به دو جفت از کفش هایش اشاره می‌کند و می‌گوید آبجی کدومش لاتی تره؟ 

یکی کتونی ست، یکی طرح پوتین. یک نگاه کلی بهش می‌کنم و می‌گویم چرا لباس هات به هم نمی‌خورن محمد؟ سویشرتش را روی تنش مرتب می‌کند و می‌گوید " تیریپ جنوب شهریه آبجی." عصبی نگاهش می‌کنم. خودش کتونی هایش را برمی‌دارد و می‌گوید فکر کنم اینا لاتی ترن ولی.
در ِ خانه را باز میکند و می‌رود روی پله می‌نشیند و شروع میکند به بستن ِ بند کتونی هایش. من هم توی خانه مشغول بستن ِ بند ِ کتونی هایم هستم. 
می‌گویم بچه! لاتی به این چیزا نیست، لاتی سلوک داره.
کمی ساکت می‌ماند. بعد می‌پرسد چی داره؟؟ 
می‌گویم سلوک. 
دیگر چیزی نمی‌گوید. با هم توی آسانسور می‌ایستیم و او می‌گوید تو مگه لاتی از این کتونی ها می‌پوشی؟ 
کتونی هایم اصلا چیز عجیبی نیستند. اصلا. خیلی هم طرح ساده ای دارند. 
اما بهش می‌گویم اون موقع ها که من لات بودم، شما شکلات بودی داشِ من! 
می‌خندد. لپش را می‌کشم. می‌گویم این جوریاس.
 می‌گوید ولی واسه هر کی لاتی واسه ما آبنباتی.
درِ ورودی را باز می‌کنم و می‌گویم برو بچه. برو بچه پر رو. 
به سمت پارکینگ که می‌رویم، می‌گوید آبجی گفتی لاتی یه چیزی داره، چی بود؟
می‌خندم. می‌گویم سلوک. می‌گوید آهان همین. چیه اگه راست میگی؟
می‌خندم. می‌گویم سلوک یعنی روش.
می‌گوید خب حالا چه روشی داره. 
می‌گویم این طور عجله ای که نمیشود بگویم . باید سر حوصله بگویم.
می‌گوید خب حالا یکیشو بگو . می‌گویم بگذار فکر کنم، مدونش کنم، بهت می‌گویم.
هیچ چیزی به ذهنم نمیرسید . هیچ چیزی. درواقع پیچاندمش. 
او هم سکوت می‌کند.
فاصله ی خانه تا پارکینگ مجتمع، پنج دقیقه ای می‌شود. ماشین را برمی‌داریم و برمی‌گردیم جلوی خانه که بابا را هم سوار کنیم. 
بابا دیر می‌کند. می‌داند ما هر دو نفرمان دیرمان شده. بهش می‌گویم ببین محمد، الان اگه بابا نبود و مثلا دوستمون منتظر نگهمون داشته بود، باید جاش می‌ذاشتیم و می‌رفتیم. تا یاد بگیره منتظر نگه داشتن آدم ها کار درستی نیست . منتهی چون باباست، نمی‌شود این کار را کنیم. 
ضبط ماشین را روشن می‌کنم. می‌زنم روی فرمان ماشین و می‌گویم بی خیال بابا. امروزم دیر برو مدرسه . می‌خندد. می‌گوید اصلا افت داره واسم که زود برم. می‌دانم که در ذهنش این است که لات ها دیر به مدرسه می‌روند. اما حوصله ی نصیحت کردنش را ندارم.
می‌گویم همینه . صدای ضبط را کمی زیاد می‌کنم. بابا می‌آید. 
من از جای راننده بلند می‌شوم. می‌روم می‌نشینم روی صندلی ِ شاگرد. می‌گویم اینم درس دوم امروزت!
می‌خندد.
به مدرسه که می‌رسیم بابا بهش می‌گوید عذرخواهی کن دیر اومدی. می‌گوید اونا باید عذرخواهی کنن که من ساعت هشت صبح باید پاشم بیام مدرسه. خداحافظی می‌کند و می‌رود.
بابا از اینکه او را توی یک مدرسه غیرانتفاعی ثبت نام کرده، سخت ابراز پشیمانی می‌کند. 
من ولی دوست دارم این پر رو بازی هایش را . 
به بابا می‌گویم سر راهت منو می‌ذاری دانشگاه؟ 
بابا به عبارت ِ " سر راه " می‌خندد. چون سر ِ راه می‌شود چیزی حوالی سی کیلومتر آن طرف تر از راهش. می‌گوید می‌برمت. کمربندم را می‌بندم. شیشه ی ماشین را کمی پایین می‌کشم. سرم را به صندلی تکیه می‌دهم. 
چه آسمانی . چه آبی ِ یک رنگِ بی نظیری . 

.
.
.

هر کدام مان سر کارمان می رویم. درس ها را می خوانیم، دور ها را می زنیم، کار ها را می کنیم، بعد دوباره شب بر می گردیم.  
.
.
.
می رسم خانه، هنوز لباس هایم را عوض نکرده ام که صدای آیفون بلند می شود. محمد است. در لحظه چیزی به ذهنم می رسد. در را باز نمیکنم با این صدای سرماخورده می پرسم " بله ؟ " می گوید باز کن منم !
می گویم اشتباه زنگ زدی و سریع آیفون را می گذارم. تا صدای گذاشتن ِ آیفون را بشنود و مطمئن شود اشتباه زنگ زده. دکمه را می زنم تا صفحه ی آیفون روشن شود و عکس العملش را ببینم. کمی متعجب است. کمی صبر میکند. باز دوباره زنگ می زند. باز می گویم " بله ؟ " میگوید ببخشید مگه واحد 490 نیست ؟ میگویم نه عزیزم اینجا واحد 500 است. صفحه را روشن می کنم، می بینم از جلوی ِ آیفون می رود کنار. می روم توی آشپزخانه، یک لیوان آب می خورم. باز زنگ می زند. این بار دیگر باز می کنم. می آیم در ِ واحد را هم باز می کنم و جوری که انگار از هیچ چیزی خبر ندارم، دم ِ در منتظرش می ایستم. با چشم های قرمز ِ پر اشک جلویم ظاهر می شود. می گوید " خیلی بیشعوری " 
انتظار نداشتم گریه کند. کوله پشتی اش را پرت می کند توی هال. می رود به سمت حمام تا صورتش را بشورد. می گویم گریه داشت این محمد؟ می گوید دو بار زنگ واحد 500 رو زدم. گریه نداشت ؟می گویم نه. می رود توی حمام که صورتش را بشوید. بابا می گوید چه کار کردی ؟ برایش تعریف می کنم. می خندد. مامان بلند بلند می گوید پسرم بیا از دست این و باباش فرار کنیم بریم. می خندم. بابا هم می خندد. می روم دم در حمام و می گویم خداییش حوصله ی منت کشی رو ندارم محمد. بیا آشتی کنیم. در ِ حمام را به رویم می بندد. لامپ ِ حمام را خاموش میکنم. در حمام را باز میکند، مرا که جلوی ِ در می بیند باز می بندد. پنج دقیقه آنجا می ایستم. مامان بابا را صدا می زند و میگوید برو نون بگیر. بابا محمد را صدا می زند و می گوید برو نون بگیر. بعد مامان می گوید محمد خسته است ، همین الآن از باشگاه آمده. باید برود دوش بگیرد و بخوابد فردا مدرسه دارد. صدایم را بالا می برم. می گویم یعنی چی ؟ چرا به این بچه اجازه ی نفس کشیدن نمی دید ؟ یعنی چی هر روز هر روز مدرسه ؟ پس کی بره تفریح کنه ؟ خسته شد دیگه. برید دیگه !!!
 مامان چپ چپ نگاهم میکند. محمد در را باز میکند. قیافه اش به وضوح خوشحال است. می گویم آشتی ؟ می گوید نه. می رود توی اتاق و محکم در را می کوبد. در را باز می کنم. دراز می کشد روی تختش. قلقلکش می دهم و می گویم خیلی بی جنبه ای. دارد همه ی سعی اش را می کند که نخندد. می گوید آره! آره من بی جنبه ام. با من از این شوخیا نکن. می گویم بستنی، مهمون من ، همین الان. ولی آشتی. می گوید با ماشین برویم فلان جا. یک جای ِ دور را می گوید. می گویم قبول. مامان از توی اتاقش می گوید محمد مگه تو درس نداری ؟ می گوید نه مامان درس ندارم، امتحان دارم. من از آن طرف می گویم خب پس بپوش. مامان عصبانی می آید توی اتاق. می گوید هفته ی پیش هفده گرفته عربی. به محمد نگاه می کنم و می گویم بارک الله داداش! آفرین! 
آبجی از آن طرف به محمد می گوید خواهرت عربی کنکور 96 رو 80 و نمی دانم چند درصد زده، بعد تو هفده می گیری؟ خجالت نمی کشی ؟ 
مامان عصبانی تر می شود. دارم می خندم. مامان می گوید کــتــک دوست دارید ؟ می خندم. می روم توی هال. بابا که رفته نان بگیرد، زنگ می زند. می روم در را باز کنم. می پرسم بله ؟ بابا می گوید باز کن. می گویم اشتباه گرفتید. می خندد. می گوید باز کن ببینم بچه !  در را باز میکنم.  مامام محمد را می فرستد حمام. بابا می رود مسجد. من می آیم این جا.
پست را می نویسم، محمد از حمام آمده. توی مشتش بادام زمینی است. کوله پشتی اش را آورده و دارد پیکسلی که امروز خریده را نشانم می دهد. رونالدو ست. دستم ا می برم به سمت ِ مشت ِ بادام زمینی اش. دستش را می بندد. می گوید قهرم هنوز باهات. به رونالدو اشاره کنان می پرسد خوشگله ؟ می گویم آره. باحاله. می نشیند روی تخت، می گوید ولی این بلا رو سرت میارم. منتهی من درو روت باز نمیکنم آخرش. 
میخندم.




خسته ام. خیلی خسته ام. چهل صفحه ای از کتابم مانده. ولی حال ِ خواندن ندارم . فردا یحتمل بروم نمایشگاه. هم دوست دارم یک عالمه کتاب بخرم. هم دوست دارم هیچ چیزی نخرم. لیست کتاب ها و انتشارات شان را گرفته ام. می ترسم دل تنگ تَرَم کنند 
چرخیدن بین کتاب ها، ترسناک است ولی به نظر من . نمی دانم ملت چه طور لذت می برند! 

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها