زله آمده بود. روستا های زیادی تخریب شده بودند. پدر مسئول بود و باید به محل حادثه می رفت. مادر باردار بود . ماه های آخر . پزشک استراحت مطلق داده بود. من و خواهر هنوز بچه بودیم. پدر زنگ زد به دایی. مثل همیشه ای که باید به ماموریت می رفت . که بگوید می آیی بالا سر ِ خانواده ی من ؟ دایی هم آمد. مثل همیشه ای که بابا نبود. بابا زنگ زد به عمو و به او آماده باش داد که اگر مادر کاری داشت، انجام دهد. پدر رفت . شهر هم در معرض خطر بود. مادربزرگ خانه خودشان تنها بود. برای همین جمع کردیم و رفتیم خانه ی مادربزرگ. هر وقت پس لرزه احساس می شد، می رفتیم توی پاترول مانکه بابا برای رفت و آمد ما داده بود دست دایی. 

 تمام آن مدت ما و دایی با هم بودیم. وضعیت که کمی سامان گرفت پدر به خانه آمد. نمی دانم چند روز گذشته بود، فقط یادم است وقتی پدر برگشت خستگی از صورتش می بارید . انقدر که من هنوز هم چهره اش در خاطرم است. لاغر شده بود. خیلی لاغر شده بود. پیش از این که زله بیاید، افتاده بود توی مسیر ِ لاغری . به قول مادر توی تاریکی ِ صبح می رفت، توی تاریکی شب برمیگشت. طبیعی بود این کاهش وزن! 
محمدمان به دنیا آمد . اوضاع خوب بود. پدر اما . هنوز سرش خیلی شلوغ بود.
 برای قد یک و نود، وزن ِ شصت و اندی کیلو چیز عجیبی بود . معده درد شدیدی به جانش افتاده بود. پدر و مادر از این دکتر به آن دکتر دوره افتادند.  یک شب، یک شب وقتی برگشتند خانه، بهت از سر و پایشان می ریخت. با هم رفتند توی اتاق. من هم دنبالشان رفتم. ولی وارد نشدم. نمی دانستند کنار ِ دیوار ِ اتاقم . شروع کردند به صحبت آرام با هم ! مادر می گفت باید بریم تهران. همین امشب باید بریم تهران . پدر می گفت فردا صبح میریم. مادر بی قرار بود . با نگرانی تمام با هم حرف می زدند! آن جا بود که فهمیدم پزشک ِ شهر، تشخیص سرطان داده . ! سرطان معده !
به روی ِ خودم نیاوردم که شنیده ام. مادر هنوز هم نمی داند من آن شب، کنار ِ دیوار ِ اتاق، حرف هایشان را شنیده بودم . حالا که دارم می نویسم یاد یک تکه از بادبادک باز ِ خالد حسینی افتادم. آن جایی که پزشک گفته بود " احتمالش هست پدرت سرطان داشته باشد " و او گفته بود چه طور باید با این احتمال، روزهای آینده را دوام بیاورم ؟ 
حال من همان بود . فقط با این تفاوت که بچه بودم، با این تفاوت که مادر و پدرم نمی دانستند که من از ماجرا خبر دارم، با این تفاوت که.
توی تهران آزمایش انجام دادند. تشخیص اشتباه بود . پدر سرطان نداشت. دکتر گفته بود باید از حجم کاری اش کم کند .
روزها گذشتند . پدر اما .هنوز هم کله خراب بود و همه جا خودش حضور داشت. هنوز هم حرص می خورد. هنوز هم جوش می خورد. وارد روند بهبود شده بود اما . نه از تلاش های خودش بلکه از تلاش های مادرم. 
آن سال ها، سال های سختی بودند . پیش می آمد که با فک و فامیل می رفتیم کوه و دشت اما . بدون پدر! من همیشه غم ِ نبودنش را داشتم. حتی اگر با دایی می بودم، حتی اگر می خندیدم، حتی اگر کلی بازی می کردم . چیزی کم بود. 
یک شب، قهر کرده بودم. نشسته بودم توی حیاط خانه. منتظر تا پدر بیاید. ! مادر هر چه می آمد دلجویی نمی پذیرفتم. باید خود پدر می آمد. چون گفته بودم من از خونه می رم و فقط با بابا برمی گردم !!!! ساعت اما شده بود ده شب، یازده شب، شاید هم دوازده شب . که پدر آمد . غم داشت خب ! حالا که خاطره را یادآوری می کنم، می خندم . اما ! غم داشت برای بچگی هایم. 
پدر هنوز سی و اندی ساله بود که موهایش سفید شدند.
 گاهی موهایش را با موهای ِ پدران ِ دوستانم مقایسه می کردم. احمقانه است؛ میدانم . هنوز هم یادم است بابای رضوان، موهای مشکی ِ یک دستی داشت. پدر ِ من اما . 
و این در حالی بود که بابا از بابای ِ رضوان کوچکتر بود.نه این که فکر کنی بحث خجالت و این حرف ها بود . نه ! به جانم ترس افتاده بود ! که نکند بابا دارد پیر می شود . نکند قرار است حالا که موهایش سفید شده اند، زودتر بمیرد ؟ نکند . 

عالم بچگی بود . حق بده! 


حالا اما می دانی ؟ 
آن سال ها برایم نقطه ی عطفند. برایم دریچه ی امیدند .  حالا توی بیست و اندی سالگی ام، به آن سال ها افتخار می کنم. به آن لاغر شدن های ِ بابا. به آن سفید شدن مو ها. به همه ی آن هزار راهی که وقتی پدر شب توی جاده بود که به ماموریت برود، دلمان می رفت . 
چند روز پیش که اخبار سیل پیچید یاد زله برایم زنده شد. پدر . اگر چه که بازنشسته نشده اما . یک جورهایی شده! به دلایل صد در صد دولتی !!!! 
و این، حالتی ست از پدر که غمگینم می کند. نه فقط من، که خودش را هم . 
 می دانم، مرد س نیست. عصبی اش می کند این ایستادن ها . عصبی اش می کند این کاری نکردن ها . 
دو سه روز پیش، خیس ِ خیس برگشتم خانه .  پدر نشسته بود توی خانه و داشت اخبار سیل را از تلویزیون پیگیری می کرد. گفتم پدر واقعا سر در نمیارم چرا الآن اینجایی ! 
مبهوت نگاهم کرد. گفت کجا باید باشم ؟ گفتم معلومه؛ باید منطقه باشی نه روی کاناپه ! مادر تیز نگاهم کرد . از ترس این که نکند تند بروم! 
ولی می خواستم تند بروم! جایش بود که تند بروم. به خاطر خود پدر باید تند می رفتم. پدر اما چیزی نگفت. و طوری نشان داد که مثلا دارد زیرنویس های شبکه خبر را می خواند. من هم چیزی نگفتم . 
صبح گذشت و با همان حال به ظهر رسیدیم. من حرفم را تکرار کردم. پدر این بار نتوانست سکوت کند. گفت زوده که سر از بعضی بازی ها در بیاری. 
گفتم باشه پدر. فکر کن زوده و فکر کن که من هیچی نمی دونم. ولی حداقل می دونم که از دستت یه سری کارا برمیاد .  با حالت تهاجمی گفت چی کار  میتونم بکنم ؟ گفتم نمی دونم والا! اونی که مدیریت بحران خونده من نیستم. پدر بُراق نگاهم کرد. 
آمدم کنارش نشستم و گفتم رفاقتی وارد کار شو پدر من . حتی اگر به نظرت کمه، ولی از هیچ بهتره . من اگر بودم، با رفقام دست به کار می شدم. حداقل که می تونید پول بذارید سر هم وسیله جمع کنید ! نمی تونید ؟ از اون طرف هم می تونی از یه سریا واسه بیل مکانیکی و تراکتور کمک بگیری نمی تونی ؟ اصلا مگر آقای فلانی رفیقت نیست ؟ تو زنگ بزنی بگی داریم با بچه ها می آییم کمک، می گه به فلان دلایل، نیایید ؟ 
پدر برای اینکه مرا از سر خودش باز کند گفت حالا تا ببینم چی میشه. ولی می دانستم کارم را کرده ام .
 شب شد .  زنگ زد به اولین کسی که به ذهنش رسید. با هم از اوضاع حرف زدند. پدر مسئله را با دوستش مطرح کرد. فکر میکنی چه چیزی می توانست مرا انقدر خوشحال کند ؟؟؟ قرار گذاشتند با هم . بعد زنگ زد به نفر دوم. به نفر سوم. به نفر . 
همین را می خواستم. دقیقا همین ! 
حالا مدام دارند با هم تلفنی از وضعیت صحبت می کنند! دقیقا مثل آن سال ها . که سر میز شام، موبایلش صد بار زنگ می خورد و هر بار هم اتفاقی افتاده بود ! به طرز عجیبی به جغرافیای ِ منطقه سیل زده مسلط است. حتی روستا ها را هم می شناسد. از ایلام و کرمانشاهش گرفته تا لرستان و خوزستانش. 
دوباره به تکاپو افتاده. به تکاپویی که چند وقتی می شد که در او کمرنگ شده بود .
چیزی که فکرش را نمی کردم این است که مرا هم به تکاپو انداخته. عصری به خنده و شوخی گفتم خوب داری کار می کشی از من پدر ! گفت وقتی آدمو میندازی وسط دردسر ، خودتم باهاش بیا. خندیدم. گفتم پس منم باهات میام پلدختر. گفت فعلا بریم مولوی، تا ببینیم چی میشه . وقتی رفتیم سوار ماشین شویم، خیلی شیک رفت عقب ِ ماشین نشست. گفتم خب ؟ گفت حرکت کن دیگه. گفتم کجا ؟ گفت مولوی! می داند رانندگی در خیابان های شلوغ چه قدر عصبی ام می کند. اما . کار خودش را کرد. من و مادر جلو بودیم، او عقب.  
پشت یک چراغ قرمز، ایستادم و گفتم دیگه نمی تونم. خودت بیا بشین. سریع جایمان را عوض کردیم. گفت این طوری می خوای بیایی پلدختر ؟
گفتم درست نیست از هر آب گل آلودی ماهی خودت رو بگیری ها . 
اوضاع دارد با همین وضع پیش می رود. وضعی که دوستش دارم! 


می دانی ؟ اگر چه که از اعماق قلبم غمگین سیل زده ها بودم اما . از این همه بازی چیدن، هدف مهم دیگری هم داشتم . که محقق شد ! 
بابا ، وسط ِ معرکه ، همانی ست که خودش دوست دارد . همانی ست که خودش از خودش انتظار دارد ! و من . با آن تند رفتن ها، دقیقا دنبال همین بودم. دنبال ِ انداختن ِ بابا، وسط ِ معرکه ای که دوست دارد . 


پی نوشت:
وضعیت ناجوری شده . بقیه رو تنها نذاریم .

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها