روزهای عجیبی ست. نه آرامم نه بی قرار. بین این دو ایستاده ام. گاه بسیار آرام، گاه بسیار آشفته. از انگیزه ی سالیان ِ دور خالی ام. اما هنوز از انگیزه تهی نیستم. دقیقا در transition state ایستاده ام. یک نقطه ی گذار که نمی دانم بعدش چه خواهد شد. بعدش چه خواهم شد. زندگی مادی و معنوی ام پنجه انداخته اند در پنجه ی هم. ایستاده ام میان هر دو تایشان. معنویات را صرفا در ارتباط با خدا تعریف نمی کنم و منظورم از معنویات اموری ست که مرتبط به روح است. 

من آدم مادیاتِ محض نیستم. مادیاتِ محض حالم را به هم می زنند. اما زندگی انگار دارد مرا به آن سمت و سو ها می کشاند. اطرافیانی که به آن ها نزدیک ترم انگار دارند مرا به این سو سوق می دهند. 

نقاط اشتراک معنویات و مادیات برایم کم شده اند و این اتفاقِ عجیبی ست در زندگی ِ مثل ِ منی که همیشه خودم را با معنویات تسلی داده ام و به کمک معنویات، به انجام ِ مادیات پرداخته ام. 

کمتر به گذشته فکر میکنم. بسیار مشغول ِ آینده ام. آن قدر که گاه از حال غافل می شوم. با این همه، آینده پیش چشمم مبهم است. بسیار بسیار مبهم. به هزار و یک دلیل گاه مهاجرت به کشوری دیگر را راه حلِ بیرون آمدن ِ آینده از این ابهام می بینم و به هزار و یک دلیل دیگر ، ماندن ِ در ایران را راه حل می بینم. 

آن چه که می خواهم، آنی نیست که از من انتظار دارند و من به شدت در تقابل ِ میان خود و دیگران گیر کرده ام. بعد از فکر بسیار، بیشتر به خود متمایل شده ام و باید بگویم دلایلی دارم که خودم را انتخاب کنم. خوبی اش به این است که در من، خودی وجود دارد که هوای دیگران را هم دارد . و این یعنی حاصل ِ این انتخاب، خود ِ مطلق نیست . چشم بستن به دیگران نیست. فقط ، هوای ِ خود را کمی بیشتر داشتن است.  

در ذهنم، دوستی با عده ای از دوستانم را تمام کرده ام.بی آن که خودشان خبری داشته باشند.  آنانی که نشانه هایی از عدم ِ صداقت در رابطه مان نشانم داده اند، بی هیچ چشم پوشی حذف شده اند برایم. و من ، از هر گونه عذاب وجدان بابت ِ این تمام کردن ِ یک طرفه خالی ام.

دوستانی دارم که در صحنه های سخت ِ رقابت، نشانم داده اند که رفاقت را به رقابت ترجیح می دهند. دوستانی که کنارشان سعی کرده ام خوب تر شوم از آن چه که هستم. اینان را انتخاب کرده ام برای ماندن در زندگی ام. اگر چه که محدود باشند. اما می دانم که به دردم خواهند خورد. به دردشان خواهم خورد.

در احوالات ِ رندی دقیق شده ام. رندی که خود را هرگز به گرد ِ پای ِ او رسیده هم ، متصور نبوده ام. عجیب است که چون اویی هم مثل من انگار اسفند است روی ِ آتش. حیران است برای نجات پیدا کردن. ده - پانزده سالی از من بزرگ تر است .گویا او محدوده ی سرگردانی ِ کوچکتری دارد نسبت به من. راستش از وقتی او را دیده ام عجله ام برای نجات کمتر شده است. انگار فهمیده ام که قرار است تا سالیان در این حیرانی بمانم . نه فقط من، که گویا این سرنوشت محتوم انسانی ست که زندگیِ مثل دیگران قانعش نمی کند!  چند روز پیش می گفت ما برای نجات پیدا کردن، چند گزینه نداریم. فقط یک گزینه داریم. فقط و فقط یک راه. گفت اگر خواهان ِ نجاتیم باید همان یک راه را انتخاب کنیم. انتخاب ِ سختی ست. او انتخابش کرده. و من دارم سختی هایِ پس از انتخابش را می بینم که چه بسیارند و چه جان فرسا و عجبا که چه آرام کننده و چه راه گشا! 

برای انتخاب باید چار ِ تکبیر زنم یکسره بر هر چه که هست . اما هنوز نتوانسته ام. هنوز آدمش نشده ام.


امروز با یک دل تنگی غریبی به مسجد رفتم. چند ماه ِ اخیر، توی مسجد نمازم را به جماعت نمی خواندم امروز اما رفتم و در صفوف ِ اول ایستادم. چند وقت پیش توی اینستا از شیخی شنیدم که می گفت گاهی قرآن را بردارید و بگوئید " خدایا با من حرف بزن " . امروز به همین نیت قرآن را باز کردم. سوره ی انبیا آمد. آن صفحه ای که می گوید ایوب خدایش را صدا زد که خدایا به من آسیب رسیده. آنجا که می گوید غم ایوب را زدودیم. آنجا که می گوید اسماعیل و ادریس را به صالحین ملحق کردیم. آنجا که یونس اعتراف می کند خدایا من ظلم کردم آخ آنجا که می گوید  " و نجیناه من الغم " . آنجا که میگوید زکریا را استجابت کردیم.

چه قدر امیدوار کننده بود برایم این صفحه ی قرآن. ما به جز تو امید نداریم. ما جز از تو انتظار نداریم . اصلا ما جز تو کس نداریم که بخواهیم به او امیدی داشته باشیم یا از او انتظاری . چاره ی ما ساز که بی یاوریم . گر تو برانی به که روی آوریم . ؟ 


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها