سرم گرم ِ خدا بود و دیگر هیچ نبود ِ چمران بود. تمام که شد داشتم فکر میکردم کتاب لبنانش را شروع کنم به خواندن. اما نمی دانستم سر از مناسبات ی و جغرافی اش در خواهم آورد یا نه. به هوای امام موسی صدر دوست دارم بخوانمش. قدیم تر ها، امام برایم صرفا کسی بود که چمران او را دوست می داشت. این که برایم قابل احترام بود تنها به این دلیل بود که چمران به او تعلق خاطر داشته . حالا اما وضعیت متفاوت است. چمران خوش بخت بود که امام را دید و شناخت و همراهی کرد .
هوای ِ خانه گرفته بود. کسی خانه نبود . حوصله ام نمی گرفت توی خانه بمانم. تصمیم گرفتم بروم بیرون. از علایقم این است که وقتی این طور بی حوصله ام، یک لاقبا بزنم بیرون! بدون تومنی پول و بدون هیچ گونه امکاناتی . و شروع کنم به گز کردن ِ تهران !  یک بار که همین طور زده بودم بیرون اتفاقی پدر را دیدم. کیف و کوله و هیچ چیز همراهم نبود. لباس هایم هم بدون جیب بودند. سوار ماشین که شدم پدر پرسید چرا هیچی باهات نیست ؟ گفتم چون حوصله ی هیچی رو نداشتم. بعد گفت یعنی چی ؟ پول هم همرات نیست ؟ گفتم هیچی هیچی ! عصبانی شد. گفت واقعا پیش خودت فکر نمی کنی یه مشکلی پیش بیاد که نیاز به پول داشته باشی ؟ گفتم نه. بیشتر عصبانی شد. گفت اصلا شاید یه بدبخت بهت رسید که نیاز به پول داشت. حداقل بذار یه چیز ته ِ جیبت باشه! از آن روز به بعد، کمی پول می گذارم ته ِ جیبم و می زنم بیرون. امروز هم همین طور بیرون زدم. 
ساعت به هفت و نیم رسیده بود که راه افتادم به سمت مسجد. نه مسجد ِ نزدیک ِ خانه ی خودمان. مکبر مسجد ِ خودمان یک پیرمرد است با صدای خراش دار. صلوات شعبانیه و دعا و مناجات و قرآن و همه چیز را هم خودش می خواند. اصلا آوایش را دوست ندارم. بیشتر از اینکه آرام کند، مشوش می کند. 
دقیقا تا لا اله ِ الا الله ِ اذان توی راه بودم که به مسجد بعدی رسیدم. هوا گرفته بود. نم ِ باران می زد. ماه کامل بود . باد بین ِ برگ های ِ چنار می پیچید . عجیب صدای ِ باد ِ پیچیده بین شاخ و برگ های ِ درختان را دوست دارم. از خوب ترین صداهای ِ این دنیاست. جان می دهد که زیر درخت ها دراز بکشی، چشم هایت را ببندی و فقط صدا را گوش کنی. راه را با تند ترین سرعت ممکن طی کرده بودم. به مسجد که رسیدم صبر کردم برای آمدن آسانسور. کنار ِ چند نفری دیگر. پیرزنی داخل آسانسور بود. طبقه ی دوم مسجد برای خانم ها بود و طبقه ی اول برای آقایان. پیرزن از ورودی ِ آقایان به مسجد وارد شده بود و از طبقه ی آقابان وارد آسانسور ِ مربوط به خانم ها شده بود و تا وارد شده بود ما دکمه را زده بودیم و بنابراین به جای اینکه برود بالا، آمد ه بود پائین. یک خانم نسبتا جوان کنار من ایستاده بود. از پیرزن پرسید از طبقه ی اول آمده اید ؟ پیرزن هم همان توضیحاتی که من بالاتر نوشتم را داد. بعد زن ِ کم عقل گفت ببینید ما که بچه مسلمونیم، باید حواسمون به اموال مسجد باشه. این طی ِ مسیر ِ شما باعث استهلاک ِ آسانسور می شه! پیرزن به جای دفاع از خودش گفت خانم فلانی هم همین طور وارد مسجد می شه. زن ِ جوان ِ کم عقل ادامه داد من به عنوان بسیجی وظیفه دارم این ها رو تذکر بدم. الآن که برم بالا حتما به او هم خواهم گفت. بی حوصله ی بی حوصله بودم. اصلا آمده بودم مسجد که کمی جان بگیرم، ولی هنوز وارد نشده یکی داشت آشفته ترم می کرد . به طبقه ی بالا که رسیدیم و آن خانم که تذکرش را داد، پیرزن دومی گفت ما دیگر پایی برایمان نمانده و چون نمی توانیم مسیر طولانی را تا ورودی ِ خانم ها طی کنیم از آن طرف می آئیم و هیچ مشکلی هم ندارد به نظرش. بعد زن جوان ِ کم عقل گفت شما برید از خود حاج آقا هم بپرسید می فهمید حرف من درسته. می خواهم وارد بحث شوم ولی می دانم با بسیجی بحث کردن هیچ نتیجه ای در پی ندارد. برای همین وارد بحث نمی شوم. پیرزن می گوید به حاج آقا اگر بگم که میگه اصلا از ورودی ِ آقایون نیایید. زن جوان گفت پس ببینید من درست می گم. 
هر چه قدر فکر میکنم می بینم این زن واقعا هیچی حالی اش نیست. تعطیل تعطیل است. دارد می بیند پیرزن دارد روی صندلی نماز می خواند و باز هم این طور می گوید. یاد شریعتی می افتم که می گفت مذهبی نما های ما می آیند آن شمع خاموش کردن ِ علی در برابر طلحه و زبیر را تقلید کنند غافل از آن که بدانند پشتش چه فلسفه ی ی بود. و انتفاد کرده بود از جا نماز آب کشیدن ِ مذهبی ها .
بین صف ها، خانمی به من اشاره می کند و می گوید بیا جلو عزیزم. صف ِ دوم است. می روم و می ایستم کنارش. می بیند مُهر خالی دارم، جا نماز ِ سجاده اش را بر می دارد و می گذارد زیر ِ مُهر من. لبخند ن تشکر می کنم.
یک بچه مکبر است. به صدایش می خورد نهایتا هفت ساله باشد. کمی جیغ است ولی به صدایِ نخراشیده ی مسجد ِ خودمان ترجیحش می دهم. 
یک آن یادم به مکبر ِ مسجد ِ دانشگاه خودمان افتاد . الحق و الانصاف صدای خوبی دارد. چند روز ِ پیش توی ِ صف ِ نماز ظهر، دختری کنار من بود که وقتی با دوستش حرف می زد فهمیدم عاشق ِ پسرک ِ مکبر است.( البته که حرف هایشان را عمدا گوش نداده بودم. صدایشان طوری بود که من می شنیدم. ) این یکی دیگر نوبر بود. این مدلی اش را دیگر ندیده بودم . خیلی هم با مزه بود . به دوستش می گفت آخه ببین صداشو .!!! داشتم فکر میکردم بیچاره او، که در نماز هم برایش هیچ آسودگی نیست از معشوق .
به نماز برگشتم. دعا کنان برای آن دختر که خدایا اگر آن دو مال ِ هم اند، کم عذاب تر برسانشان به هم .
نماز که تمام شد، جا نماز خانم را تا زدم و بهش برگرداندم و به سمت در خروجی راه افتادم. خانمی با من توی آسانسور بود. دکمه ی G را فشار دادم. در آسانسور که باز شد دیدم این طبقه برایم آشنا نیست. از آن خانم پرسیدم راه خروج همین است ؟ گفت این جا طبقه ی آقایون است باید -1 را بزنی. گفتم نمی دونستم. گفت فکر کرده ام با همسرت قرار داری که G را زده ای چون معمولا خانم ها اینجا پیاده می شوند و با همسرشان پائین می روند. توی ذهنم می گذرد این دیگر چه مدلش است ؟ خب دم ِ در مسجد با هم قرار بگذارند. یک طبقه دوری که این حرف ها را ندارد :| 
به هر حال من درک نمی کنم چرا باید این طور باشند . می روم سمت جاکفشی ها. شماره ی جا کفشی سه رقمی بود و حال حفظ کردن نداشتم. برای همین کتونی هایم را توی جا کفشی گذاشته بودم که علامت داشته باشد. آنجایی که من گذاشته بودم درِ قناسی داشت و برای همین معلوم بود.
کتونی هایم را پایم کردم و زدم بیرون. سر راه سری به مزار شهید گمنامی زدم که سالیان ِ پیش خودم برایش نام ِ " حبیب " را انتخاب کرده بودم. توی مقبره اش پرچم ِ بزرگی زده بودند با محتوای عرض خیر مقدم داریم خدمت مسئولین مدارس فلان! ( اسم یکی از مدارس غیرانتفاعی تهران بود) ضد حال خوردم. 
پرچم به آن بزرگی ، آن هم در مقبره ی شهید، فقط برای خوش آمد گویی به چند مسئول مدرسه؟؟ این یکی را هم نمی فهمیدم . 
هوا هنوز دلبر بود. از سر ِ غروب خیلی سبک تر شده بودم . 
کمی که راه رفتم و به خانه که نزدیک تر شدم به سرم زد از همان جا، گوله کنم بروم سمت تجریش. امامزاده صالح! کمیل را هم آن جا باشم. ساعت را نگاه کردم، نه شب بود. به خودم اگر بود که می رفتم. اما پدر دوست ندارد دیر وقت بیرون باشم. یکی از جاهایی که به پسر ها حسودی ام می شود همین جاست. شب هایی که دلگرفتگی بیداد می کند و دلم می خواهد بزنم بیرون . اما نمی شود ! 
نه و اندی به خانه می رسم. سلام که می کنم مامان می گوید حالا که لباس تنــتــه بیا این آشغالا رو بنداز توی شوتینگ. می روم آشغال ها را می اندازم. در را که می بندم به فاصله ی چند لحظه بعد، همسایه مان در میزند. می گوید می خواهد با همسرش بروند دوچرخه سواری و فقط یک دوچرخه دارند. محمد قفل دوچرخه اش را برایشان باز می کند. 

توی سرم می گذرم مثلا از خود ِ میدان تجریش، سوار دوچرخه شوی و بیفتی توی ِ سرازیری ِ ولیعصر . تا خود ِ میدان راه آهن . دقیقا در یک همچین هوایی . و با دوچرخه سرعت بروی. 
رویای ِ خنکی ست ولی . خوابم می آید. خیلی خسته ام. خیلی دل تنگم .از آمدن ِ یکشنبه هراس دارم. از عیدی که . 
ولی شما ما را هنوز هم دوست دارید . نه ؟





مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها