توی کوله پشتی ام چند بسته ای مداد رنگی مانده بود و چند تایی هم دفترنقاشی. یاسین را گذاشته بودم به باد کردنِ بادکنک ها برای دختربچه ها.
قبلش به من هجوم آورده بودند و هنوز توی بهت بودم. ماشین حرکت کرده بود.
کمی از مردم فاصله گرفته بودیم ولی هنوز در محله ی سازمونی بودیم. ( منطقه ای از پلدختر که بیشترین آسیب رو دیده ) در سایه ی ساختمانی پسر بچه ای چهار پنج ساله به غریب ترین حالت ممکن، نشسته بود. به راننده گفتم ماشین را نگه دارد. بدون اینکه نگاه کنم، هر چه دمِ دستم بود را برداشتم و دویدم سمت پسرک.
پسرک هم دوید سمت من. دیدم بادکنک توی دستم است. بادکنک را از من گرفت و رفت. دنبالش رفتم و مداد رنگی و دفتر نقاشی را هم دادم.
همه ی بچه ها ذوق زده نگاه میکردند. او نکرد. نخندید. من هم هیچ کاری نکردم. دویدم به سمت ماشین. تا سوار ماشین شدم، دیدم اصلا دقت نکرده ام که طرح دخترانه داده ام یا پسرانه.
عصبی شدم. برگشتم پسرک را نگاه کردم. داشت نگاهم میکرد. جلویمان یک ماشین سنگین بود. حرکت نمیکردیم. پسرک با بغض نگاهم میکرد. تمام امروز، این غلیظ ترین بغضی بود که دیدم .
نمیتوانستم چشم از او بردارم. سرم را از پنجره بیرون برده بودم و بی اختیار نگاهش میکردم. او هم مرا نگاه میکرد.
یک باد زد، بادکنک از دستش پرید.به سمت بادکنک دوید . گمانم چون میدید من هنوز در حال تماشایش هستم، دوید .
میدانی ؟
آن وسایل دستش بودند اما انگار از سر ناچاری . پسرک چهار پنج ساله بود. کودک بود. با اینکه انگار بی میل به آن ها بود، خیلی بزرگ تر از این حرف ها بود که شوق مرا، دویدن مرا، نگاه مرا بی پاسخ بگذارد .
مرد بود که وقتی دید دارم به سمتش میدوم، دوید سمتم.
رسیده ام خرم آباد. آمده ام خانه ی خاله ام. باید استراحت کنم . اما دلم پیش پسرک است. فکرم از بزرگی اش جدا نمیشود. دلم میخواست الان پیش او میبودم. درست کنار همان ساختمان. درست به همان حالت ِ نشسته .
درباره این سایت