یک. با زهرا قصد کلکچال داشتیم. توی پارک جمشیدیه که بودیم ناگهان باران سختی گرفت. تجهیزات نداشتیم. چون در عرض چند دقیقه تبدیل به دو موش آب کشیده شده بودیم کوه را کنسل کردیم. عوضش قرار پیاده روی در پارک گذاشتیم. اواخر قدم زدن هایمان، زیر یکی از آلاچیقها یک پیرمرد و پیرزن دیدم که کیپ ِ هم نشسته بودند. پیرزن در نیمحلقه ی دست پیرمرد، تکیهاش را به او داده بود. حرفی نمیزدند. به تماشای باران نشسته بودند. ساعت نهِ صبح بود و معلوم بود کوهشان را رفته اند و برگشتهاند. یک اسپیکر همراهشان بود. گذاشته بودندش کنار کوله های کوهنوردی که یکی شان آبی بود و یکی شان قرمز و چفت هم تکیه داده بودند به هم. از اسپیکر آهنگی از محسن چاووشی پخش میشد. با بلند ترین صدای ممکن. مهربونی ای عشق نازنینی ای عشق آخرین تیکهی این جورچینی ای عشق
تا به آن لحظه، هیچ وقت از صدای چاووشی لذت نبرده بودم.
دو. رفتیم آن قسمت صحنه تئاتر خیابانی پارک. هیچ کس نبود. باران هنوز بی امان بود. به زهرا گفتم برود وسط صحنه بایستد و برایم شعر بخواند. من ایستادم در ردیف آخر. آن بالای بالا. زهرا پایین رفت و روی صحنه ایستاد. از آن پایین داد میزد و سعدی میخواند. آن غزلش که میگفت : گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم، چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی. لذت عجیب و غریبی بردم. نوبت به من رسید. زهرا آمد جای من ایستاد. من رفتم آن پایین. و شعرم را داد میزدم که صدایم به زهرا برسد . شعری خواندم که هیچ وقت مدلش را برای دیگران نخوانده بودم. ولی هوا میطلبید آن چنان شعری بخوانم. شعر را حفظ نبودم. از روی موبایلم میخواندم. زهرا فیلم میگرفت. وقتی رسیدم به بیت ِ " بیت تا بیت فقط فاصله کم میکردی // شعر میخواندم و محکم بغلم میکردی // پی تاراندن غم های جدیدم بودی // نگران من و موهای سپیدم بودی // نگران بودی یک مصرع غمگین بشوم // زندگی لج کند و پیر تر از این بشوم " صدایم کمی میلرزید . نمیدانم در فریاد هایم معلوم میشد یا نه. نمیدانم ارتعاش صدایم به زهرا که آن دور ایستاده بود میرسید یا نه . باران شدید بود. صدای کلاغ ها هم میآمد. شاید نمیرسید . وقتی رسیدم به آن بیتِ " بغلم کن که جهان کوچک و غمگین نشود // بغلم کن که خدا دور تر از این نشود " احساس کردم چیزی نمانده به شکستن بغض ولی خیالی نبود . باران بود .
خیسِ خیس بودم. از فرط فریادهای زده، سبک سبک هم .
درباره این سایت