بهمن ماه کنکور ِ ارشد ِ وزارت علوم را ثبت نام کردم و اوایل اسفند ماه کنکور ِ ارشد وزارت بهداشت را. اتفاقا بعد از ثبت نام، هر روز برایم پیامک هایی با محتوای کنکوری ارسال می شود . و از قضا، فقط هم مربوط به کنکور ارشد. از موسسات آموزشی بگیر تا تبلیغات موسسه هایی که توی ِ کار ِ انتقال ِ دانشجو ها به آن طرف ِ آبند. خدایی بالای ِ سر است. بگذارید این را هم بگویم که پیامک های مربوط به وزارت علوم، کمتر از پیامک های ِ مربوط به کنکور وزارت بهداشت است.و همه ی این ها در حالی است که من پیش از این پیامک هایی با این مضامین نداشته ام. 

چه می شود برداشت کرد جز فروش ِ اطلاعات ِ ثبت نام کنندگان به این موسسات؛ از طریق وزارت های علوم و بهداشت ؟ چه می شود برداشت کرد جز اینکه در ازای ِ فلان مبلغ، این اطلاعات فاش شده اند ؟ از مقایسه ی تعداد ِ پیامک ها چه می شود برداشت کرد جز اینکه خدا بیامرزرد اقلا مسئول ِ وزارت ِ علوم را که کمتر از وزارت بهداشت است :))

باشد ، من بدبین. باشد . وزارت علوم خوب. وزارت بهداشت خوب.  آن ها حتما دل شان به حال ِ ما دانشجو ها می سوزد. مگر می شود هیچ ارگانی در این کشور، دغدغه ای جز دغدغه ی پیشرفت ِ ما را داشته باشند ؟ حاشا و کلا! 




اگر چهار سال پیش بود، توی ِ جلسه ی شورای ِ این هفته ی انجمن اسلامی این موضوع را مطرح می کردم و می گفتم توی نشریه ی این هفته باید در این مورد مطلب نوشته شود. و حتما پیگیری شود. می سپردم که فلان قلم بنویسد. و فریاد ِ وا آرمانا سر می دادم! آقای ف هم تند و تند صحبت های مرا یادداشت می کرد و می گفت حتما ترتیب اثر خواهیم داد. بعد موضوع می رفت نظارت. نظارت رد می کرد و می گفت این ها جز خط قرمز ها اند. نباید در موردشان نوشت. بعد من کلی بالا و پائین می کردم. که خط قرمز ما انقلاب است و آرمان هایش. بعد باز هم بی نتیجه می ماندم.می آمدم پیش پدر و می خواستم که راه و چاه ِ پیگیری ِ قانونی اش را یادم بدهم و پدر اندرزم می داد که به جای این کار ها، بنشینم درسم را بخوانم. زنگ می زدم به مسئول ِ بسیج فلان دانشگاه. زنگ می زدم به بچه های قم. زنگ می زدم به خبرنگار هایی که می شناختم. تا همه نصیحتم کنند که بنشینم و درسم را بخوانم :) 

بعد خودم مطلب می نوشتم. و هر جا که دستم می رسید ارسال می کردم. نهایت چند تا لایک می خوردم.

بعد غمش را می نشاندم روی ِ غم های دیگرم و پیش خودم می گفتم ولی من رها نخواهم کرد. 

منتهی الآن چهار سال گذشته. و من بزرگ شده ام. و من عاقل شده ام. و من بالغ شده ام. حالا دیگر انگشت ِ اشاره ای که همیشه مقابل صورتم می گرفتم و آن را تکان می دادم و با آن مقابل ِ این و آن سخنرانی ِ عدالت طلبانه ارائه می دادم را غلاف کرده ام. 

برای همین فقط sms هایم را باز می کنم و لبخند تلخی می زنم، چند تایی شان را select می کنم و با زدن بی سر و صدای ِ گزینه ی delete نشان می دهم بزرگ شده ام و عاقل شده ام و بالغ شده ام و دیگر می فهمم توی ِ دنیا چه خبر است. 

و فقط دعا می کنم کاش یک طوری گیر کند توی گلویت که مجبور شوی آن قدر سرفه بزنی تا عاقبت لقمه را تف کنی، تا لا اقل بچه هایت هم از لقمه ات لقمه نگیرند و بار نیایند .

می گویم که ! بزرگ شده ام. عاقل شده ام. بالغ شده ام. حالا باورتان شد ؟ 


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها