یک زمانی بود جمعه ها، شش صبح از خانه میزدم بیرون و شش کیلومتر پیاده روی تند میکردم و میانش گاه گاه میدویدم. عمدا از حیطه ی خانه دور میشدم. نه پول همراه خودم میبردم نه حتی آب. فرقی نداشت باران باشد یا هوا سرد باشد یا گرم باشد یا چه باشد یا چه نباشد. حتی یک بار که به خانه برگشتم، آب ِ باران قطره قطره از بارانی ام میچکید . باران حتی به داخل کتونی هایم هم نفوذ کرده بود. ولی من حالم خوب بود. اصلا بیشتر از روز های عادی حالم خوب بود .
و خب میدانی چه هدفی پشتش بود که حالم را خوب میکرد؟
این که اگر یک روز بالاخره مرا هم خواست، نکند یک وقت توی پیاده روی اربعین از زیاد راه رفتن خسته شوم نکند زود از پا بیفتم و او را از خودم ناامید کنم .
.
.
.
آخ که چه قدر تنگ است دلم برای اینکه هدفم از انجام کاری شما باشید. مطلقا شما باشید . نه خودم. نه هیچ کسی توی این دنیا. نه با چشمداشت خندیدن ِ احدی به جز شما. فقط و فقط شما .
چه قدر حالم این وقت هایی که به من از این اجازه ها میدادید خوب بود آقا .
درباره این سایت