یک وقت هایی هست که آدم جلوی اشکش را میگیرد. نمیگذارد بغضش خوب خوب چلانده شود. نمیگذارد تا آخرین قطره ی اشک روی گونه اش سر بخورد. انگار که بخواهد ثابت کند هنوز ته مانده زوری دارد . هنوز ته مانده قدرتی توی بازوهایش مانده . هنوز ته مانده قوتی توی زانوهایش مانده . ولی میدانی ؟ یک شب هایی هست که آدم ذره ای، ذره ای در برابر اشک هایش از خود مقاومت نشان نمیدهد . ذره ای جلویشان نمیایستد . ذره ای بغضش را کنترل نمیکند . انگار کن که ابر پاییز باشد . ببارد ببارد بی وقفه ببارد انگار که بخواهد ثابت کند هیچ دست آویز دیگری برایش نمانده . انگار که بخواهد ثابت کند که این جا تهِ تهِ تهش است و با نهایت قوا گریستن تنها کاری ست که دیگر از دستش بر میآید . این وقت ها آدم دیگر خودش را راضی نمیکند به گریه نکردن .دیگر نمیخواهد ثابت کند هنوز قدرتی مانده . هنوز قوتی در زانو ها مانده. به عکس . جوری با هر دو زانو زمین میخورد و بنا میگذارد به گریستن که . آن قدر ادامه میدهد، آن قدر ادامه میدهد که از نا بیفتد . و اگر ته مانده قدرتی هم مانده باشد همان را هم خرج گریستن و بی امان گریستن میکند .
دقیقا به تاریخ دوازدهمین شب آبان .
درباره این سایت