تو را خواهم بوسید. در دل ِ معرکه. پیش چشم همه لبانم را به خون جاری بر شقیقه ات آغشته خواهم کرد.همگان خواهند دید که بی اعتنا به هزار هزار لوله ی تفنگ قراول رفته به سمت خودم، با لبانی به رنگ خون ِ تو، صورت نازنین تو را پیش چشمان همه . پیش چشمان هر محرم و نامحرمی، خواهم بوسید. من این درد ها را جاودانه خواهم کرد. من آن بوسه را، من آن خونین بوسه را، از ازل با خودم آورده ام تا با رساندنش به صورت ِ نازنین تو به ابد ببرمش . و تو چه می دانی که این بوسه ی خونین ماموریت ِ نه ی من از این دنیا بود . از من جزء عشق نطلب. که اگر چیزی دیگر بخواهی، مرا خوب نشناخته ای . از من اگر رفتن بخواهی، مرا خوب نشناخته ای . از من اگر نماندن بخواهی، مرا خوب نشناخته ای . از من اگر زیستن بی خودت را بخواهی، مرا خوب نشناخته ای . از من وفا بخواه جانان. از من ماندن بخواه. از من نرفتن بخواه. به مثال همه ی مردان ِ عالم، نگو که هزار چشم به تماشایم نشسته اند که ابرم به باران بنشیند. به مثال همه ی مردان عالم از گریه منعم نکن. نترس که پای ِ خون ِ جاری شده از تنت، گریه کنم و ذلتی نه پای مردانگی ات بنشانم . از من نگریستن نخواه. تو کار خودت را کن مرد. بگذار من نه کنار تو به گریه بنشینم. بگذار خاک از اشک من سیراب شود . خواهی دید . خواهی دید این اشک ها، در دل ِ این خاک ِ زمستان زده، بهار را به رستاخیز فرا خواهند خواند.  خواهی دید که هزار هزار هزار ارغوان، از اشک های من از زمین سر بر خواهند آورد. آرام باش . آن ها بیهوده ایستاده اند. بخواهند نخواهند، با تو آمدنی ام. اصلا آمده ام که این آخرین لحظاتت را با تو بمیرم. چه آن نیم هلالی که شما ماشه صدایش می زنید را بچکانند، چه نچکانند ، من آمدنی ام. تنگ دل ِ دل ِ تنگ ِ من نباش. گفته بودمت. آن روز نخستین. گفته بودمت من آن شقایقم که با داغ زاده ام . این روز ها در هر شب ِ زندگی من جریان داشتند. تو را نه حالا . که سال هاست، سال هاست در خواب و بیداری با این صورت ِ به خون نشسته تماشا کرده ام. تو را نه حالا . که سال هاست بر زمین افتاده میان ِ این گرگ ها دیده ام. سال هاست کابوس ِ هر شبم دویدن است و نرسیدن به کنارت. سال هاست کابوس ِ هر شبم، نبوسیدن ِ لحظه ی آخر است. سال هاست کابوس ِ هر شبم نمردن است، در لحظه ی جان دادن ِ تو. حالا منعم نکن از ماندن. منعم نکن از بوسیدن. منعم نکن از مردن. نگذار درخت ِ زندگی، حسرت میوه بدهد . حالا که خودت مردانه جان می دهی، منعم نکن از نه جان دادن . گفته بودی سینه ات سپر ِ هر گلوله ای ست که عشق را نشانه رفته باشد. گلوله نشو به سینه ی خودت و مرا منع از بوسیدن نکن. آغوش بگشا که این دم آخر را نبازیم . گور پدر ِ هر قداره کش ِ تفنگ به روی ِ عشق کشیده ای . آغوش بگشا جانان من، که به لطف آن ها که به سمت مان نشانه گرفته اند، وصل هرگز بدین اندازه به ما نزدیک نبوده است. 

 

 

.

.

.

 

هر کس که بر سرش زده با عشق سر کند // باید هوای داشتن دردسر کند // اصلا چگونه شمع در این گوشه ی اتاق // شب را بدون صحبت پروانه سر کند // دیدی که خون نا حق پروانه شمع را // چندان امان نداد که شب را سحر کند ؟ // افتاده اند در بغل هم دو سوخته // دیگر کسی نمانده کسی را خبر کند // باید هر آن کسی که پی وصل می رود // تا مرز سوختن بتواند خطر کند.


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها