صبح، به روال ِ این چند روز تعطیل یک ساعت و نیم زیر باران قدم زدم. بعد از مدت ها - دروغ نیست اگر بگویم سال ها - از چتر استفاده کردم. نه اینکه مبتلا به آبگریزی ِ گربه صفتی شده باشم، نه ! دلم برای صدای ِ قطره های باران روی چتر تنگ شده بود فقط. به خانه که برگشتم، سری به جزوات و کتاب هایم زدم. تا بیوتک پزشکی را باز کردم، یادم به کاری عقب افتاده افتاد. 

استاد که یکی یکی بیماری های ژنتیکی را درس می داد، علائم را که می دیدیم ترس برمان می داشت. بلااستثناء اولین سوال مان این بود : استاد اجازه ی سقط جنین داده شده به این بیماری ؟ 

و استاد هم معمولا می گفت " خوش بختانه " بله، داده شده. 

بعد از تدریس سندرم داون، گذرم به اینستاگرام نفیسه مرشد زاده افتاد. بعد از اینکه فهمیدم مادرانی که فرزندان مبتلا به سندرم داون دارند، می توانسته اند سقط جنین انجام دهند، گذرم به این پیج افتاد. 

امروز مشغول ِ خواندنش شدم. نتوانستم خیلی بخوانم. یعنی چند وقتی ست که مبتلا به یک حال ِ عجیب شده ام که همین حال ِ جدید نگذاشت بخوانم. با همان چند نوشته، که از قضا اگر بخوانی شان می بینی چه حال ِ سبک ِ خوبی دارند ، کاسه ی چشمم پر از اشک شده بود و خواندن نشدنی بود. صفحه را بستم و ادامه اش را به بعد ها موکول کردم. 

بیشترین تعداد عکس های صفحه اش متعلق به دختر آخرش،زهرا، بود. همانی که مبتلا به این بیماری ژنتیکی ست. شاید آن دختر قدرت ِ آنچنانی برای یاد گرفتن ِ اندرز های مادرانه نداشته باشد، اما خانم مرشد زاده دارد از او یاد می گیرد . یک نگاه ِ نو به زندگی را دارد با او تمرین میکند. یک حالی دقیقا مثل ِ حال ِ همین حالای تهران. تازه سر سبز پر نشاط ! معادله برعکس شده است. جای اینکه مجهول های دختر، با معلوم های مادر حل شوند ، مجهول های مادر دارند با معلوم های دختر حل می شوند! 

دارم به " خوش بختانه " ی استاد فکر میکنم. دارم به ترس خودمان فکر میکنم وقت پرسیدن سوال. گمانم راه ِ کمال ِ مادرانگی های ِ او دارد از همین طریقی می گذرد که ما از وقوعش بیم داریم و برایمان پله ی آخر است و نماد " بدبختی " . کمال او درست در مقابل ِ نقطه ایست که ما در زبان علم، از آن با واژه ی خوش بختی یاد کرده بودیم. 



پ.ن:

گفت چه طور است اوضاع ؟ گفتم هفدهم ماه که برسد می شود یک ماه که ننوشته ام. گفت انقدر سخت گذشته که در این حد دقیق آمار روزها را داری ؟ خندیدم. پرسید این مدت چه می کردی ؟ می نوشتی ؟ گفتم کم و بیش. اما مثل قبل، از هیچ نوشته ای راضی نبودم. خواست یادداشت های این مدت را بخواند. اکثرا نیمه بودند.  برای همین ندادم که بخواند. گفت پس نه می توانی بنویسی، نه می توانی ننویسی. گفتم پوچی یقه ام را رها کند می توانم بنویسم. گفت اشتباه نسخه پیچیدم. تو وقتی به ضرورت انجام ِ کاری نرسیده باشی، حتی اگر انجامش هم دهی، آن نتیجه ای که باید داشته باشد را ندارد. گفتم خب ؟ گفت هیچی ، نباید برایت ننوشتن تجویز میکردم. خندیدم، گفتم آخرین بار که مریض شدم بیماری ام ویروسی بود، ولی پزشک اشتباها تشخیص داد باکتریایی ست. تا جایی که توانست آنتی بیوتیک نوشت. من هم هی خوردم و هی زدم. ولی افاقه نکردند لعنتی ها. حالم بدتر و بدتر می شد. یک شب که با وخامت حال به مطبِ رفیق ِ پدر رفتم، معاینه ام که کرد گفت ویروسی ست. همه ی این مدت به خیال ِ درمان، داشتم دستی دستی تنم را ضعیف و ضعیف تر می کردم. حقیقت این است که پروسه ی تشخیص به این راحتی ها نیست .  آنتی بیوتیک هم دم دستی ترین دارویی ست که پزشک ها می توانند تجویز کنند و خودشان را راحت کنند. 

حالا نه که بخواهم یقه ی تو را بچسبانم، اصلا خودم هم قبل تر از تو به ننوشتن فکر کرده بودم. منتهی مثل این است که تو به جای اینکه خود آنفولانزا را درمان کنی، فقط " آبریزش بینی " اش را درمان کنی. مسئله عمیق تر از این حرف هاست. راهش آنتی بیوتیک نیست.

تو را سرزنش نمی کنم ها. موضوع این است که من هم دقیقا شبیه پزشک ها شده ام. برای همه چیز، آنتی بیوتیک تجویز می کنم .خب دم دستی ترین راه ِ درمان است. این است که دارم دستی دستی ضعیف و ضعیف تر می شوم. غافل از این که مسئله عمیق تر از این حرف هاست. 


پ.ن2:

راستی سال نو مبارک :) 


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها