1. حواسم نبود. مثل همیشه ی این عمر. این بار اما بیشتر حواسم نبود. نمی دانستم ایام دارند به شتاب می گذرند که به چه روزی برسند. من نمی دانستم. نمی دانستم فردا اولین روز رجب است. به بانگ بلند اعتراف می کنم! حواسم نبود !
 یادت می آید ؟ زیر آن آیه ی " ربنا لا تواخذنا ان نسینا او اخطانا " خط کشیده بودم و نوشته بودم : حواست هست که من این روز ها اصلا حواسم نیست ؟ بعد هی نگاهش می کردم و هی می خواندمش، که بیشتر هوایم را داشته باشد. که بیشتر ببخشَدَم اگر فراموش کردم . یا اگر خطا کردم. 
آن روز ها، سختی ِ این روز ها را به خواب هم نمی دیدم. عالم بچگی بود . چه می دانستم روزگاری می رسد که گره ها هم گره می خورند ؟ که هر چه هم حواس جمع کنم، باز هم فراموش می کنم، باز هم خطا می کنم  
ساعت دو و بیست دقیقه ی بامداد را نشان می دهد. سجاده ام گوشه ی اتاق پهن است، من اما رویش ننشسته ام. نشسته ام این گوشه ی اتاق و دارم از دور نگاهش می کنم و احوالات سال ِ گذشته ام را رویش مرور می کنم. از رجب ِ پارسال هیچ خاطره ی خوبی در ذهنم نیست. از شعبانش جز غفلت به یاد ندارم. از رمضانش جز درد و بیماری و  رنج ِ تن ، خاطره ی دیگری نیست. نماز هایی که نشسته خوانده می شدند. نماز هایی که بلااستثنا ختم به گریه می شدند. تنی که به جان کندن از سجاده تا تخت، می کشاندمش . 
کدام آدمی ست توی این دنیا که دوست داشته باشد خاطرات ِ بدش از نو تکرار شوند ؟
.
.
.
2. می داند. می داند بر من چه گذشت که ایام برایم رنگ باختند. آن قدری که رجب و غیر رجبش توفیر نکند. می داند چه بر من گذشت که آن روح، آن طور زمین گیر شد. می داند چه شد که آن تن، به چنان ضعفی دچار شد ، که به قول شاعر : از ضعف چنان شدم که بر بالینم // صد بار اجل آمد و نشناخت مرا . 
نمی خواهم شرح ماوقع بدهم. نه من هنوز آن قدری جان گرفته ام که گذشته را کالبدشکافی کنم، نه خواننده ی ِ روزگار ِ مجازی را آن قدری حوصله و وقت هست که بخواند و بداند. 
آن روز ها، خودش آمد بالای سرم. بدون اینکه من بخواهم. وقتی که نیاز بود کسی دستم را بگیرد که دوباره به راه بیفتم آمد. خودش گفت همه ام را می داند. هر آن چه که بر من گذشته را می داند. نمی دانستم از کجا. هر چه بود، در درونِ من بود. هیچ نمود ِ خارجی نداشت، به جز حوصله ای که هر روز بیشتر از دیروز آب می رفت. روح به سراشیبی افتاده بود. میل ِ زیستنش کم شده بود. 
نمی دانستم از کجا، راستش مهم هم نبود از کجا، ولی می دانست. همین خوب بود. همین که بدون اینکه حرفی زده باشی، شنیده شده باشی خوب بود. همین که بدون اینکه کسی را صدا کرده باشی، اجابت شده باشی خوب بود. 
خلاصه آن که می داند. می شناسندم . می داند که دیگر جز کلمه چیزی برایم آرامش نمی آورد. اما او بی آن که بدانم چه طور، به پنهانی ترین نقطه های وجودم هم راه پیدا کرده. آن قدر که بداند کلمات، اگر چه لحظاتی کوتاه آرامش را مهمانم می کنند اما . بعد آن لحظات ِ کوتاه ، ضمیرم را آشوب می کنند. می گفت ننویس. یک بار دیگر هم به من گفته بود، من ولی گوش نکرده بودم. نوشتم. نوشتم و آشوب تر شدم. می گفت ببُر ! می دانست بریده ام. می دانست جز از معدود نفراتی، از دیگران رهیده ام. ولی باز می گفت ببر. می گفت برگرد به عالم سکوت. می دانست درد دل کردن را فراموش کرده ام ولی باز می گفت برگرد به عالم سکوت. می گفت هر چه که برایت زندگی ساز است را بخوان. اگر برگ ِ درختی است، اگر برگ ِ کتابی. فقط بخوان!
 سر از حرف هایش در نمی آوردم. همان طور که سر از آمدنش در نمی آوردم. 
امشب، رجب و شعبان و رمضان ِگذشته را با او مرور کردم. گفتمش با روزگاری که گذشت بین  ِ تمام ِ عبارات ِ دعای ِ کمیل انگار  واژه ی " منکسرا " آیینه ی تمام قد من است. 
تلخ به رویم لبخند زد و هر چه گفته بود را از نو تکرار کرد.تکرار کرد برگرد به عالم سکوت. تکرار کرد که بــِـبُــر ! گفتم کسی را می بینی دیگر ؟ گفت همان روز هم که گفتم نفهمیدی. بعد هم اشاره کنان به خودم گفت : همانی را که قبل می دیدم، هنوز هم دارم مقابلم می بینمش. فکر ِ این جایش را نکرده بودم. باز گفت ننویس. اقلا تا رسیدن ِ رمضان ننویس. یا آن که روی کاغذ بنویس و بعد هم پاره اش کن، به آبش بسپار، به آتشش بسپار. اما نگهش ندار. درد را صد بار مرور نکن. صد بار از نو نخوان. بگذار بماند گوشه ی ذهنت، ولی نگذار رسوب کند روی ِ تک تک ِ روز های ِ زندگی ات. باز گفت بخوان. 
.
.
.
3. شب ِ اول رجب است. نمی دانم چه خواهد شد. فقط می دانم که نمی خواهم به روال ِ رجب ِ پیش بگذرد. نمی خواهم با چنان مقدمه ای به شعبان وارد شوم. نمی خواهم با هیچ، سر سفره ی رمضان بنشینم. شب اول رجب است. و من تا همین چند ساعت پیش نمی دانستم . به همین منوال اگر پیش بروم، امسال هم بیهوده تر از پارسال خواهد شد. می روم که تا جایی که بتوانم، هر چه که گفت را تمرین کنم. تا رمضان ! 
این مدت خیلی سعی کردم غم را به این جا سر ریز نکنم. راستش هفت هشت ماه پیش یک وبلاگ دیگر برای این نوشته ها ساختم و از موتور های جستجوگر پنهانش کردم که کسی اتفاقا هم به آن نرسد. اما گاه از دستم در می رفت و این جا هم حال و هوایش تلخ می شد. نمی خواستم تلخ بنویسم ولی پیش آمد . حلال کنید و دعا کنید. ببخشید که نظری را تائید نمی کنم. 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

.

ما بدان مقصد عالی نتوانیم رسید
هم مگر پیش نهد لطف شما گامی چند . 

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها