میان کلافگی ها، کتاب های نخوانده و نیمه خوانده ی طاقچه را نگاه می کنم. بی میلم اما یکی را بر میدارم. که بخوانم و از یاد ببرم. که بخوانم و گم شوم لای سطور . بار دیگر، شهری که دوست می داشتم . به قول آن مستند ساز، بار دیگر، مردی که دوست می داشتم . گاه به انتهای ِ صفحه ای می رسم بدون اینکه هیچ از آن صفحه فهمیده باشم. فقط خوانده ام. پیش رفته ام. تند، تیز، بد احوال. رسیده ام به نقطه ای که همه چیز زیر ِ اشک مدفون است. واژه ها می آیند و می روند. اشک که به گوشه می لغزد، واژه ها عیان می شوند. اشک که در چشم پخش می شود، واژه ها محو. قرار نبود اشک بریزم. اما . دیگر تاب نیست. پلک می زنم. قرار نبود پلک بزنم اما دیگر تاب نیست. و اشک های گرم روی گونه هایم می لغزند. راستی که چه قدر سرد است هوا . انگار سیاهه ی زمستان است. پتو را دور خودم پیچانده ام اما . گفته بودم من آدم سرمایی هستم ؟ گفته بودم من به شدت آدم سرمایی هستم ؟ قرار نبود اشک ها بلغزند. قرار نبود . اما شد. دست ها به سرعت روی گونه ها دویدند که آثار جرم را پاک کنند. اشک ها پاک شدند اما . گرمایشان روی گونه هایم ماند. قرار نبود اثری به جا بماند. اما ماند. و من . هرگز از یاد نخواهم برد . که در بیست و چهارمین شب از فروردین ِ 98، اشکی را ریختم که قرار نبود بریزم.

 صفحات را پیش می روم. با خودم می گویم باید دوباره بخوانمش. تند و تند زیر بعضی جملات خط می کشم. مثل ِ آن جایی که نوشته است : من لبریز ِ از گفتنم نه از نوشتن. باید که اینجا رو به روی من بنشینی و گوش کنی. دیگر تکرار نخواهد شد. 

می فهمی ؟ من لبریز از گفتنم نه از نوشتن ! باید که اینجا رو به روی من بنشینی و گوش کنی . دیگر تکرار نخواهد شد .

تمام ذهنم پیش ِ زیارت عاشورایی ست که باید بخوانمش. که لیله الرغائب، چهل شب خواندنش را نذر کردم. می ترسم از تمام شدن ِ این چهل شب. می ترسم که بگذرند و تو ندید گرفته باشی شان . مثل همه ی وقت هایی که می ترسیدم از اصرار بر خواسته ای! من همه ی عمر از اینکه تو شکستگی هایم را ببینی و بی پاسخم بگذاری ترسیده ام. همین یک بار بود که دل زدم به دریا و اصرار کردم.  دیشب پیش خودم گفتم، خواندنش به هوای آن نذر را تمام کنم. پیش خودم گفتم بخوانم اما نه به دلیلی . نه به خواسته ای . نه به حاجتی . من از ندادن ِ تو، وقتی می دانی که تا چه اندازه پرم از نیاز می ترسم. دلم نمی خواهد فکر کنم تو ندادی، دلم می خواهد فکر کنم این من بودم که کم گذاشتم. که درست نخواستم.

راستی خدایا ؟ این همه راه مرا کشانده ای برای هیچ ؟!

کتاب دارد تمام می شود. تک تک ِ این فکر ها، همراه ِ سطور پیش آمده اند. اشک ها خواندنش را سخت کرده اند. باید اولش بنویسم " مجددا مطالعه شود " برای بعد ها . 

 چه قدر سرد است. باران ِ تهران تمام شده. شب تازه آغاز شده و تا تمام شدنش، هیهات ! فردا شنبه است و تا اتمام ِ هفته هم هیهات ! 

فردا، شاید بهتر باشد سری به مسجد امام بازار بزنم. نماز ظهر ِ اول ِ شعبان آن جا بودم. هوای خوبی داشت. شاید بد نباشد یک روز از این هفته، سری به قبر نادر ابراهیمی بزنم. شاید بد نباشد آخر هفته، یک سر تا امامزاده صالح بروم. شاید بد نباشد اگر . شاید . 

خوب اند، برنامه های خوبی هستند. فقط اگر این شب، صبح شود

بخواب هلیا ! دیر است . دود دیدگانت را آزار می دهد . دیگر نگاه ِ هیچ کس بخار پنجره ات را پاک نخواهد کرد. دیگر هیچ کس از خیابان ِ خالی ِ کنار ِ خانه ی تو نخواهد گذشت . 

الهی کانی بنفسی واقفه بین یدیک . 

بخواب هلیا ! دیر است . 

الهی کیفَ آیَسُ مِن حسن نظرک لی ؟ 

بخواب هلیا . چشمان تو چه دارد که به شب بگوید ؟ 

الهی لم اُسَلّط علی حُسن ِ ظنی قنوطَ الایاس. و لانقطع رجائی من جمیل ِ کرمک . 

 بخواب هلیا . 

ولی ولی چیزی مانده. 

السلام علیک یا اباعبدالله . السلام علیک یابن رسول الله . السلام علیک یابن امیرالمومنین . 

 یا می دهد، یا خوب فرو می ریزم و آجر به آجر از بنایِ خود، جدا می شوم و اصلا چه بهتر . تمام می‌شوم!

.

.

.

و ساعت . که جان می کند تا دقیقه ای پیش برود ! راستی اگر نبود تصویر ِ محو ِ گنبد ِ حرمت، چه بود که این شب ها را نور بخشد ؟سنه قوربان آقا . 


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها