صبحی که بیدار شدم برای نماز، خواهر داشت آماده می شد که به آزمون برود. 

بابا  دیشب گفته بود خسته است و خواسته بود من فردا خواهر را برسانم به آزمون. ولی صبح که بیدار شدم دیدم مامان خودش دارد آماده میشود. گفتم من می روم. گفت نه، تو برو بخواب. گفتم تو خسته ای نه من. تو بخواب.

خواهر که صبحانه می خورد من تفسیر سوره ی ناس ِ امام صدر را خواندم و بعد هم راه افتادم. باران ِ ریزی می بارید. خواهر که توی ماشین نشست گفت چه هوای ِ خوبیه. گفتم ازت ممنونم که باعث شدی این صبح بیرون باشم نه توی تخت خواب. خندید.

حوالی مدرسه اش که رسیدیم گفت میشه یه کم راهو دور کنیم یه آهنگ دیگه هم گوش کنیم ؟ خندیدم و راه را دور کردم.  

موقع برگشت باران شدید شد. خیلی شدید. ولی سرعتم را از 80 پائین تر نیاوردم. بعضا بالاتر از حد مجاز هم می رفت که وقتی دوربین را رد می کردم تازه متوجه میشدم. مهم نبود چون قرار نبود از جیب من برود :) 

نیلوفرانه ی افتخاری را گذاشتم. از ابتدا شروع کردم به زیر لب همراهی کردن. ولی وقتی رسید به آن جا که " با یادت ای بهشت من، آتش دوزخ کجاست " ناخودآگاه تن صدایم بالاتر رفت . انگار نیاز داشتم به بلند همراهی کردن و این طور نمی شد. ماشین را در خیابان ِ خلوتی نگه داشتم و با افتخاری می خواندم. با صدای بلند.  خوبی اش به این بود که پرنده هم پر نمی زد در آن خیابان و من می توانستم تا جایی که دلم می خواهد داد بزنم! منطقه ی مسی هم نبود . 



دیده ای غم و سرخوشی با هم ترکیب شوند ؟ از اعماق وجودت غمگین باشی، اما از ته ِ دلت هم خوشحال باشی . چشیده ای ؟ حال ِ عجیبی ست که امروز صبح دچارش بودم. اواخر ِ آهنگ ناجور بغض کرده بودم. نمی دانستم ناشی از کدام حسم است. راضی نشده بودم. باری دیگر هم آهنگ را گوش دادم و همراهی کردم. بلند بلند . بار دیگر هم . 

باری دیگر پلی کردم. این بار دیگر راه افتادم سمت خانه. ماشین را که در خیابان ِ جلوی ِ خانه پارک کردم، همین که خواستم خاموش کنم، صدای ِ مطیعی بلند شد. 

سلام آقا ! که الآن رو به رو تونم . من اینجامو زیارت نامه می خونم . سلام آقا .

پیاده نشدم. آسمان ابر بود. هنوز آن صحنه ای که ایستاده بودم رو به روی گنبدش و نگاهش می کردم در خاطرم زنده است. هنوز آن صحنه ای که گنبدش مدام زیر لایه ای از اشک محو می شد ، در خاطرم شفاف ِ شفاف است . 

راستی دیشب برای اولین بار برای حاجتی چله ی زیارت عاشورا را شروع کردم. تا ببینیم که یار که را خواهد و میلش به که باشد . 

به تاریخ ِ 24 اسفند ِ 97



به تاریخ 2 تیر ِ 98 :

از روزانه نویسی های پارسال است. امشب نیلوفرانه که پلی شد، یاد ِ آن صبح ِ بهشتی افتادم. یاد ِ آن چهل شب زیارت عاشورایی که بی نتیجه ماند. بی نتیجه ماند ؟ قصدی داشتم از خواندنش که برآورده نشد. غمگین شدم ؟ خیلی . تا دلت بخواهد . بابتش غمگینم هنوز ؟ راستش را بخواهی بله  اما . دارم فکر میکنم من چهل شب، من چهل شب از عمق ِ وجودم، سلامت می دادم . از این بهتر آقا ؟ از این بهتر مولا ؟ از این بهتر که شما را فرزندانتان را اصحابتان را سلام بدهم ؟ آن هم وقتی بار ها شهادت داده ام که جایگاهم را می بینی و سلامم را پاسخ می گویی ؟ 



پی.نوشت:

باز هم احتمالا موقت ! 


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها