و به ترتیب ِ تپلی توی ِ شکم ِ هم جایشان می دهم. بعد جای ِ مایع ِ ظرفشویی را پر می کنم و میوه ها را از توی یخچال در می آورم و بدون اینکه قصد خوردن داشته باشم می اندازمشان داخل ِ سینک ِ پر آب ِ ظرفشویی. بعد سطل آشغال را خالی میکنم و آشغال ها را می‌اندازم توی شوتینگ. در آخرین مرحله  اگر شب نباشد جارو برقی را می آورم و خودم با جارو برقی می رویم زیر ِ میز تا زیر ِ میز را جارو بکشم و بعد دست ِ آخر یک فنجان شیرقهوه برای خودم درست می کنم و نفس عمیقی می کشم و پیش بند را باز می کنم و بعد انگار که از روی ِ رینگ ِ بوکس پائین بیایم، از آشپزخانه می روم بیرون و آخیش گویان روی ِ مبل می نشینم و شیرقهوه ی عزیزم را نوش می کنم. 

و خب این درست همان مرحله ایست که باید با دل ِ سبک شده و تن خسته شده ای خوب خوبِ گریه کرد :)



پ.ت:
نکته ی مهم این نوع از درمان این است که حتی اگر آشپزخانه مرتب بود، یک راه حلی پیدا کنید که مرتب ترش کنید. از تجربیاتم در این زمینه بخواهم بگویم اینکه : یک بار نشستم و صندلی هایمان را یکی یکی با قلموی شیرینی پزی رنگ زدم و صبح تا شبم خرج شان شد و نگویم که وقتی منتقل شان کردم به آشپزخانه و دیدم چه همه جا را نو نوار کرده اند، ذوق مرگ ِ شان شدم.
خیلی وقت است به این راه حل رسیده ام ؛ منتهی آن نقطه ای که بخواهی از روی مرحله ی " لعنت به زندگی " خودت را پرت کنی توی ِ آشپزخانه که یک جورایی مظهر ِ زندگی ِ یک خانه است ، مرحله ی حقیقتا سختی است. مرد می خواهد ! 

 - اگه اون شبایی که باس می مُردیم سخت جون بازی درنمی اوریم و می مُردیم ، کار به این جا نمی کشید. کار به تحمل این شبا نمی کشید. 

اگه اون وقتایی که باس می شکستیم جای این که تکیه مونو به در و دیوار و ستون بدیم که یه وخت جلو چش ِ نامحرم نشکنیم و نریزیم و نپاشیم، بی ابا می شکستیم و می ریختیم و از هم می پاشیدیم ، کار به اینجا نمی کشید . 

ببین دختر! یه شبایی هس واسه مردن. منتهاش تویی که انتخاب می کنی بمیری یا نمیری. دروغه . به جان خودت که جوونی و  عزیز ِ هزار تایی قسم که دروغه که میگن آدم نمی دونه مرگ کی میاد. آدم می دونه. خود من . اون شب باس می مردم. می دونستم مرگ اومده. اومده بود . من نرفتم باش . فکر کردم می مونم، سر پا می شم ، همه چی رو از اول می سازم . ولی نشد. موندما . ولی سر پا نشدم. همه فکر کردن شدم، ولی من نشدم.

حالا تو . اگه اون شبات رسید، خوب فکر کن. خیال نباف. فکر کن. توهم نزن. فکر کن. ببین اگه جونش نیست، ببین اگه ناش نیست ، ببین اگه نفسش نیست، ببین اگه اصلا حسش نیست، حالش نیست قبول کن. باش برو . 

اصن اگه باش بری، بهت راحت تر می گیره تا این که یه روزی به زور ببرتت . 

به خدا اگه اون شبایی که باس می مردیم، سخت جون بازی در نمی اوردیم و می مُردیم کارمون به اینجا نمی کشید . که ذلیل ِ زندگی شیم. که اسیر موندن شیم . اگه اومد، نترس. دست بذار تو دستش. باش برو . ته ته ته ِ موندن، میشه یه عمر کاش ! به خدا ترسش از ترس ِ رفتن بیشتره . کاش ِ رفتنو هم نذار رو دست خودت. ملتفتی بابا جان ؟

+ بله پدر جان. 

- جونشو داری ؟

+ جون ِ رفتنو ؟

- آره .

+ نه پدر جان. ندارم. اگه جون رفتن داشتم تن به این موندن نمی دادم . اگه جرئت دست گذاشتن تو دست ِ مرگ داشتم، الآن اینجا نبودم. رفته بودم. منم مث شما همون شب. با اینکه نمی دونم همونِ شما، چه شبیه . بعد ِ چه اتفاقیه . ولی منم همون شب داشتم. می دونید ؟ اصن همون شب نه. همین شبا پدر جان ! 

- اهل نمازی ؟

+ کم و بیش. 

- حالا وقتی از مسجد صدا اذون میاد، کم یا بیش ؟

+ :) 

- چش و چالت به من نمی خوره برت دارم با خودم ببرمت مسجد بگم نوه مه! ملت می بینن میگن سر پیری معرکه گیر شد. جوونم هستی، دیگه بدتر. پاشو خودت برو. بشین اون ته ِ مسجد. بعد بخون : اللهم اغفر لهذه المیته! من همون شب، واسه زنم خوندم. اللهم ان هذه امتک و ابنه عبدک. و ابنه امتک. نزَلَت بک. و انت خیر منزول به. اللهم انی لا اعلم منها الا . من برای زنم خوندم خیرا ! ولی تو که داری واسه خودت می خونی ، فکر کن . شرا ؟ خیرا ؟ اصن خواستی خالیش بذار. و انت اعلم بها منی . اللهم ان کانت محسنه فزد فی احسانها و ان کانت مسیئه ف عنها . و اغفرلها. اللهم اجعلها عندک فی اعلا علیین و اخلف علی اهلها فی الغابرین. و ارحمها برحمتک یا ارحم الراحمین.  

+ نماز میت بود ؟

- آره. تو زنده زنده واسه خودت بخونش. بعد برو خونه ت. اگه جون مردن داری، اشهد بخون و بخواب. نداری، نخون. ولی اگه خوندی، اگه صبح بازم پا شدی، دیگه زندگی کن بابا جان. دیگه زندگی کن . 

+ چش و چالم بهتون نمی خوره که نوه باشم و عزیز.  ولی میشه دعا کنید واسم ؟ 

- نوه نیستی، ولی بنده که هستی. پس عزیزی. دعا میکنم واست. برو خدا به همرات. 


ملاقات به تاریخ 1398.2.28


هفت هشت کیلومتری نجف ایستادیم برای نماز. وارد خانه ای شدیم. من حالم خوب نبود . هنوز اضطراب تصادف چند ساعت پیش را داشتم. نه برای خودم، اضطرابی که به جانم بود برای پدر و مادر بود. زن عربی به استقبال مان آمد. دیوار های خانه کاهگلی بودند. من گوشه ای نشستم. زن عرب هم آمد و کنارم نشست. کمی حرف زد. درست نفهمیدم. مهمان های بعدی هم آمدند و او باز رفت به استقبال. بعد دوباره برگشت و باز هم آمد کنار من. نمی‌دانم چرا از بین آن همه آدم، بدحال ترین را انتخاب کرده بود.
پوشیه ام را از روی صورتم برداشتم و به فارسی غلیظ گفتم " انا ایرانی، لا افهم العربی. "
دست هایش را نشانم داد، استخوان های دستش عادی نبودند. فهمیدم که داشته در مورد بیماری اش حرف می‌زده. مادر از آن طرف اشاره کرد که نمازم را بخوانم. نمی‌خواستم جلوی مادر نماز بخوانم. بعد از تصادف بهش گفته بودم من خوب خوبم. نمی‌خواستم نگران من باشد در حالی که پای خودش آسیب دیده بود. اما حقیقت این بود که هر دو زانویم ضربه خورده بودند و درد می‌کردند. سجده رفتن سختم بود . برای همین نخواستم جلویش نماز بخوانم. وقتی رفت بیرون پیش پدر، نمازم را خواندم. بعد که نماز خواندم زن عرب راهنمایی ام کرد به سمت سفره. زن عرب طوری بود که نمی‌شد نپذیرم. نمی‌توانستم انگار ! درحالی که بی میل بودم به هر خوراکی .دیگر چه رسد به غذاهای عرب!
خورش کدو بود، که مقداری زیادی رب گوجه داشت. حالم طوری بود که مطمئن بودم لقمه از گلویم پائین نمی‌رود. برای همین قاشق را بر‌نمی‌داشتم.  انتظار زن عرب، برای غذا خوردن من اذیتم می‌کرد. روی سفره زوار دیگری هم بودند او اما هنوز من مخاطبش بودم. یادم به حاج ابراهیم افتاد. که یک بار توی خانه مان پیش از غذا نمک پاشید به کف دستش و خورد. من که از چرایی این کار پرسیدم، روایتی خواند از استحباب این کار. درست یادم نمی‌آمد پیش از غذا بود یا بعد از غذا. اما من پیش از غذا در نظرش گرفتم. برای وقت کشی با نمک دان شروع کردم و خوردن نمک! در حالی که هیچ رابطه ی خوبی با نمک و شوری ندارم.
بعد تکه ای از نان ِ جلوی دستم کندم و از آن خوردم. توی ذهنم برنامه چیدم که مرحله ی بعد سبزی بردارم که مهمان های بعدی آمدند. زن عرب، بلند شد و رفت به استقبال. خوب تر از این نمی‌شد .
 شرمنده بودم، اما دست خودم نبود. خوردن، حالم را بدتر می‌کرد. از کنار سفره بلند شدم، سریع کتونی هایم را پایم کردم و زدم بیرون.
توی حیاط، با زن عربی دیگر برخورد کردم که با لهجه ی عراقی، فارسی حرف می‌زد. مخاطبش گروه دیگری بودند من هم اما حرف هایش را می‌شنیدم.
گفت این خانواده، پسر بیماری دارد که خرج دوا و درمانش خیلی بالاست. گفت از عهده ی خانواده اش خارج است.
من هنوز گیج اتفاق های قبلی بودم. هنوز گیج طوفان خرمشهر و آن خطر های رد شده از بیخ گوشمان بودم. هنوز گیج آن تصادف وحشتناک و زنده ماندن مان بودم. این یکی را دیگر هیچ رقمه نمی‌فهمیدم. 
خودم را گذاشتم جای آن زنِ عرب. من اگر بودم، دو سال در خانه ام را می‌بستم و پذیرایی از زوار را موقت تعطیل می‌کردم تا از پس خرج درمان پسرم برآیم. بعد اگر که پسرم درمان می‌شد یا حتی اصلا نمی‌شد، نذر می‌کردم در خانه ام را باز کنم و مجددا پذیرای زوار باشم. اگر پسرم سلامت شد به شکرانه ی سلامتی اش، اگر پسرم از دست رفت، برای شادی روحش .
این منتهی درجه ای بود که من فهم می‌کردم. بیشتر از این، حقیقتا از عهده ام خارج بود.
منتهی . این را می‌فهمیدم که راه علی، راه حسین همین است . همینی که من قادر به درکش نیستم . همینی که در هر قدمش اتفاقی به نظر عجیب و غریب می‌افتد‌
راه عجیبی که اهل حساب و کتاب هایی مثل من، هرگز نخواهند فهمیدش. حقیقت این است که اول باید چرتکه را زمین انداخت و بعد به راه علی رفت . 


.

یادت هست؟ وضو گرفتم، سجاده ام را پهن کردم، چادر نمازم را سرم کردم، رو به قبله روی سجاده نشستم و برایت خواندم
همه عالم نگران تا نظر بخت بلند
بر که افتد که تو یک دم نگرانش باشی .؟
همین شد .
 تمام مناجات شب نوزده پارسال من همین یک بیت شد . نه بیشتر گفتم نه بیشتر خواستم نه اصلا بیشتر روی سجاده ام نشستم . نه نمازی، نه دعایی، نه قرآنی، هیچی ! همین یک بیت را خواندم. آن هم در منتهی درجه ی ناامیدی . می‌دانی . خوب می‌دانی . نه از تو! که از خودم .
 بعدش هم بلند شدم و خزیدم توی تاریکی اتاق تا به صبح. نه به خوابم رغبت بود و نه به بیداری . آمدم صدای مطیعی را گوش کنم اما . همان هم نمی‌شد. صدایی که شب های نگذشتنی زیادی با آن صبح شده بودند، آن شب دیگر درمان نبود.
خراب بودم . بیش از همیشه .
من هیچ نخواستم.
تو برایم اما خیلی نوشتی .
من چشم نداشتم به هیچ چیزی . تو برایم اما نجف نوشتی .
من آنچنان میلی به بودن و ماندن نداشتم. تو اما یک سال دیگر مهلتم دادی تا باز هم برسم به آن چنان شبی.
حالا امشب.
از آن شب هم تهی دست ترم . از آن شب هم غمگین ترم . از آن شب هم شکسته ترم . از آن شب هم تنها ترم .
با این حال امشب هم همان است برنامه . باز وضو بگیرم، باز رو به تو سجاده پهن کنم، باز برایت بخوانم
همه عالم نگران تا نظر بخت بلند
بر که افتد که تو یک دم نگرانش باشی .
این بار اما. بنشینم به تماشا . در همان منتهی درجه ی ناامیدی به خودم اما این بار در منتهی درجه ی امیدواری به تو . بنشینم به تماشا . که نگاهم کنی . که نگرانم باشی . که باشی .
باور کن که سخت است . این که دور و دور تر شدن خودت را تماشا کنی، سخت است. امشب برایمان بنویس " قرب " . نگذار بیش از این غربت بکشیم .


پ.ن:
هم را دعا کنیم. از ته دل هم را دعا کنیم. جوری که انگار خواهر و برادر های همیم، هم را دعا کنیم. خیرِ هم را دعا کنیم .


به نظرم یکی از خوب ترین دعاهای زیارت عاشورا آنجایی ست که می‌گوید : اللهم اجعلنی عندک وجیها بالحسین علیه السلام فی الدنیا و الآخره .
یعنی که حسین وجهه ی دنیا و آخرتت باشد .  یعنی که آبروی دنیا و آخرتت باشد . یعنی که به واسطه اش برای خدا موجه باشی .



پی‌نوشت:

توی یادداشت های موبایلم بود. گذاشته بودمش که به وقت ادیتش کنم و ازش یک نوشته ی خوب درآورم. وقتی نوشته بودمش که اشک نمی‌گذاشت خوب صفحه ی موبایلم را ببینم. نه که فکر کنید از خوبیِ حال.  از بدی ِ حال بود که اشک نمی‌گذاشت . حالا، دلم نیامد ادیتش کنم. خواستم همین طور اینجا بماند . ادیت نشده! 

دی‌شب بلاگرهایی که می‌شناسم را یکی یکی به نام یاد کردم. با همین دعا. که وجیها بالحسین باشند . 


سوم فروردین هزار و سیصد و نود و هشت است.در آغازین روز های سال ایستاده ام و به آن چه که برای این سال می خواهم می اندیشم. به گمانم برایم سال سختی خواهد شد. پر از تنش، اضطراب و ترس. ترس ِ نشدن، ترسِ نرسیدن. پر از حرف های دیگران . پر از چرا هایی که میلی به پاسخ دادن ِ به آن ها نخواهم داشت. 98 سالی خواهد شد که نزدیک ترین افراد ِ زندگی ام هم ، در نقاطی قدرت درکم را نخواهند داشت. و بدین ترتیب 98، تنهایی را برایم عمیق تر خواهد کرد . 

98 را سال ِ توقف نامگذاری می کنم. سال ِ ایستادن. نه در نگاه خودم، که در نگاه همه. درست مثل آن حالتی در شیمی، که از بیرون انگار واکنش خوابیده است و به تعادل رسیده است. اما اگر در دل ِ واکنش ایستاده باشی می بینی که هر لحظه، پیوندی فرو می پاشد و پیوندی دیگر جایگزین می شود. 

اولین یادداشت سال ِ جدید است. این ها را می نویسم که در اواسط راه، غافلگیر نشوم. مبهوت ِ پیشامد ها نشوم. زمین گیر ِ حادثه ها نشوم. 




پی نوشت:

دهم خرداد 98 است. باید اعتراف کنم. باید اعتراف کنم که بیش از آن چه که فکرش را می کردم، بیش از آنچه که گمانش را می بردم، سخت است. عجیب روزگاری شده ست که آدم، هر روز به خامی ِ دیروز ِ خودش شک می برد . سخت روزگاری شده ست که آدم مدام به کرده و نکرده ی خودش شک می برد. گمانم بر این بود که تا به راه افتم، شجاعت را جرعه جرعه از چشمه های راه خواهم نوشید. افسوس، که سراب بود . یادم مدام به حرف آن روانشناس غربی می افتد که می گفت :

here is the big folly. courage is not some deep internal fortitude. you dont dig down deep and find the courage. courage is external 

گمانم بر این بود که اشتباه می کند. حالا اما می بینم پر بیراه هم نمی گفت. تکه ای از جرئت هست، که از بیرون به جان آدمی می ریزد. این چند روز، مشغول خواندن و شنیدن کسانی بودم که کمک کننده ی طی مسیر باشند. که جرئتی بدهند به منی که از ترس ِ نشدن، هر از چندگاه پاه پس می کشم . چند روزی ست در باب حکمت زندگی آرتور شوپنهاور را می خوانم. عجبا! عجبا که هر چه که در هر روز می خوانم، پاسخ به بدحالی و بی حالی ست که آن روز از صبح در من حلول کرده است. گاه آیه ای قرآن می آید پشتم را می گیرد و می گوید که آن قدر ها هم که فکر میکنم تنها نیستم . اما. درد آن جایی ست که من هنوز نتوانسته ام بایستم رو به همه ی آدم ها و فریاد بزنم که حسبی الله .  گاه، جمله ای از نهج البلاغه می شود آب روی ِ آتش !اما امان امان از آدمیانی که نادانسته آتش می ریزند به آتش های به زور سرد شده. به آتش های به جان کندن سرد شده . گاه غزلی از حافظ، طرب و نشاط روانه ی روح ِ خموده ی این روزها می کند. گاه سعدی دست گیرم می شود. دیروز برای چندمین بار مخاطبه ی شمع و پروانه اش را می خواندم. مدت هاست که برای خودم می خوانم " به دریا مرو، گفتمت زینهار ! وگر میروی دل به طوفان سپار " . اما آن رخداد هایی که در گذشته در مواجهه با آن ها برایشان این بیت را می خواندم، در برابر این روزها هیچ اند . این بیت اما هنوز دست گیر است. ما ساده دلیم. ساده دل خوش می شویم . دنیاست که دارد سخت می گیرد . وگرنه ما به بیتی، جان ِ دوباره راه افتادن پیدا می کنیم. جرئت به دل ِ راه زدن پیدا می کنیم. گه گدار هم موسیقی ای می آید و می شود هم نشینم. امروز، آلبوم ساقی نامه ی ناظری را گوش می دادم. به خودم آمدم دیدم چشم هایم خیس اند . و تو، فقط تو می دانی که این اشک ها، اضافه باری ست که تحمل شان از ما بر نمی آید . 

آخ ! آخ که الهی به مستان ِ می خانه ات به عقل آفرینان دیوانه ات الهی به آنان که در تو گمند نهان از دل و دیده ی مردمند

در فکر بودم که چه تدبیر کنم که از همگان دور افتم. در کوهپایه ای، در روستایی آرام، در گوشه ای فراموش شده گم شوم.  این خیال، نشدنی ترین خیال ِ همه ی عمرم بوده و هست و خواهد بود . و البته که دل انگیز ترینش . ما برای خودسازی، به فراغت نیازمندیم! اما مشکل این جاست که هنر آدمی را آن تعریف کرده اند که در میان جمع، برای خود فراغت دست و پا کند و چه کنیم ما ؟ که سخت بی دست و پائیم ؟ که بیدی هستیم که با هر بادی به لرزه می افتیم و هر چه که رشته ایم را خود به دست خود پنبه می کنیم . 

تو بگو، مگر ما چه خواسته ایم جز این که به جان کندن خودمان را به تو برسانیم که دمی . دمی در سایه ات خستگی در کنیم و بعد هم جان سپاریم . این همه مقاومت دنیا، در برابر چنین خواسته ای را نمی فهمم . 

درست که بیش از آن چه که فکر میکردم سخت بود تو هم اما همیشه بیش از آن چه که من فکر می کرده ام مهربان بوده ای . 

بیا ساقی آن می که حال آورد کرامت فزاید کمال آورد به من ده که بس بی دل افتاده ام وزین هر دو بی حاصل افتاده ام بیا ساقی آن می که حور بهشت عبیر ملایک در آن می سرشت بده ساقی آن می که شاهی دهد به پاکی او دل گواهی دهد . بده تا بنوشم به یاد کسی که هست از غمش در دلم خون بسی فریب جهان قصه ی روشن است ببین تا چه زاید شب آبستن است! 

می ام ده مگر گردم از عیب پاک برآرم به عشرت سری زین مغاک

هر چه که خواهی، فقط نخواه که در راه بمانم . بی تو ! 



به نظرم یکی از خوب ترین دعاهای زیارت عاشورا آنجایی ست که می‌گوید : اللهم اجعلنی عندک وجیها بالحسین علیه السلام فی الدنیا و الآخره .
یعنی که حسین وجهه ی دنیا و آخرتت باشد .  یعنی که آبروی دنیا و آخرتت باشد . یعنی که به واسطه اش برای خدا موجه باشی .



پی‌نوشت:

توی یادداشت های موبایلم بود. گذاشته بودمش که به وقت ادیتش کنم و ازش یک نوشته ی خوب درآورم. وقتی نوشته بودمش که اشک نمی‌گذاشت خوب صفحه ی موبایلم را ببینم. نه که فکر کنید از خوبیِ حال.  از بدی ِ حال بود که اشک نمی‌گذاشت . حالا، دلم نیامد ادیتش کنم. خواستم همین طور اینجا بماند . ادیت نشده! 

دی‌شب بلاگرهایی که می‌شناسم را یکی یکی به نام یاد کردم. با همین دعا. که وجیها بالحسین باشند . 


بعدا نوشت : ببخشید که نظر ها تائید نشدند. 


صبحی که بیدار شدم برای نماز، خواهر داشت آماده می شد که به آزمون برود. 

بابا  دیشب گفته بود خسته است و خواسته بود من فردا خواهر را برسانم به آزمون. ولی صبح که بیدار شدم دیدم مامان خودش دارد آماده میشود. گفتم من می روم. گفت نه، تو برو بخواب. گفتم تو خسته ای نه من. تو بخواب.

خواهر که صبحانه می خورد من تفسیر سوره ی ناس ِ امام صدر را خواندم و بعد هم راه افتادم. باران ِ ریزی می بارید. خواهر که توی ماشین نشست گفت چه هوای ِ خوبیه. گفتم ازت ممنونم که باعث شدی این صبح بیرون باشم نه توی تخت خواب. خندید.

حوالی مدرسه اش که رسیدیم گفت میشه یه کم راهو دور کنیم یه آهنگ دیگه هم گوش کنیم ؟ خندیدم و راه را دور کردم.  

موقع برگشت باران شدید شد. خیلی شدید. ولی سرعتم را از 80 پائین تر نیاوردم. بعضا بالاتر از حد مجاز هم می رفت که وقتی دوربین را رد می کردم تازه متوجه میشدم. مهم نبود چون قرار نبود از جیب من برود :) 

نیلوفرانه ی افتخاری را گذاشتم. از ابتدا شروع کردم به زیر لب همراهی کردن. ولی وقتی رسید به آن جا که " با یادت ای بهشت من، آتش دوزخ کجاست " ناخودآگاه تن صدایم بالاتر رفت . انگار نیاز داشتم به بلند همراهی کردن و این طور نمی شد. ماشین را در خیابان ِ خلوتی نگه داشتم و با افتخاری می خواندم. با صدای بلند.  خوبی اش به این بود که پرنده هم پر نمی زد در آن خیابان و من می توانستم تا جایی که دلم می خواهد داد بزنم! منطقه ی مسی هم نبود . 



دیده ای غم و سرخوشی با هم ترکیب شوند ؟ از اعماق وجودت غمگین باشی، اما از ته ِ دلت هم خوشحال باشی . چشیده ای ؟ حال ِ عجیبی ست که امروز صبح دچارش بودم. اواخر ِ آهنگ ناجور بغض کرده بودم. نمی دانستم ناشی از کدام حسم است. راضی نشده بودم. باری دیگر هم آهنگ را گوش دادم و همراهی کردم. بلند بلند . بار دیگر هم . 

باری دیگر پلی کردم. این بار دیگر راه افتادم سمت خانه. ماشین را که در خیابان ِ جلوی ِ خانه پارک کردم، همین که خواستم خاموش کنم، صدای ِ مطیعی بلند شد. 

سلام آقا ! که الآن رو به رو تونم . من اینجامو زیارت نامه می خونم . سلام آقا .

پیاده نشدم. آسمان ابر بود. هنوز آن صحنه ای که ایستاده بودم رو به روی گنبدش و نگاهش می کردم در خاطرم زنده است. هنوز آن صحنه ای که گنبدش مدام زیر لایه ای از اشک محو می شد ، در خاطرم شفاف ِ شفاف است . 

راستی دیشب برای اولین بار برای حاجتی چله ی زیارت عاشورا را شروع کردم. تا ببینیم که یار که را خواهد و میلش به که باشد . 

به تاریخ ِ 24 اسفند ِ 97



به تاریخ 2 تیر ِ 98 :

از روزانه نویسی های پارسال است. امشب نیلوفرانه که پلی شد، یاد ِ آن صبح ِ بهشتی افتادم. یاد ِ آن چهل شب زیارت عاشورایی که بی نتیجه ماند. بی نتیجه ماند ؟ قصدی داشتم از خواندنش که برآورده نشد. غمگین شدم ؟ خیلی . تا دلت بخواهد . بابتش غمگینم هنوز ؟ راستش را بخواهی بله  اما . دارم فکر میکنم من چهل شب، من چهل شب از عمق ِ وجودم، سلامت می دادم . از این بهتر آقا ؟ از این بهتر مولا ؟ از این بهتر که شما را فرزندانتان را اصحابتان را سلام بدهم ؟ آن هم وقتی بار ها شهادت داده ام که جایگاهم را می بینی و سلامم را پاسخ می گویی ؟ 



پی.نوشت:

باز هم احتمالا موقت ! 


می دانی ؟ من همیشه آن مصرع رهی را که می گوید " از برق چه اندیشه بود حاصل ما را " از کل شعرش جدا کرده ام. و همیشه پیش خودم فکر کرده ام که منظور این مصرع به تنهایی این است که محصول ما هیچ است. هیچ است که هیچ بیم مان نیست از برق. که اگر در چنته جای گندم کاه هم می داشتیم، باز هم اقلا اندک بیمی از برق می رفت. اما همان را هم نداریم. بیمی هم نداریم پس ! یعنی که وقتی هیچ نداریم، از از دست دادن چه چیزی بترسیم ؟ از از دست دادن ِ کدام حاصل ؟ 




پی نوشت:

تا سه نشه، بازی نشه. سومین پست  هم پست شد که بازی بشود! 


پنجم تیر است. آفتاب نشسته است. انتهای ِ اتاقم به تاریکی نشسته است اما هنوز نور، از پنجره ای که من کنارش نشسته ام به داخل می ریزد. هوای دلگیری ست. امتحان مهندسی بافت دارم. اما تا همین چند لحظه ی پیش سایه می خواندم. دقیق تر اگر بخواهم بگویم شعر قصه اش را. از مجموعه شعر تاسیان. حالا دراز کشیده ام روی تخت. موبایلم را با کابل AUX وصل کرده ام به باند ها. آهنگی دارد پخش می شود. صدا تا آخر بلند است. انقدر که تختم دارد می لرزد. حتی لرزیدن ِ تلویزیون را هم می توانم بشنوم. برای اولین بار در زندگی دارم بر اساس منطق ِ " چهار دیواری اختیاری " آهنگ گوش می دهم. صدای بیس موزیک، لرزه می اندازد به تن ِ همه ی اتاق و محتویاتش. بیش از همه به تن ِ محتوای ِ زنده اش. می دانی ؟ بوی گیسویی مرا دیوانه کرد . 
 
 
 
 
 
 
پ.ن :
دومین پست امروز. جانش را دارم امشب، همین امشب، تا صد پست هم بنویسم. مثل وقت هایی که روزانه نویسی می کردم. جانش را اما حتما ندارید که بخوانید . 

نمی دانم کلاس چندمی بودم. شاید سوم راهنمایی. دیگر نهایت نهایتش ، اول دبیرستانی بودم! شب بود.یادم است که لامپ اتاقم خاموش بود و اتاق منهای آن قسمتی که من بودم، غرق ِ تاریکی بود. پای کامپیوتر بودم. بهتر اگر بگویم، پای ِ یاهو مسنجر. با سارا چت می کردم. همیشه آن جا بیشتر از مدرسه با هم حرف می زدیم. نمی دانم بحث بین مان چه بود. فقط در این حد یادم است که سارا برایم نوشت : 
قصه اینجاست که شب بود و هوا ریخت به هم // من چنان درد کشیدم که خدا ریخت به هم.

حالا از آن سال ها به تقریب ده سالی گذشته و من هنوز هم که هنوز است دارم مثل ِ آن شب فکر میکنم سارا عجب خدایی دارد . عجب خدایی می تواند باشد آن خدایی که وقتی ببیند داری درد می کشی، برایت بریزد به هم . 
بعد از ده سال اعتراف می کنم سارا !
اعتراف می کنم که همه ی این سال ها به خدای تو حسودی ام می شد . خدایی که برایت می ریخت به هم .
اعتراف می کنم که این روز ها بیشتر . 
آخ که خوش به تو و خدایت سارا ! 
.
.
.



پ.ن:
پیشتر ها با چنین نوشته هایی متهم شده ام به صحبت بر خلاف توحید. همین جا . توی همین بلاگ . حالا راحت تر می توانید بگویید که دارم حرف خبط می زنم چون دیگر حوصله ی دفاع از خودم، از اعتقاداتم، از آرمان هایم، از باور هایم، از کار هایم و از حرف هایم را ندارم. 

نماز تمام شده بود. همه رفته بودند. من مانده بودم و او. هنوز هم توی صف های از هم پاشیده، نشسته . مرا . میل ماندن بود. میل هنوز نشستن. درست در همان صف ِ از هم پاشیده تا رسیدن اذان مغرب. اما به احترام همراه باید بلند می‌شدم.
سجده ای کردم با همان ذکر ِ همیشه .
" چاره ی ما ساز که بی یاوریم // گر تو برانی به که روی آوریم .؟ "
من ایمان آورده ی این شعر نظامی ام. سالهاست همدم بحران هاست .
سر از مُهر که برداشتم، نفس عمیقی کشیدم.اول گیره ی روسری ام را باز کردم و بعد هم موهایم را که شل شده بودند تا از نو ببندمشان. حواسم پیش او نبود. از کنارم بلند شد. آمد نشست مقابلم. درست مقابلم. پشت به قبله. دست هایم توی موهایم قفل شد. گیره ی روسری ام را گذاشته بودم لای دندان هایم و توان صحبتم نبود. با نگاه پرسشگرانه ای نگاهش کردم که هوم؟ چه شد؟
دست هایش را گذاشت روی زانوهایم و گفت :
" بزرگترین سرمایه ی هر آدمی، مشکلاتشه . "
همین را گفت فقط. خندیدم. گفتم پس از سرمایه دارای زمونه ایم . خندید. اما دیگر نه او چیزی گفت و نه من چیزی گفتم. نه من موهایم را بستم نه او دیگر نگاهم کرد.
چند ثانیه که گذشت بلند شد و چادرش را تا زد. من اما هنوز قفل بودم. زل زده به مُهر. زد به شانه ام ‌ نهیبی زد به نشانه ی برخیز. مرا اما هنوز میل رفتن نبود . حالا دیگر اصلا میلم به معتکف شدن در همان صف ِ از هم پاشیده بود. نگاهش کردم. آمدم که برایش بخوانم " چرخ وا مانده در این مشکل لاینحل ما " که شرمِ از در و دیوار و ستون های مسجد دهانم را دوخت. آرام خواندم راستی ؟ دست ِ چنین پیش که دارد که ما.؟ زاری از این بیش که دارد که ما .؟ 






تصویر بالا مربوط به خانمی ست که به قطعیت بالای 65 سال سن را داشت و به جد طی این سال های رفت و آمدم با مترو این یکی از جذاب ترین تیپ هایی بود که دیده بودم :) 

انقدری که به خودم قول دادم در روزگار پیری شلوار جین ِ آبی آسمانی و کفش های all star سبز ِ هم فرکانس با آبی ِ روشن بپوشم. همچنین با داشتن آپشنی اضافه نسبت به ایشون به جای هرگونه کیف دستی، کوله پشتی بندازم :)) 


ولی من مطمئنم بالاخره یه روزی از همین هبوط گاه با هم عروج می کنیم درست به زیر همون درختی که آدم و حوا ازش هبوط کردن به زمین. بهت قول می دم که خود خدا، سیب های اون درختو بهمون تعارف میکنه. اصلا از همین الآن گاز زدن ِ امنِ اون سیب های مصیبت بار رو بهت وعده میدم. میدونی ؟ من سخت به لحظه های آخر ِ این سقوط امیدوارم. به عروج ِ ته ِ این سقوط امیدوارم. حالا واستا و نگاه کن! 




آتیش کن بریم. همین الان که شبه. که نم ِ بارونه. همین الآن که من دلم تنگه. آتیش کن بریم شمال. بریم واستیم رو شرقی ترین نقطه ی دریای خزر تو خاک ِ ایران. ماشینو یه گوشه رها کنیم و پاچه های شلوارامونو بدیم بالا. بعدم شروع کنیم به قدم زدن کنار دریا. به دویدن رو ساحل.  ساحل اگر شنی بود راه بریم و بدوئیم، اگه صخره ای بود بالا بکشیم. و تا غربی ترین نقطه ی دریاچه  تو خاک ایران راه بریم. بدوئیم. شنا کنیم. و تمام این مدت صُباش بخندیم. غروباش بغض کنیم. من دیگه دلم رضا نمیده به موندن تو قفس این شهر. پاشو بریم یه جایی که هر روزمون با تماشای ِ طلوع آفتاب شروع شه. با تماشای ماه تموم.  آتیش کن بریم. همین الآن که شبه. که نم بارونه. همین الآن که من دلم تنگه. 



دیشب نقل قولی از نویسنده ای که اسمش فراموشم شده خواندم با این مضمون که اگر محتویات کیف یک زن را ببیند می تواند داستان زندگی اش را بنویسد. 

امروز صبح که داشتم با عجله آماده می‌شدم؛ یاد این جمله که افتادم، از عجله افتادم. 

چرا ؟ چون تمام محتویات کوله پشتی من این ها بود : جزوه های سنگین سلولی و ملکولی ام که نه در دفتر بلکه در برگه های A4 نوشته شده بودند. آن هم نه با خودکار های رنگی رنگی. با آبی ِ تک رنگ. کتاب تذکره اندوهگینان، قرآن جیبی ِ مشکی رنگم. بطری آب، کلید خانه مان ، موبایل و هندزفری ام، دو خودکار. یکی آبی و دیگری مشکی. یک دفترچه ی قطور که در آن لغات زبان نوشته بودم. و یک آینه ی دستی کوچک. داشتم فکر میکردم اگر این کوله پشتی بیفتد دست آن نویسنده چه ؟ 

حالا از عجله که هیچ، از حرکت هم افتاده بودم. توی ذهنم یک احتمال شکل گرفت و آن هم اینکه شاید اصلا نفهمد این کوله، مربوط به یک زن است. و این وحشتناک بود. مات، نگاهم را برگرداندم به قفسه ای که در آن چند تایی وسیله ی محدود آرایشی بود. نگاهم افتاد به رژی که دو سه ماه پیش با یکی از دوستانم، همین طور بی هدف خریده بودمش. یک آن به طرز احمقانه ای به فکرم رسید بگذارمش در جیب بغل ِ کوله پشتی ام. فقط و فقط به این دلیل که این کیف بویی داشته باشد از زن بودن من. بعد خودم ترسیدم . از فکر اینکه اگر آن نویسنده در ِ آن رژ را باز کند و ببیند دست نخورده ست، چه داستانی خواهد نوشت. چه داستان ِ دور از منی خواهد نوشت . چه داستان ِ وحشتناک ِ بی شباهت به منی خواهد نوشت. 

از گذاشتن آن رژ پشیمان شدم اما از طرفی دیگر نمی خواستم، نمی خواستم هیچ نشانی از زن بودن در کوله پشتی ام نباشد. این شد که برای اولین بار آن تکه ی مقوایی ِ روی کوله پشتی ها را پر کردم. جلوی NAME نامم را نوشتم. با خودکار ِ زبرای ِ سر نازک به ظریف ترین خط ِ ممکن نوشتم ارغوان. الفش را تحریری نوشتم. " ر" و " و " را دنباله دار نوشتم. " نون " را هم طرح دادم. همان طور که پیش تر ها تمرینش کرده بودم. پر ظرافت . و بعد هم مقوا را در جایش گذاشتم. حالا دیگر آن کیف، جنسیت داشت. و صاحبش بلاشک یک زن بود. و گمانم این ها کافی بود برای نوشتن داستان من . داستان یک زن .  داستانی جمع و جور، با چند کلمه ی محدود! 



پی نوشت: برای خودم و دوستانم هزار مسئله ی لاینحل وجود دارد من بابِ خودمان ! تصمیم دارم از " زن " بنویسم.


 چند روزی بیشتر نمانده ست تا اتمام بیست و دو سالگی ام. من اما هنوز هم که هنوز است گیج و گنگ و مبهوت نشسته ام به تماشای دنیا. امروز داشتم فکر میکردم این که آرام نیستم یعنی باید از نو شروع کنم. از نو درباره ی انسان فکر کنم. درباره ی انسانیت. خدا را  از نو بجویم. حق را. باطل را. درست را. غلط را. دین را. کفر را. ممات را. حیات را. حرام را. حلال را. راه را. بی راه را. دنیا را. آخرت را. نور را. ظلمت را. خودم را. دیگران را. همه چیز را. همه چیز را از نو بخوانم. همه چیز را از نو بجویم. همه چیز را از نو بنا کنم.

چند روزی بیشتر نمانده ست تا اتمام بیست و دو سالگی ام و دلم می خواست این روز ها را مدینه باشم، مکه باشم. دلم می خواست در این واپسین روز های بیست و دو سالگی ام، بادیه گرد ِ بیابان های ِ نبی به خود دیده شوم و راه بجویم و راه بجویم و عاقبت در حرایی مخصوص به خود، مبعوث شوم به نجات خویش از این بیابانِ لایتناهیِ فنا . !


مهمان ها رفته بودند. خسته از روزهای شلوغی که گذشته بود دراز کشیده بودم انتهایِ هالِ خانه ی دا. ساعت از دوازده شب هم گذشته بود. هندزفری ام را چپانده بودم توی گوش هایم و آهنگ گوش می‌دادم که همهمه ها را بشورد ببرد. با اینکه دا در دیدم بود اما او هیچ دیدی به من نداشت. داشت رخت خوابش را مرتب می‌کرد. همزمان م هم حرف می‌زد.صدای آهنگم بلند بود‌‌‌. برای همین هیچ صدایی از دا نداشتم. فقط تصویرش را داشتم . یک آن شکستگی های دا در نظرم پر رنگ شد. یکی یکی ِ چین های صورتش. یکی یکی تار هایِ سفید ِ موهای بافته اش. قد ِ بلند ِ حالا خم شده اش. بی هوا بی هوا اشک کاسه ی چشم هایم را پر کرد.
هندزفری را از گوش هایم در آوردم و بلند شدم و گفتم دا، تشنه ت نیست آب بیارم برات؟ گفت نه. گفتم مطمئنی ؟ گفت آره تشنه م نیست. گفتم دا دارم میرم آشپزخونه آب بخورم، نیارم برات؟ و در دلم خدا خدا می‌کردم که رضایت دهد لیوانی آب، فقط و فقط لیوانی آب برایش بیاورم‌.
دا گیج از چرایی این همه اصرار من برای آب خوردن، گفت باشه کمی هم برای من بیار.
با همان لایه ی اشک چشم هایم که البته از دید ِ چشم های ِضعیف دا مخفی بود، برایش یک لیوان آب آوردم. انگار که خواسته باشم با محبت زورکی یکی از هزار چین ِصورتش را جبران کرده باشم. انگار که خواسته باشم  سفیدی یکی از تار های موهایش را جبران کرده باشم. انگار که خواسته باشم . انگار که خواسته باشم.

 
و لعنت ! به دنیایی که جلوی چشم هایت عزیزانت را از پا در می‌آورد و ناتوانی ات را به رخت می‌کشد . لعنت به دنیایی که به لیوان ِ آب دستت نگاه می‌کند و بی آنکه استیصال سراپای وجودت را بفهمد پوزخند ن می‌گوید : فقط همین ؟ فقط همینو بلد بودی .؟ 


پی‌نوشت:ما نوه ها مادربزرگ مان را " دا " صدا می‌زنیم‌. 


گاه تمام دل‌خوشی ام می‌شود سجاده ی گوشه ی اتاقم. نه به سبب نماز هایی که رویش خوانده ام‌. که هر چه رویش خوانده ام، مایه ی شرمساری ست . بلکه به سبب نماز هایی که رفقایی امثال ِ ساناز، روی سجاده ام خوانده اند. گاه، خدا را قسم می‌دهم به پاکیِ آن ها که روی سجاده ام قنوت گرفته اند. که روی سجاده ام سجده رفته اند. گاه تمام دل‌خوشی ام می‌شود اینکه سجاده ام متبرک است به آدم های درست و حسابی ِ دم و دستگاه خدا.

برای همین دلم رضا نمی‌دهد به کنار گذاشتنش. به استفاده از سجاده هایی که هدیه گرفته ام ‌ حتی آن ها که متبرک حرم های شریف اند.


کولر اتاقم را خاموش کرده ام. پنجره را باز کرده ام.چه قدر گرم شده هوا ! دلم می خواست زمستان می بود. هفت و پنجاه و هفت دقیقه ی زمستان، حتما شب می بود. دلم می خواست یکی از آن شب های استخوان سوز زمستان می بود. از همان هایی که من در خانه هم که هستم، کاپشن می پوشم و کلاه بافت سرم می گذارم. دلم می خواست شب استخوان سوزی می بود.  تابستان ها همیشه هوس ِ زمستان سراغم می آید. نه این که زمستان را بیشتر دوست داشته باشم. نه . زمستان اما انگار به ذات آدم نزدیک تر است . از بهار هم بیشتر حتی . 
امروز فیلم شب های روشن را دیدم. جایی دیدم نوشته بود ژانر : انزجار آور ! ولی برای من این طور نبود. مثل تله فیلم تنهایی. همان که شهاب حسینی بازی کرده و برای خیلی ها ژانرش انزجار آور است. همان که من، منی که عادت به تکرار دیدن فیلم ندارم، پنج یا شش باری دیده امش. 
امروز حوصله ام به کاری نمی کشید. و الا همان صبح که بیدار شدم، می زدم به کوه به دربند به توچال ! امروز حوصله ام به کاری نمی کشید و نشان به آن نشان که تا همین نیم ساعت پیش نشسته بودم توی هال، و شاخه های گیلاس هایی که خورده بودم را با چاقو، دو نیم می کردم. که بگذرد. که این غروب جمعه فقط بگذرد. خواهر نشسته بود به خواندن ِ عقاید ِ یک دلقک ِ هاینریش بل. پدر و مادر خواسته بودند که همراهشان برویم بیرون. من نرفتم، خواهر هم حوصله ی رفتن نداشت. محمد هم با رفیقش بیرون بود. دو تایی زدند بیرون. جز ما دو نفر هیچ کس در خانه نبود و به قول ابتهاج، خانه دل تنگ غروبی خفه بود . خواهر که معلوم بود بی حوصله است، کتابش را بست و رفت اسپیکر را آورد. موبایلش را وصل کرد به اسپیکر و بلافاصله شروع کرد به خارجی خواندن. سعی کردم بفهمم، ولی نتوانستم. خواستم که آهنگ را عوض کند و اقلا چیزی بگذارد که من هم بفهمم. people help the people  را گذاشت. یکی از آهنگ های انگلیسی که دوست دارم. آهنگ که تمام شد، گفت حوصله ام به آهنگ هم نمی کشد. بیکلام گذاشت. گفتم برایت شعر بخوانم ؟ استقبال کرد. رفتم تاسیان را از اتاقم آوردم. پرسید آهنگ را قطع کنم ؟ گفتم مشکلی نیست. شروع کردم برایش شعر آواز ِ غم را خواندم. شعر طولانی ست . اما به غایت زیباست. تمام که شد نگاهم کرد. با چشم هایی که یک لایه اشک رویشان نشسته بود گفت چه قدرررر قشنگ بود آبجی. صفحه ی اول کتاب را باز کردم. هدیه دهنده، با آن خط خرچنگ قورباغه اش برایم نوشته بود " تاسیان : حالتی که در اثر نبود کسی دست می دهد، دل تنگی غریب ."
بغض می کنم. کتاب را میگذارم روی میز و برمیگردم به اتاقم. لپ تاپ را روشن میکنم. پوشه ی موسیقی ام را باز میکنم. سنگ قبر آرتوش را پلی میکنم. کمی به آدم هایی فکر میکنم که 1964 با این آهنگ زیسته اند . صفحه ی مدیریت وبلاگم را باز می کنم. که بگذرد. که این غروب جمعه ای فقط بگذرد . در حالی که سخت به حالتی دچارم که در اثر نبودن کسی دست می دهد. به دل تنگی غریب. به تاسیان. به نبودنت. به نبودنت. به نبودنت. 

ولی من مطمئنم بالاخره یه روزی از همین هبوط گاه با هم عروج می کنیم درست به زیر همون درختی که آدم و حوا ازش هبوط کردن به زمین. بهت قول می دم که خود خدا، سیب های اون درختو بهمون تعارف میکنه. اصلا از همین الآن گاز زدن ِ امنِ اون سیب های مصیبت بار رو بهت وعده میدم. میدونی ؟ من سخت به لحظه های آخر ِ این سقوط امیدوارم. به عروج ِ ته ِ این سقوط امیدوارم. حالا واستا و نگاه کن! 




 امروز توی مترو دختری کنارم ایستاده بود که خیلی بالابلند بود. قدش غیرعادی بلند بود ولی از انصاف نگذریم خوش‌تیپ بود.  تیریپ ورزشکاری داشت. نه مثل بسکتبالیست ها. مثل والیبالیست ها که خوش تراشند.

لحظه ای پایش به پایم خورد و قسمت سفید کتونی‌هایم کمی خاکستری شد. معذرت خواهی نکرد. دیگر مهم نیست برایم. چند دقیقه بعد تلفنش زنگ خورد. من حواسم پرت یک پسربچه‌ی تپل بود که بغل مادرش نشسته بود و انگشتش را می‌مکید. از تمام مکالمات آن دختر هیچ چیز، هیچ چیز نشنیدم جز یک جمله اش. به آن کسی که پشت خط بود گفت : حالا که داری می‌ری پیش امام حسین بهش بگو به خدا بگه هر بلایی که می‌خواد سر من بیاره. هر بلایی.

بعد زد زیر گریه. ناجور. هق هق. نمی‌توانست حرف بزند . تلفنش را قطع کرد‌.

من آدمی نیستم که زود صمیمی شوم. اگر قرار باشد دوستی داشته باشم که او را در گریه در آغوش بگیرم و دلداری اش بدهم، کم ِ کم دو سال طول کشیده که با او به این درجه از صمیمیت رسیده باشم. همیشه همین طور بوده. دوران راه‌نمایی، دوران دبیرستان، دوران دانشگاه .برای من یک پروسه‌ی دو ساله است که با کسی طرح صمیمیت بریزم. 

ولی . در مترو . دلم می‌خواست آن دختر را در آغوش بگیرم. برای آن جمله‌ای که شنیده بودم هیچ دلداری بلد نبودم . خودم تا خرخره پر بودم. ولی دلم می‌خواست در آغوشش بگیرم. دلم می‌خواست برایش کاری کنم. چرایش را نمی‌دانم.

خواستم دستمال دهم، یادم افتاد بسته‌ی دستمال کاغذی ام توی آن یکی کیفم جا مانده. خواستم شکلات بدهم که بعد آن هق هق سخت کمی جان بگیرد؛ ولی یادم افتاد آخرینش را خودم در مطب دکتر خورده بودم. دلم می‌خواست حرفی بلد می‌بودم. ولی هیچی بلد نبودم . دلم می‌خواست نگذارم آن طور غریب و تنها وسط جمعیت زار بزند . ولی نمی‌شد . هیچ کاری از من بر نمی‌آمد. ولی از شما که برمی‌آید . همیشه برآمده . این بار هم می‌آید. شک ندارم.

 

 

کاش آن نفرِ پشتِ خط، وقتی به کربلا می‌رسد، وقتی چشمش به گنبد می‌خورد، یاد ِ دخترک بالابلند مترو کند .

من می‌دانم که یاد، که فقط یاد هم در آن مکان روی حال آدم اثرگذار است.


1. دیشب خوابم نمی گرفت. یادم افتاد طی روز یک بیت از یک شعر منزوی را توی گوشی ام سیو کرده بودم. از بی خوابی، موبایلم را برداشتم و شعر کاملش را سرچ کردم. نمی دانم دیشب هر بیت را چند بار خواندم و با خودم زمزمه کردم که امروز یکهو توی مترو به خودم آمدم و دیدم دارم از حفظ می خوانمش . نمی دانم دیشب چه قدر سر بیت به بیتش ماندم . فکر کردم . غصه خوردم . 

از زمزمه دل تنگیم، از همهمه بیزاریم // نه طاقت خاموشی، نه میل سخن داریم // آوار پریشانی ست، رو سوی که بگریزیم // هنگامه ی حیرانی ست، خود را به که بسپاریم // تشویش هزار آیا، وسواس هزار اما // کوریم و نمی بینم ، ورنه همه بیماریم // دوران شکوه باغ از خاطرمان رفته ست // امروز که صف در صف خشکیده و بی باریم // دردا که هدر دادیم آن ذات گرامی را // تیغیم و نمی بریم ، ابریم و نمی باریم // ما خویش ندانستیم بیداریمان از خواب // گفتند که بیدارید ؟ گفتیم که بیداریم // من راه تو را بسته تو راه مرا بسته // امید رهایی نیست وقتی همه دیواریم. 

 

 

2. از درس احتمالات همیشه بیزار بودم. چه آن سال های دبیرستان، چه این سال های دانشگاه . توی دبیرستان به هر دری زدم که یک جور از زیر جبر و احتمالات در روم. من آدم تقلب نبودم. قانون نانوشته ای بین من و رفیقم بود مبنی بر اینکه تقلب نکنیم. ولی دو جا تقلب کردیم. یکیش که داستان خودش را دارد. دومی اش ولی مربوط به جبر بود. وقتی درس مان سر فصل احتمالات بود. من انقدر از این درس بیزار بودم که هیچ رقمه نمی توانستم خودم را پای کتاب بنشانم. این شد که مجبور شدیم به تقلب . به سال کنکور که رسیدم، از اولین اقدامات درسی که برای کنکور انجام دادم این بود که فورا مبحث احتمالات را برای خودم حذف کردم. به این امید که شرش کنده شود . ولی دانشگاه، درست ترم اول . آمد و یقه ام را چسباند. گفتم ترم اول است . می گذرد! یکی دو ترمی هم از شرش خلاص بودم. ولی یکهو با درس ژنتیک به زندگی ام برگشت. از احتمال دادن بیزار بودم .مبحث جهش ژنتیکی را ولی دوست داشتم. یعنی درست نقطه ی مقابل احتمالات. پیش بینی نشده ترین نقطه . آن نقطه ای که کاسه کوزه ی همه ی احتمالاتی که داده بودیم را خرد و خاک شیر می کرد. این بار نمی شد احتمالات را ندید بگیرم . اما همیشه، همیشه میلم به مطالعه ی جهش بود. به آن جایی که همه ی احتمالات در هم کوبیده می شدند . 

مثل حالا . که احتمالات پشت هم ردیف شده اند و من . باز چشم امیدم به همان یک نقطه است. به همان یک نقطه که تو نگاهم می کنی بعد جهش مطلوب اتفاق می افتد و کاسه و کوزه ی همه ی این احتمالات زهرماری خرد می شوند روی سر دنیا . به یک نگاه تو . آخ که فقط به یک نگاه تو . 

 

 

3. ما اسیریم و فقیریم و یتیم ای مهتاب دختر حضرت موسی دل ما را دریاب . آن روز، آن روزی که تازه از عراق برگشته بودم همین را می خواندم برایتان دیگر، نه ؟  آن روزی که امیدوار مقابل تان ایستاده بودم . ؟ آخ که دختر حضرت موسی . 


زل زد توی چشم هایم و یکهو خواند : یوم ینظر المرء ما قدمت یداه . من لبخند به لب داشتم.  ولی وقتی که خواند دلم خالی شد. انگار پتک گرفته بود و کوبانده بود بر سرم. 

ایستادم. جانی نمانده بود که دوباره هم قدمش راه بروم. نه که این آیه را تا به حال نشنیده باشم . نه . ولی این آیه را هیچ وقت در این چنین شرایطی نشنیده بودم. من وسط ِ بد مستی ِ دنیا بودم که برایم خواند یوم ینظر المرء ما قدمت یداه . من وسط خنده بودم که برایم خواند یوم ینظر المرء ما قدمت یداه . صدایش پخش شد. دو بار ده بار صد بار یوم ینظر المرء ما قدمت یداه . انگار صد نفر با هم داشتند توی سرم تکرارش می کردند. یکی روی یوم بود، کسی دیگر روی ینظر بود و آن دیگری روی المرء و . می خواندند و صدایشان اکو می شد در گوشم. در جانم. 

حالا تاب رفتن که هیچ تاب ایستادن هم نداشتم. به زانو افتادم . بی هیچ اختیاری . بی ذره ای اراده . دست هایم را گرفتم مقابل صورتم. بی اختیار خودم هم به آن صد نفر اضافه شدم. یوم ینظر المرء ما قدمت یداه . 

نگاهش کردم. این بار من زل زدم توی چشم هایش. همه ی حرکاتم بی اختیار بودند. به زمین افتادنم. آیه خواندنم. به او نگاه کردنم. به پهنای صورت زار زدنم . نگاهم کرد. مدت ها مدت ها شاید یک ساعت شاید دو ساعت شاید یک روز شاید از آن لحظه تا خود خود قیامت. نگاهم می کرد . نمی دیدم نگاهش را. اشک امانم نمی داد. فقط می دیدم که سرش به جانب من است. فقط می دیدم که هنوز هست. که آن چند قدم ِ جلو افتاده از من را برگشته است. 

آن صد نفر هنوز آیه می خواندند. هنوز در هم خودم آیه می خواندم. او ولی ایستاده بود. دیگر آیه نمی خواند. نفسم جا نمی آمد. آن قدر نشستم که از طلوع رسیدیم به غروب. آن قدر بالای سرم ایستاد که از طلوع رسیدیم به غروب. آن قدر آیه را خواندم که از طلوع رسیدیم به غروب. آن قدر سکوت کرد که از طلوع رسیدیم به غروب. 

سرخی آسمان که رفت، نقره فام ِ مهتاب که روی خاک ها ریخت ، کمی آرام گرفتم. اشک می آمد هنوز هم . ولی آرام تر . ولی رام تر دیگر آیه نمی خواندم. دیگر آن صد نفر خسته شده بودند. حالا فقط دست هایم را نگاه می کردم. او هنوز ایستاده بود. 

نمی دانستم چرا نمی رود. نمی دانستم این بلا را چرا به سرم آورد. نمی دانستم چرا مرا از خنده این طور به گریه رساند. نمی دانستم کی شب شده. 

مرا هنوز جان بلند شدن نبود. خسته شد. از طلوع تا غروب را سر پا ایستاده بود. خسته شد دیگر . نشست. کنار من. نگاهم کرد. این بار آرام تر . این بار اهلی تر . دست هایم را گرفت. او که دست هایم را گرفت، تازه فهمیدم چه قدر سردم بوده این مدت. 

برایم خواند :

عمری که دویدیم هوس بود و عبث بود 

با پای توکل برویم این دو قدم را . 

 

 

مهتاب هنوز می تابید. اشک هنوز می آمد. آن صد نفر خوابیده بودند. من آرام گرفته بود. چشم هایم گرم شده بودند. نمی دانم کجا بودیم. فقط می دانم کل ِ شهر معلوم بود. فقط می دانم چراغ ها سو سو می زدند. فقط می دانم مچاله شدم در آغوشش. فقط می دانم هنوز چشم هایم خیس بود. ولی از یک جایی به بعد دیگر هیچ نمی فهمیدم. فقط می دانستم هست. می دانی ؟ مدت ها بود که مضمون همه ی خواب هایم " فریاد " بود. ولی آن شب. داشتم خواب لبخند می دیدم. به گرمی ِ آغوشش قسم . 


مامان تعریف می‌کرد وقتی مرا باردار بوده، اتفاقی رخ داده که بابا قول داده رفقایش را دعوت کند منزل مان. به عنوان شیرینی. 

این رفقای بابا، همکارانش هم بوده اند. آن سال هایی که بابا هنوز ازدواج نکرده بود توی آن شهر و اداره با آن گروه، همکار و رفیق شده بود. 

خلاصه این‌که بابا و مامان دو نفره سور و سات را مدیریت می‌کنند. 

رفقای بابا شام را که می‌خورند، بزرگ ترشان می‌آید به مامان می‌گوید دست به هیچ چیزی نزند. یکی از همان گروه که ماشینش تویوتا پیکاپ بوده می‌رود و ماشینش را می‌آورد داخل حیاط مان. رفقای بابا با احتیاط خیلی زیادی ظرف ها را جمع می‌کنند و می‌گذارندشان داخل ماشین.

می‌برنشان جایی که با هم زندگی می‌کردند. یک جای خوابگاه مانند که بابا هم قبل ازدواج آن جا بوده . 

ظرف ها را میبرند، می‌شویند، خشک می‌کنند و فردا می‌آیند تحویل مامانم می‌دهند. 

 

 


گاهی نمی‌فهمم اخوان دارد چه می‌گوید. شعرش را می‌خوانم، مکث می‌کنم، فکر می‌کنم ولی نمی‌فهمم. نمی‌فهمم دارد از چه چیزی حرف می‌زند. نمی‌فهمم چرا دارد انقدر گنگ حرف می‌زند.

فقط می‌فهمم که آن شعر، همان شعری که نمی‌فهممش، جواب است به حال من. به حال گنگی که نمی‌دانم چرا گرفتارش هستم، از کجاست و چرا هست و تمام نمی‌شود . ؟

اخوان همیشه برایم در صدر شعرا بوده. نه برای آنکه شعر هایش را می‌فهمم. نه. برای آنکه شعرهایش، حتی وقتی که نمی‌فهمم شان هم به معنای واقعی کلمه " به دردم می‌خورند " .

 

.

.

 

چنین غمگین و هایاهای

کدامین سوگ می‌گریاندت ای ابر شبگیران اسفندی؟

اگر دوریم اگر نزدیک

بیا با هم بگرییم ای چون من تاریک . 


فردا یک مهر است و به یقین، به تکرار ِ این سال‌ها، فردا کلی دختربچه‌ی کلاس اولی با کفش و کوله‌ی صورتی می‌ریزند توی خیابان‌ها و اتوبوس‌ها و متروها .‌‌ در حالی که توی مانتو و شلوار‌های مدرسه‌شان گم شده اند و خط مقنعه‌هایشان از زیر چانه رسیده است به کنارِ گوش.

 

 

 

 

 

پ.ن:

فردا اولین یک مهری ست که دیگر نه مدرسه دارم و نه دانشگاه. بعد از شانزده سال . 


1. امروز در برنامه ی کتاب باز حرف جالبی شنیدم. مهمان برنامه، دکتر کاکاوند ، می گفت " ما گاهی شعر می خونیم، در پاسخ به لحظه مون . " بسیار این جمله به دلم نشست . نه صرفا در بحث شعر و ادبیات. کلیات جمله برایم دل نشین بود. 

چه پنهان که فکر کردم چه لحظه های بسیار که در زندگی ام بی پاسخ مانده اند .

 

 

2. آکاردئون برای من ساز زمستان است. اگرچه که دیده ام در سور و سات هم آکاردئون بنوازند. اما آکاردئون مال ِ آن شب های ِ یخ زده ی زمستانی ست، که بخاری ِ ماشین را روی گرم ترین درجه تنظیم کرده ای. بیرون باران می بارد. شیشه های ماشینت بخار گرفته اند. پشت چراغ قرمز ایستاده ای و پسرکی هم سن و سال خودت، آن بیرون، با دست هایی سرخ شده از شدت سرما، برایت با آکاردوئون، " یه دلم میگه برم " عارف را می نوازد. راستی که ای کاش، پشت چراغ قرمز زمان کسب درآمدشان نمی بود، تا دعوت شان می کردیم به ماشین که کمی ، فقط کمی، فقط کمی یخ دست هایشان باز شود. 

علی ای حال . منتظرم باز شبی زمستانی ، آن پیرمرد آکاردئون نواز بیاید از زیر پنجره ام رد شود و ساز بزند . وقتی برف دارد به آرامی روی زمین پا می گیرد وقتی قلب در سینه آرام نمی گیرد .

 

 

3. " او بهتر از همیشه می تواند زندگی کند، اما کمتر از همیشه می داند چگونه باید زندگی کرد. " 

انسان را می گفت. 

 

 

4. نوشته بود " ما را رها کرد در این رنج بی حساب " . اولش در دلم خوانده بودم. ولی وقتی به دل نشست، به لحن خبری به زمزمه خواندم آخ که ما را رها کرد در این رنج بی حساب . هنوز فکرم جلوتر نرفته بود. هنوز روی همین مصرع گیر بودم.

بار دیگر خواندمش. این بار با لحن سوالی. راستی راستی ما را رها کرده در این رنج بی حساب . ؟

به قول رادیو چهرازی ها، انصافانه ست . ؟ 

 

 

5. ما را رها کنید در این رنج بی حساب // با قلب پاره پاره و سینه ای کباب // عمری گذشت در غم هجران روی دوست // مرغم درون آتش و ماهی برون آب // حالی نشد نصیبم از این رنج و زندگی // پیری رسید غرق بطالت پس از شباب // از درس و بحث مدرسه ام حاصلی نشد // کی می توان رسید به دریا از این سراب ؟ // هر چه فراگرفتم و هر چه ورق زدم // چیزی نبود غیر حجابی پس از حجاب  . چیزی نبود غیر حجابی پس از حجاب . می دانی ؟ 

 

 

6. حال ِ آهنگ ِ تنها در بارانِ هومن راد. هنوز هم که هنوز است دل تنگیم. ولی دیگر آرام گرفته ایم  


یک. دور میدان کتاب بودم‌. پیاده. حواسم به زمین نبود. دیرم شده بود. با عجله و بدون هیچ توجهی تند و تند راه می‌رفتم. یکهو صدای مردی بلند شد که با خشونت تمام گفت مورچه ها رو بپا. در کسری از ثانیه به حرفش عکس العمل‌نشان دادم و سرم را پایین انداختم. یک کلنی مورچه جلوی پایم بود‌. انقدر که اگر قدم روی زمین می‌گذاشتم دست کم پنجاه تایی مورچه له می‌کردم. به طرز خنده آوری قدم هایم را کنترل کردم . ایستادم. برگشتم سمت صدا. پیرمردی بود که روی یک صندلی چوبی درب و داغان نشسته بود. نتوانستم خودم را کنترل کنم. خندیدم. گفتم مرسی که گفتید . پیرمرد ولی عصبی بود. سرش را به نشانه‌ی تاسف برایم تکان تکان داد .

 

دو. با یکی از دوستانم در خیابان دولت قرار گذاشته بودم‌. ایستگاه قلهک پیاده شدم و باید می‌رفتم به یکی از کوچه‌های ته ِ خیابان دولت می‌رسیدم. آدرسش را بلد نبودم. موبایلم فقط ده درصد شارژ داشت و چون نیازش داشتم نمی‌توانستم از مپ استفاده کنم‌. از پیرمردی که بیرون ایستگاه نشسته بود آدرس را پرسیدم. گفت طولانیه باید با ماشین بری. یک ساعت زودتر از موعد قرار رسیده بودم. 

گفتم حالا حالاها وقت دارم برای رسیدن، فقط بهم بگید چه طوری برم. پیرمرد تپلی بود، چشم های آبی داشت. عصا به دست بود ولی قیافه ی تر و تازه ای داشت. گفت دختر تو لاغری نمی‌تونی اون قدر راه بری بهت میگم برو سوار تاکسی شو. خنده ام گرفته بود.  گفتم نمیگید ؟ آدرس داد. راه افتادم. راست می‌گفت، خیلی راه بود. به زور رسیدم. 

 

سه. رفته بودم مسجد. پیرزنی آمد کیسه ی صدقات را چرخاند. یکی سه تا تراول پنجاهی داد. یکی دو تا ده تومانی. یکی یک دو تومانی. من آن عقب به تماشایشان نشسته بودم. پیرزن، به نشانه‌ی تشکر زد روی شانه ی آن کسی که تراول داده بود. با او گرم هم گرفت. از آن کس که دو تا ده تومانی داده بود، یک تشکر خشک کرد. ولی وقتی صدقه ی آن خانمی را گرفت که فقط دو تومان داده بود، مشغول حرف زدن با کس دیگری بود و حتی همان تشکر را هم نکرد.

می‌خواستم بگویم ولی تو نمی‌دونی ارزش این دو تومنیه بیشتر یا اون سه تا تراول.حوصله اش را نداشتم. 

 

 

چهار. دو نفر توی خط ِ ۴ مترو بودند که چهار سال پیش گدایی می‌کردند. بعد از گدایی وارد مرحله ی فروش فال و چسب زخم شدند. امروز دیدم شان‌. داشتند کش موی فانتزی می‌فروختند. به این می‌گویند ارتقای شغلی. 

 

 

پنج. توی ترافیک بودیم. من و خواهرم. ترافیک فوق العاده سنگینی. خط من که حرکت کرد در حالی که حواسم کاملا پیش عوض کردن ترک ضبط بود، جلو رفتم. آینه ام از سمت خواهرم گرفت به آینه ی ماشین بغلی. خیلی آرام بود ولی به هر حال گرفت. از خواهرم پرسیدم به نظرت چیزی شد ؟ گفت نه بابا. آینه ها صبح تا شب هی می‌گیرن به هم.

لاین آن ها عقب ماند. من هم به اتکای حرف خواهرم جلو رفتم. ولی . از چراغ که رد شدیم، زدم کنار. آنی پشیمان شدم. منتظر ماندم که برسد. که بیاید و مطمئن شوم مشکلی پیش نیامده. چند دقیقه صبر کردم.گویا سر چهار راه پیچیده بود. نرسید به من .

چند دقیقه دیرتر از وقتش پشیمان شدم و این پشیمانی . به وقت نبود . به درد نمیخورد .

 

شش. من یک هیئت رفته بودم و بابا این ها یک هیئت دیگر. ساعت حوالی دوازده شب شده بود. کلیدم فراموشم شده بود. ناچار رفتم به هیئت دیگری که توی خیابان ها نمانم. غذا نذری گرفته بودم. فاطمه گفته بود بخوریمش. ولی من فقط دو سه قاشق خورده بودم. 

غذایم را گذاشتم روی صندوق عقب یک پراید و خودم نزدیک درِ جلوی پراید ایستادم. بعد از یک دقیقه برگشتم که غذایم را بخورم، دیدم یک پسرک سر غذای من است. از این بچه سوسول هایی بود که لباس هایشان خیلی عجیب غریب است. قاشق مرا پرت کرد روی زمین. گوشه ی ظرف را شکست. زد توی برنج. با خورش قاطی اش کرد. سرش را انداخت پایین. و شروع کرد به خوردن. 

گرسنه بودم. رفتم لیوانی آب خوردم. 

 

هفت. این اولین باری ست که انقدر عمیق دوست دارم دکتر شریعتی را ببینم. چه قدر هبوط عالی ست. 

 

هشت. توی مترو یک خانم بی حجاب با یک خانم با حجاب دعوایش شد. دعوا به واگن‌های کناری هم کشیده شد. دختری که روی صندلی مقابل من نشسته بود با صدای بلند داد زد این چادریا همشون وحشی‌ اند. نگاهش کردم. قدیم ها به این حرف ها وقعی نمی‌گذاشتم. ولی این بار نگاهش کردم. به سنگینی تمام لبخند زدم به رویش . شرمندگی را در چشم هایش دیدم. کافی بود. نگاهم را از روی صورتش برداشتم. می‌دانم. می‌دانم رسم جوانمردی و بزرگواری و . این ها نیست. ولی حق بده گاهی از این همه حرف ناراحت شوم

 


بیا. هر شب بیا. در خلوت هر مه‌تاب تنهایم. در سایه‌ی هر شب، چشم به راهت گشوده ام. در پس هر ستاره پنهانم. در پس پرده‌ی هر ابر در کمینم. بر سر راه کهکشان ایستاده ام. بر ساحل هر افق منتظرم. بیا، خورشید که رفت، بیا. شب را تنها ممان. تاریکی را بی من ممان. من آن‌جا بر تو بیمناکم که با شب تنها نمانی. با دیو شب تنها نمانی. دیو شب بی رحم است، گرسنه است، وحشی است، خطرناک است، وحشتناک است. پرنده‌ی معصوم و کوچک من! آفتاب که رفت پرواز کن؛ از روی خاک برخیز؛ این خرابه‌ی غمزده را ترک کن. بس است، می‌دانم که دیگر طاقتت طاق است؛ می‌دانم که دیگر به جان آمده ای؛ می‌دانم که زمین بر دوش‌های شکننده و نازکت سنگینی می‌کند؛ می‌دانم ک این کوه‌های بلند سنگین بر سینه‌ی لطیف و مجروحت افتاده اند و راه نفس را بر تو سد کرده‌اند؛ می‌دانم که در زیر سقف کوتاه این آسمان رنجوری؛ بر روی این توده‌ی خاک افسرده ای؛
در سایه پژمرده ای .
پرنده‌ی معصوم و کوچک من! آفتاب که رفت پرواز کن. شب را تنها ممان. تاریکی را بی من نمان.

                                                                               | علی شریعتی |


یک. با زهرا قصد کلکچال ‌داشتیم. توی پارک جمشیدیه که بودیم ناگهان باران سختی گرفت. تجهیزات نداشتیم‌. چون در عرض چند دقیقه تبدیل به دو موش آب کشیده شده بودیم کوه را کنسل کردیم. عوضش قرار پیاده روی در پارک گذاشتیم. اواخر قدم زدن هایمان، زیر یکی از آلاچیق‌ها یک پیرمرد و پیرزن دیدم که کیپ ِ هم نشسته بودند. پیرزن در نیم‌حلقه ی دست پیرمرد، تکیه‌اش را به او داده بود. حرفی نمی‌زدند. به تماشای باران نشسته بودند. ساعت نهِ صبح بود و معلوم بود کوهشان را رفته اند و برگشته‌اند. یک اسپیکر همراهشان بود. گذاشته بودندش کنار کوله های کوه‌نوردی که یکی شان آبی بود و یکی شان قرمز و چفت هم تکیه‌ داده بودند به هم. از اسپیکر آهنگی از محسن چاووشی پخش می‌شد. با بلند ترین صدای ممکن. مهربونی ای عشق نازنینی ای عشق آخرین تیکه‌ی این جورچینی ای عشق
تا به آن لحظه، هیچ وقت از صدای چاووشی لذت نبرده بودم. 

 

 

دو‌. رفتیم آن قسمت صحنه تئاتر خیابانی پارک. هیچ کس نبود. باران هنوز بی امان بود. به زهرا گفتم برود وسط صحنه بایستد و برایم شعر بخواند. من ایستادم در ردیف آخر. آن بالای بالا. زهرا پایین رفت و روی صحنه ایستاد. از آن پایین داد می‌زد و سعدی می‌خواند. آن غزلش که می‌گفت : گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم، چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی. لذت عجیب و غریبی بردم. نوبت به من رسید. زهرا آمد جای من ایستاد. من رفتم آن پایین. و شعرم را داد می‌زدم که صدایم به زهرا برسد . شعری خواندم که هیچ وقت مدلش را برای دیگران نخوانده بودم. ولی هوا می‌طلبید آن چنان شعری بخوانم. شعر را حفظ نبودم. از روی موبایلم می‌خواندم. زهرا فیلم می‌گرفت. وقتی رسیدم به بیت ِ " بیت تا بیت فقط فاصله کم می‌کردی // شعر می‌خواندم و محکم بغلم می‌کردی // پی تاراندن غم های جدیدم بودی // نگران من و موهای سپیدم بودی // نگران بودی یک مصرع غمگین بشوم // زندگی لج کند و پیر تر از این بشوم " صدایم کمی می‌لرزید . نمی‌دانم در فریاد هایم معلوم می‌شد یا نه. نمی‌دانم ارتعاش صدایم به زهرا که آن دور ایستاده بود می‌رسید یا نه . باران شدید بود. صدای کلاغ ها هم می‌آمد. شاید نمی‌رسید . وقتی رسیدم به آن بیتِ " بغلم کن که جهان کوچک و غمگین نشود // بغلم کن که خدا دور تر از این نشود " احساس کردم چیزی نمانده به شکستن بغض ولی خیالی نبود . باران بود . 

خیسِ خیس بودم. از فرط فریادهای زده، سبک سبک هم .

 


برای آدمی به سن و سال من لابد خوب نیست که بگویم. ولی می‌گویم . تیتراژ خونه‌ی مادربزرگه را دانلود کرده ام و دارم گوشش می‌دهم. چندین بار پشت هم . " کنار خونه ی ما همیشه سبزه زاره . دشتاش پر از بوی گل. اینجا همش بهاره . دل وقتی مهربونه شادی میاد می‌مونه . خوشبختی از رو دیوار سر می‌کشه تو خونه . " 

چه می‌دانم. لابد دل ما مهربون نبود . 

حالایش را نمی‌دانم. ولی آن قدیم ها بود. مطمئنم بود. من هنوز یادم است که چه طوری برای محمد الدره زار می‌زدم. اشک چشمم خشک نمی‌شد . هر بار که می‌دیدمش یا نه . هر بار که نمی‌دیدمش و فقط به یادش می‌افتادم . زار می‌زدم. به پهنای صورتم زار می‌زدم . من هنوز یادم است وقتی آقای شاهی، پیرمرد کارگر را می‌دیدم که با آن سن و سال دارد کار سنگین می‌کند، به هم می‌ریختم. من هنوز یادم است که وقتی آمده بود خانه‌ی ما کارگری، رفتم و بیل را از دستش گرفتم. من هنوز یادم است که وقتی با تمام وجودم بیل زدم و نهایت نهایت نیم کیلو خاک برداشتم او چه طور خندید. من ولی دلم می‌خواست خودم مشت مشت خاک از زمین بردارم و توی فرغون بریزم تا او آن طور عرق نریزد . من هنوز یادم است که وقتی می‌خواست برود سیگار بخرد، وقتی دیدم آن قدر خسته ست بهش گفتم من می‌روم. من هنوز یادم است که سوپر مارکت محل به من سیگار نمی‌داد. تا برایش توضیح دادم که کارگر داریم و سیگار را برای او می‌خواهم. سوپر مارکت وقتی مطمئن شد سیگار ها را داد. بماند که آن مرد نفهمید دو نخ اضافه را برای خودم و رفیقم می‌خواستم. که امتحان کنیم ببینیم چه طوریاست . من هنوز یادم است وقتی فردوس خانم می‌آمد خانه مان تا کمک مادر خانه تکانی کند، می‌رفتم توی حیاط و کمکش فرش می‌شستم. وقتی فردوس خانم دخترش را آورد خانه مان، فکر نکردم دختر کارگر خانه ست . پا به پایش کار کردم. من هنوز یادم است همیشه جلوی دهانم را می‌گرفتم که یک وقت جلوی ح، که پدرش را از دست داده بود پدرم را صدا نزنم . من هنوز یادم است وقتی آقا رضوانی برایمان نان می‌آورد، با لیوان آب یا شربت می‌رفتم به استقبالش که پیرمرد دلش نشکند یک وقت. من هنوز یادم است که وقتی مامان برای من پیتزا درست کرده بود، نگار گفت تا به حال پیتزا نخورده. نگار این ها مستاجرمان بودند. از آن روز به بعد هر وقت پیتزا داشتیم، نگار را صدا می‌زدیم . حالایش را نمی‌دانم. ولی مطمئنم یک زمانی دلم مهربان بود . اما من همان روز ها هم گاهی آنچنان دلم می‌گرفت که اگر عموگ هم می‌آمد جلویم اجرای زنده می‌گذاشت، دلم شاد نمی‌شد . من هنوز یادم است که دلم حتی برای هاپو کومار خونه ی مادربزرگه هم می‌سوخت. انقدر که قیافه ی مظلومی داشت . ولی لابد . لابد دل ما مهربون نبود . که شادی می‌آید، سک سک می‌کند و می‌رود .

و الا باید با هر لبخند، ولو کوچک، شادی در دلمان زنده ی زنده می‌شد.

 

 

پی‌نوشت: چه قدر تایپ با موبایل مسخره و اعصاب خرد کن است. 


.

یک وقت هایی هست که آدم جلوی اشکش را میگیرد. نمیگذارد بغضش خوب خوب چلانده شود. نمیگذارد تا آخرین قطره ی اشک روی گونه اش سر بخورد. انگار که بخواهد ثابت کند هنوز ته مانده زوری دارد . هنوز ته مانده قدرتی توی بازوهایش مانده . هنوز ته مانده قوتی توی زانوهایش مانده .  ولی می‌دانی ؟ یک شب هایی هست که آدم ذره ای، ذره ای در برابر اشک هایش از خود مقاومت نشان نمی‌دهد . ذره ای جلویشان نمی‌ایستد . ذره ای بغضش را کنترل نمی‌کند . انگار کن که ابر پاییز باشد . ببارد ببارد بی وقفه ببارد انگار که بخواهد ثابت کند هیچ دست آویز دیگری برایش نمانده . انگار که بخواهد ثابت کند که این جا تهِ تهِ تهش است و با نهایت قوا گریستن تنها کاری ست که دیگر از دستش بر می‌آید . این وقت ها آدم دیگر خودش را راضی نمی‌کند به گریه نکردن .دیگر نمی‌خواهد ثابت کند هنوز قدرتی مانده . هنوز قوتی در زانو ها مانده. به عکس . جوری با هر دو زانو زمین می‌خورد و بنا می‌گذارد به گریستن که . آن قدر ادامه می‌دهد، آن قدر ادامه می‌دهد که از نا بیفتد . و اگر ته مانده قدرتی هم مانده باشد همان را هم خرج گریستن و بی امان گریستن میکند .
این شب ها، استثنائا همین یک نوع شب ها، کاش آرزوی مرگ آدم ها برآورده میشد. با کمی تخفیف در حساب و کتاب آن طرف .‌ آخ که اگر نبود این حساب و کتاب تو ‌.‌ آخ که اگر نبود .


دقیقا به تاریخ دوازدهمین شب آبان . 


دو هفته پیش، احساس می‌کردم انقدر در این دنیا کار مهمی دارم که هر روز صبح، یک لیوان لیمو عسل می‌خوردم که یک وقت سرماخوردگی های اول پاییزی زمین گیرم نکنند. با آنکه از مزه ی لیموعسل متنفرم. شب به شب برنامه‌های فردایم را مرتب در دفترچه ام می‌نوشتم و فردا، یکی یکی مربع های خالی جلوی برنامه ام را پر می‌کردم. سعی می‌کردم یک وعده نماز را در مسجد باشم، حتی اگر به جماعت نرسم. پیاده روی روزانه می‌کردم، حجم معینی آب می‌خوردم، میوه و کلم بروکلی را هم تحت هیچ شرایطی فراموش نمی‌کردم. ژل آلوئه ورا را از برگ آلوئه ورا جدا می‌کردم و با وجود جی بی اندازه اش، با هزار زحمت له له اش می‌کردم تا پیش از خواب روی صورتم ماسکش کنم.



این هفته، با وجود سرماخوردگی ام، یک کوکاکولا بر‌داشتم و به درک گویان سر کشیدم. با بی میلی تمام، برنامه های روزم را نوشتم و آخر روز، من ماندم و خروار خروار مربع خالی ِ پر نشده. عکس هفته ی پیش که پیش از خواب چک می‌کردم حتما آلارم گوشی ام فعال باشد و صبح زود خواب نمانم، این هفته قبل از خواب چک میکردم که حتما آلارمش خاموش باشد و بیدارم نکند. مسجد که هیچ نمازهایم به وقت هم نبودند . قید پیاده روی را زدم. شب، وقت خواب، یادم می‌افتاد که امروز فقط یک لیوان آب خورده ام و کلم بروکلی که هیچ، میوه هم هیچ نخورده ام. و با ذکر گور بابای هر چی فیبره، پتو را روی خودم میکشیدم و میخوابیدم. دیگر آلوئه ورا و ماسک صورت هم که پیش کش.

 

 

پی‌نوشت: اگر تو دلخوری از من، من از خودم . 


یک. " آخ که چه خوب می نویسی و من چه قدر از این حیث ( و از هر حیث ) از تو عقب ترم. چه قلمی داری . بی خود نیست که تو آن قدر ضعیف و نحیف می شوی؛ این هنر لامصب نمی گذارد تو جان بگیری. به قول سهروردی مثل عشقه به تو می پیچد و نیرویت را می گیرد. تو خودت را در هنرت غرق می کنی. همه چیز را می دهی و خود را می کاهی . مثل گلادیاتورهای قدیم. این تشبیه را هرگز فراموش نمی کنم. این تشبیه را گویا اسکاروایلد کرده است. هنرمند واقعی مثل گلادیاتوریست های قدیم خودش را به مخاطره می افکند. "

این را سیمین نوشته، 11 اکتبر 1952 از آمریکا به جلال که در ایران بود.

امروز هم دیدم به تاریخ 19 اکتبر 1952 در نامه ای به جلال نوشته : " تو فقط غصه نخور ، خودت را نکاه. خدا کریم است . " 

 

 

دو. آن کسی که گفت مزه ی عشق به این خوف و رجاهاست رفیق . لابد تا به حال ندیده وقتی یک لیوان داغ را زیر آب سرد بگیری یا برعکس، در یک لیوان سرد آب جوش بریزی؛ لیوان ترک بر می دارد و بی صدا می شکند . 

 

 

سه. مهم نیست هیچ چیز. تو فقط خودت را نکاه خب ؟ 


لا لا لا لا یه کم دیگه دووم بیار یه کم دیگه دندون روی جگر بذار مَشکو یکی برده که بر میگرده زود وقتی می رفت فقط به فکر خیمه بود مده با اشک ، زندگیمو به باد آب میرسه اگه خدا بخواد عمو رسید کنار علقمه صدای تکبیرش میاد لالایی عموش رفته آب بیاره لالایی عموش رفته آب بیاره لا لا لا لا . منو نکن خونه خراب . چیزی نمونده عمو جون بیاره آب بابات رفته به یاری آب آورش داره میاد چرا خمیده کمرش . ؟ علی م داره می زنه دست و پا بچه م داره می میره ای خدا ببین هنوز به سمت علقمه ست نگاه مضطر بابا . لا لایی الهی بارون بباره . لالایی الهی بارون بباره . 

لا لا لا لا مادر تو بشه فدات خون می بارن فرشته ها با گریه هات سوخته دلم رو نفسای داغ تو آهی بکش شاید که بارون بگیره خدا تو رو نمی بره ز یاد خونده برات بابا و ان یکاد الهی که سپیدی گلوت به چشم حرمله نیاد  

 

 

پی نوشت :

سمن ِ من، امشب که منتظر بچه اش بود، درست همین امشب که چشم به راه ِ آمدن پسرش بود ، از دستش داد . پسرش را از دست داد .پسری که قرار بود بیاید تا مهر خاتمه بزند به روی غم های بیست و چند ساله ی قدیمی .  تا به امروز به خیالم بود که می فهمم. که روضه ها را می فهمم. امروز ولی . فهمیدم هیچ نفهمیده ام. حالا که سمن، با هیچ کسی حرف نمی زند. حالا که سمن فقط دارد دیوار را نگاه می کند.  حالا که نوزاد سمن را دادند دست ِ همسرش که ببرد دفن کند فهمیده ام هیچ نفهمیده ام. حالا که سمن فقط نگاه می کند. حالا که شانه های همسر سمن با صدای هق هق ، تکان تکان می خورند. فهمیده ام هیچ از غم تو نفهیمده ام . 

 فقط دارد دیوار را نگاه می کند. نه حرف می زند ، نه گریه می کند فقط تماشا می کند. دعایش کنید. خیلی دعایش کنید لطفا .


.

یک وقت هایی هست که آدم جلوی اشکش را میگیرد. نمیگذارد بغضش خوب خوب چلانده شود. نمیگذارد تا آخرین قطره ی اشک روی گونه اش سر بخورد. انگار که بخواهد ثابت کند هنوز ته مانده زوری دارد . هنوز ته مانده قدرتی توی بازوهایش مانده . هنوز ته مانده قوتی توی زانوهایش مانده .  ولی می‌دانی ؟ یک شب هایی هست که آدم ذره ای، ذره ای در برابر اشک هایش از خود مقاومت نشان نمی‌دهد . ذره ای جلویشان نمی‌ایستد . ذره ای بغضش را کنترل نمی‌کند . انگار کن که ابر پاییز باشد . ببارد ببارد بی وقفه ببارد انگار که بخواهد ثابت کند هیچ دست آویز دیگری برایش نمانده . انگار که بخواهد ثابت کند که این جا تهِ تهِ تهش است و با نهایت قوا گریستن تنها کاری ست که دیگر از دستش بر می‌آید . این وقت ها آدم دیگر خودش را راضی نمی‌کند به گریه نکردن .دیگر نمی‌خواهد ثابت کند هنوز قدرتی مانده . هنوز قوتی در زانو ها مانده. به عکس . جوری با هر دو زانو زمین می‌خورد و بنا می‌گذارد به گریستن که . آن قدر ادامه می‌دهد، آن قدر ادامه می‌دهد که از نا بیفتد . و اگر ته مانده قدرتی هم مانده باشد همان را هم خرج گریستن و بی امان گریستن میکند .



دقیقا به تاریخ دوازدهمین شب آبان . 


سخت است این مبحث هموگلوبین لامصب. هزار تا اگر و اما دارد. هزار تا زاویه دارد. یک بار باید با نگاه زیست نگاهش کنی. یک بار با نگاه تکوین. یک بار با نگاه ژنتیک. یک بار با نگاه شیمی. یک بار با نگاه بیوشیمی. یک بار با نگاه ریاضی و هی نمودار بکشی هی معادله بنویسی سخت است لامصب. ذهنم نمی تواند بکوب پایش بنشیند دیگر. خسته ام کرده. مصداق دقیقی ست از چغر بد بدن . 

یک بار که با اسکایپ با جیم حرف می زدم می گفت آن طرف، مجبورند که آخر هفته هایشان را آن طور با مستی بگذرانند. انقدر در طول هفته غرق کار و سختی اند، انقدر روحشان کم می آورد که مجبورند آخر هفته ها را به رقص و شراب بگذرانند . می گفت چیزی ندارند که دستاویزش شوند. باید بگذارند به بی خیالی . به مستی. به غفلت. غفلت تنها راه فراموشی شان شده . دقیقا همان حس را دارم. انگار چیزی نیست دستاویزش شوم برای کمی فراغت ذهنی. مسئله پشت مسئله . پیچیدگی پشت پیچیدگی . همین است که الآن دارم آهنگی با این درجه از خز بودن را گوش می دهم. در حالی که ذهنم پیش عین صاد است. که می گفت راه کم نیاوردن نیایش است ، دعاست ، تضرع است . و من این طور به غفلت می گذرانم . 

از دیروز دلم هوای دویدن کرده. از آن دویدن هایی که یک جایی به ناگهان می ایستم و خم می شوم روی زانو هایم و پشت هم نفس می کشم. همان وقتی که Hyper ventilation رخ می دهد و co2 با سرعت بیشتری خارج می شود و هموگلوبین با میل بسیار بیشتری به o2 متصل می شود. دقیقا همان موقعی که نمودار دارد به چپ گرایش پیدا می کند و از حالت سیگموئیدی اش دور می شود و p50 پائین تر می آید. یا به عبارتی همان وقت هایی که انقدر شدید نفس می کشم که احساس می کنم ریه هایم دارند با هر نفس من بازسازی می کنند. 

اما این آلودگی هوای لامصب پایم را بسته . همین هوای فرسوده ی اتاق را نفس بکشم بهتر از آن است که سرب و کربن دی اکسید خالص را نفس بکشم. 

هنوز هم که هنوز است یک رویا مرا سر پا نگه می دارد . رویای آن روزی که بالاخره کوله پشتی ام را بر می دارم و وسایلم را تویش می چپانم، سوئیچ ِ جیپ کروک نازنینم که حتما تا آن موقع دیگر خریده امَش را از روی میزم بر می دارم و کلاه کپ ام را سرم می گذارم و صورت مادرم را می بوسم و می روم به آن سفر ِ دیر بازگشت . به آن کلبه ای که ته ِ یکی از روستا های شمال است. به آن روستایی که دست از همه ی آرزوهای فلان و بیسار شسته، رفته ام و شده ام خانوم معلم ِ بچه هایش . و جای این مزخرفی جات بهشان درس هایی که دوست دارم می دهم .  و شغل اولم کشاورزی است . و دور از این دنیای صنعت زده زندگی می کنم ، نان می پزم، هی طارمی خانه ام را آب و جارو می کنم تا مدام بوی خاک ِ نم خورده نفس بکشم، پرتقال برداشت می کنم، کوه می روم ، بچه ها را به خانه ام می آورم و برایشان شعر می خوانم، روز های بارانی چکمه های پلاستیکی پایم می کنم و می روم تا نا کجا آبادها. غروب ها با یک لیوان چای کمی سر می کشم توی دنیای دوست داشتنی ِ سلولی و ملکولی . و مدام به این مسئله فکر میکنم که چه قدر خوب که جای آن که اطرافم صدای ماشین بیاید، صدای گاو می آید. چه قدر خوب که به جای آن که ساختمان ها سد ِ راه دیدن ِ دوردست هایم باشند، درخت ها سد دیدن دور دست هایم شده اند . 

ببین .به قول نادر خان عزیز و دوست داشتنی، رویا ملک شخصی من است. از مال دنیا فقط همین را دارم و همین را می خواهم و آن را بسیار دوست دارم و بیزارم از آن ها که آگاهانه رویای مرا پاره می کنند . مرا با واقعیات حال به هم زن ِ دنیا از این خیال بیرون نکشانید. خب ؟ 

 

 

 

پی نوشت : یا حتی شب هایی این چنین . (

+)

 

 

 

 


.

گمان می‌کنم سهمگین ترین احساس بشر ترس است. آدم هایی که ترسیده اند خیلی خیلی قابل ترحم تر از آدم هایی هستند که غمگین اند. آدم هایی که چشم به راهند که نکند آن اتفاقی که نباید بیفتد، ناگهان بیفتد خیلی بیچاره تر از آدم هایی هستند که به خاطر اتفاقاتِ افتاده افسردگی حاد گرفته اند . آدم هایی که برای مدتی طولانی گیر کرده اند بین خوف و رجا، آدم های ضعیف شده تری هستند نسبت به آن ها که رسیده اند به ته ِ تهِ نا امیدی .
آدم هایی که ترسیده اند خیلی چشم به راه اند که وقتی زانو به بغل، کز کرده اند در گوشه ای از این جهان و به خود می لرزند، بیایی و در آغوششان بگیری . ولی چرا نمی آیی ؟؟ چرا تو هم با نیامدنت بیشتر می ترسانی شان .؟ که ثابت کنی مومن نیستند که می ترسند و غمگین می شوند .‌؟ 

 

 

 

می دانند. خوب هم می دانند.  محرومشان نکن از آغوش خودت هم . 


تو را خواهم بوسید. در دل ِ معرکه. پیش چشم همه لبانم را به خون جاری بر شقیقه ات آغشته خواهم کرد.همگان خواهند دید که بی اعتنا به هزار هزار لوله ی تفنگ قراول رفته به سمت خودم، با لبانی به رنگ خون ِ تو، صورت نازنین تو را پیش چشمان همه . پیش چشمان هر محرم و نامحرمی، خواهم بوسید. من این درد ها را جاودانه خواهم کرد. من آن بوسه را، من آن خونین بوسه را، از ازل با خودم آورده ام تا با رساندنش به صورت ِ نازنین تو به ابد ببرمش . و تو چه می دانی که این بوسه ی خونین ماموریت ِ نه ی من از این دنیا بود . از من جزء عشق نطلب. که اگر چیزی دیگر بخواهی، مرا خوب نشناخته ای . از من اگر رفتن بخواهی، مرا خوب نشناخته ای . از من اگر نماندن بخواهی، مرا خوب نشناخته ای . از من اگر زیستن بی خودت را بخواهی، مرا خوب نشناخته ای . از من وفا بخواه جانان. از من ماندن بخواه. از من نرفتن بخواه. به مثال همه ی مردان ِ عالم، نگو که هزار چشم به تماشایم نشسته اند که ابرم به باران بنشیند. به مثال همه ی مردان عالم از گریه منعم نکن. نترس که پای ِ خون ِ جاری شده از تنت، گریه کنم و ذلتی نه پای مردانگی ات بنشانم . از من نگریستن نخواه. تو کار خودت را کن مرد. بگذار من نه کنار تو به گریه بنشینم. بگذار خاک از اشک من سیراب شود . خواهی دید . خواهی دید این اشک ها، در دل ِ این خاک ِ زمستان زده، بهار را به رستاخیز فرا خواهند خواند.  خواهی دید که هزار هزار هزار ارغوان، از اشک های من از زمین سر بر خواهند آورد. آرام باش . آن ها بیهوده ایستاده اند. بخواهند نخواهند، با تو آمدنی ام. اصلا آمده ام که این آخرین لحظاتت را با تو بمیرم. چه آن نیم هلالی که شما ماشه صدایش می زنید را بچکانند، چه نچکانند ، من آمدنی ام. تنگ دل ِ دل ِ تنگ ِ من نباش. گفته بودمت. آن روز نخستین. گفته بودمت من آن شقایقم که با داغ زاده ام . این روز ها در هر شب ِ زندگی من جریان داشتند. تو را نه حالا . که سال هاست، سال هاست در خواب و بیداری با این صورت ِ به خون نشسته تماشا کرده ام. تو را نه حالا . که سال هاست بر زمین افتاده میان ِ این گرگ ها دیده ام. سال هاست کابوس ِ هر شبم دویدن است و نرسیدن به کنارت. سال هاست کابوس ِ هر شبم، نبوسیدن ِ لحظه ی آخر است. سال هاست کابوس ِ هر شبم نمردن است، در لحظه ی جان دادن ِ تو. حالا منعم نکن از ماندن. منعم نکن از بوسیدن. منعم نکن از مردن. نگذار درخت ِ زندگی، حسرت میوه بدهد . حالا که خودت مردانه جان می دهی، منعم نکن از نه جان دادن . گفته بودی سینه ات سپر ِ هر گلوله ای ست که عشق را نشانه رفته باشد. گلوله نشو به سینه ی خودت و مرا منع از بوسیدن نکن. آغوش بگشا که این دم آخر را نبازیم . گور پدر ِ هر قداره کش ِ تفنگ به روی ِ عشق کشیده ای . آغوش بگشا جانان من، که به لطف آن ها که به سمت مان نشانه گرفته اند، وصل هرگز بدین اندازه به ما نزدیک نبوده است. 

 

 

.

.

.

 

هر کس که بر سرش زده با عشق سر کند // باید هوای داشتن دردسر کند // اصلا چگونه شمع در این گوشه ی اتاق // شب را بدون صحبت پروانه سر کند // دیدی که خون نا حق پروانه شمع را // چندان امان نداد که شب را سحر کند ؟ // افتاده اند در بغل هم دو سوخته // دیگر کسی نمانده کسی را خبر کند // باید هر آن کسی که پی وصل می رود // تا مرز سوختن بتواند خطر کند.


نباید یه طوری زندگی کنیم که نشه ازش یه قصه دراورد. آدمای زیادی اومدن و بدون اینکه یه قصه ی پر ملات بسازن، رفتن.  آدمای بی قصه بعد رفتن شون می میرن. باید قصه بشیم. قصه ی شبای بلندِ بچه ها. قصه ی شبای نگذشتنی ِ آدم بزرگای ِ درمونده. باید اون قصه ای بشیم که مامان بزرگ، بابابزرگا از تعریف کردنش واسه نوه هاشون لذت ببرن. لذت ببرن و همزمان آروم بغض کنن. بچه ها ولی بخندن و تو عالم بچگی شون هیچ وقت نفهمن که چرا بابا بزرگ، مامان بزرگ شون توی اون داستان خنده دار بغض کردن. ما باید قصه بشیم. و الا بعد رفتن مون، می میریم. من دوست ندارم بمیرم. 


یک. آخرین باری که پیوسته خوابیده ام را فراموش کرده ام. دیشب، یعنی درواقع صبح، حوالی ساعت پنج بیدار شدم. به آشپزخانه رفتم که یک لیوان آب بخورم. نگاهم که به پنجره ی آشپزخانه افتاد فهمیدم برف است. رفتم توی هال. پرده ای که تمام وسعت پنجره را پوشانیده بود کنار زدم. جهان متوقف بود انگار. احدی بیرون نبود. هیچ ماشینی در رفت و آمد نبود. دانه های درشت برف از آسمان ِ سرخ می باریدند و روی برف های پا گرفته ی دیگر می نشستند. یک لحظه در ذهنم گذشت جهان و این همه آرامش . ؟ جهان و این همه سکوت . ؟ 

احساس می کردم سال هاست که آن چنان آرامشی را نچشیده ام . آن هم درست وقتی که با کابوسی از خواب پریده بودم. 

 

 

دو. دقیق دقیق یادم نمی آید. شاید یک ماه. شاید هم یک ماه و نیم. آمدم اینجا و یک فایل موسیقی (

+ ) آپلود کردم و در توصیفش نوشتم : 

" احساس می کنم دو نفر با لبانی خشک، با سر و صورتی خاکی و لباس هایی پاره پاره و خونین، نشسته اند وسط بیابانی که تا همین دیروز گلستانی بوده. از تشنگی لبانشان چاک خورده است. ساز به دست دارند. سر انگشت هایشان خونین است اما . بی تابانه می نوازند . خون از سر انگشت هایشان به تار به تار ِ سازهایشان می نشیند و از سازهایشان قطره قطره روی خاک می چکد . روی خاک ِ تشنه ی چاک چاک. روی همان خاکی که نعش جوانی بر آن افتاده. شرحه شرحه، چاک چاک. "

 دلم نیامد پستش کنم. دلم برای خاطر ِ نازکی ِ دل ِ خواننده های اینجا نیامد. و الا حال جاری من همان بود . حالا که دیگر به قول پدر من " دلدار " شده اید، می نویسم. احساس می کنم دو نفر با لبانی خشک با سر و صورتی خاکی شرحه شرحه چاک چاک . آخ که از این فرهاد کش فریاد . 

 

 

سه. به قول شریعتی " با خود در شگفتم که مگر دل آدمی چه قدر، تا کجا استعداد دوست داشتن دارد .؟ " می دانی ؟ من فکر می کردم دیگر دوستت ندارم . زهی خیال باطل ! 

 


سه چهار ماه پیش در یک صفحه ی مجازی دعایی دیدم منتسب به حضرت زهرا. در لحظه هم به دلم نشست و هم هم زمان ته دلم را به طرز عجیب و غریبی خالی کرد. چند بار خواندمش تا حفظش شوم. تا در وقت مناسب به آن فکر کنم و اگر شد تحقیقی هم در موردش کنم. سه چهار ماه گذشته از آن روز و من اگر چه بعضی روزها آن دعا را در خلوتم برای خودم می خواندم و کمی به آن فکر می کردم اما این مدت نشد در موردش تحقیق کنم. تا امروز.  

که از همان اول صبح که با کابوس های پیاپی از خواب پریدم ، به خودم قول یک خواب زود ِ شبانه و طولانی مدت را دادم. که از هفت غروب که به خانه بر می گشتم در خیابان فقط و فقط به این فکر می کردم که محض رسیدن به خانه، بخزم زیر پتو و به قول صبحگاهی ام به خودم عمل کنم. راستش آمدم توی اتاق هم که بخوابم. اما یادم به یک تکه از یک مداحی قدیمی برای حضرت مادر افتاد که خیلی وقت است گوشش نداده ام. آمدم آن را گوش کنم، که یادم به این دعا افتاد. لپ تاپم را روشن کرده بودم که آن مداحی را گوش کنم، ولی در صفحه ی مرورگرم تایپ کردم " دعای اللهم استعملنی لما خلقتنی له " . این همان دعایی بود که چهارماه پیش خوانده بودمش. خدایا مرا در راهی به کارگیر که برای آن خلق کرده ای .  می خواستم کامل ِ دعا را پیدا کنم. 

در اولین سایت باز شده رسیدم به یک فایل از آقای پناهیان.

آخرین باری که رفته بودم هیئت، یکی از دوستانم که مرا دید، پوزخند ن گفت تو ؟ میثاق ؟ 

جا خوردم از حرفش. من چهار سال امام صادقی بوده ام. حالا هر قدر هم که مخالف بعضی مشی های امام صادقی ها باشم؛ اما به هر حال چهار سال تمام امام صادقی بوده ام. سر در نمی آوردم چرا باید آنقدر جا می خورد از دیدن من. دقیقا همان شب آقای پناهیان داستانی تعریف کرده بود از کسی که چند سال در دهانش چند سنگ کوچک گذاشته بود که تمرین کند بی فکر حرف نزند. آن شب از تاثیر همان داستان، جواب ِ تیکه و کنایه اش را با تیکه و کنایه ندادم. حالا نه اینکه فکر کنید به حد عرفان و این درجات رسیده ام، به هر حال دهه ی اول محرم بود و من هم سخت جوگیر بودم عزیزان :D

شب که به خانه رسیدم بهش پیام دادم. نوشتم خیلی ذهنم مشغول شده که چرا انقدر تعجب کردی از دیدن من ؟ من پیش از اینکه میثم مطیعی رو بورس باشه، میثاق می رفتم. اون موقع هایی که هنوز انقدر معروف نشده بود، من میثاق می رفتم. 

برایم نوشت خب به هر حال تیریپ فکری تو به امثال حاج میثم و استاد پناهیان نمیاد. برایش استیکر خنده فرستادم. اولین فرق ما در همین بود که من میگفتم مطیعی و آقای پناهیان. او می گفت حاج میثم و استاد پناهیان :D

حرفی که می زد بیراه نبود. من خیلی وقت ها با آن ها کنار نیامده ام. 

حالا این همه قصه بافتم که چه ؟

که بگویم من امشب اصلا قرار نبود بیدار بمانم، یک. اصلا قرار نبود آن دعا را سرچ کنم، دو. اصلا قرار نبود سخنرانی گوش کنم، سه. تازه اگر قرار به سخنرانی گوش دادن به میل خودم هم می بود باید طبیعتا می رفتم سراغ حاج آقای عالی نه حاج آقا پناهیان، این چهار.

این چهارتا دلیل را داشته باشید برای پاراگراف بعدی. 

اول سعی کردم توی سایت های دیگر چیز هایی بخوانم. بعد دوباره دو دل برگشتم و گفتم حالا بذار ببینیم پناهیان چی گفته. ضرر که نداره . بعد برگشتم و سایت اول را باز کردم. همانی که از پناهیان بود. شرحی بود بر این دعا، از فاطمیه ی سال 93. نیم ساعت بود. دانلودش کردم. قولی که کله صبح به خودم داده بودم را کنار گذاشتم و گوش دادم.

بعد که تمام شد، فکر کردم این فایل از فاطمیه ی 93، رزق فاطمیه ی 98 من بود. دعایی که سه چهار ماه پیش خوانده بودم و سه چهار ماه آن را مزه مزه کرده بودم، امشب کمی برایم جدی تر شد .

رزق من امشب این سخنرانی بود .  تقدیم به شما ( 


 

 

 

پشت سرتو نگاه نکن پسر. فقط بدو. میدونم. همه چیو میدونم‌. تو ولی دم نزن‌. دم بزنی بیشتر احساسش میکنی. به خدا اگه دم بزنی دردش بیشتر میشه. نمیگم اگه دم نزنی دردش کمتر میشه، سوزش کمتر میشه. میگم اگه دم بزنی خیلی بیشتر میشه  . نمیگم انکارش کن. نمیگم باورش نکن. نمیگم حسش نکن. فقط میگم هر طوری که هست، با هر دردی که هست، با هر زخمی که هست، بدو پسر. باید برسیم.
 ته راه، سر می ذاریم رو شونه هاش و گریه میکنیم. همه ی بغضایی که توی راه، توی گلومون رسوب کردو گریه میکنیم. آخرش بهش میگیم چه قدر درد کشیدیم. آخرش بهش میگیم درد کشیدیم ولی دوئیدیم. آخرش بهش میگیم دست و پامون خونی بود، ولی دوئیدیم‌. آخرش بهش میگیم دل مون صد پاره بود، ولی دوئیدیم. بدو پسر. باید برسیم. وایساده.  منتظرمونه. هر طور که شده باید برسیم .



.
.
.

پی نوشت:
دیروز جمله ای خواندم منتسب به امیرالمومنین. با این مضمون که : با درد خود بساز چندان که با تو بسازد .
چه به ایشان بازگردد چه نگردد جمله ی حکیمانه ای بود. می‌دانی؟ هر وقت با درد نساخته ام، هر وقت نپذیرفته امش، هر وقت چشم هایم را رویش بسته ام و انکارش کرده ام، هر وقت نخواسته امَش و در برابرش طغیان کرده ام، در برابرم قد کشیده، بزرگ شده. خیلی بزرگ تر از آن چه که هست، شده. و مرا و زندگی ام را یک جا بلعیده.
باید بپذیرم. این زخم ها را . این تنهایی ها را . باید بپذیرم و بسازم، بلکه بسازند با من. 


از خطبه ی صد و بیست و یکم است. صدای عین صاد. 

 

 

 

 


.

ناراحت نیستم. از هیچ کس.

من به نوشتن گره خورده ام. یک گره ِ ناخواسته . ترک نمی شود. اما . اینجا نوشتن، برای خودم، مطلقا برای روح خودم، باید ترک شود. لطفا، لطفا ، لطفا برای من اراده ای دعا کنید که از جایی که دوستش دارم، از جایی که خیلی دوستش دارم، دست بکشم . برای خودم، برای روحم . ممنون :)

دوست تان دارم :)


از خطبه ی صد و بیست و یکم است. صدای عین صاد را می شنوید. 

 

 

 

 


آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها