کولر اتاقم را خاموش کرده ام. پنجره را باز کرده ام.چه قدر گرم شده هوا ! دلم می خواست زمستان می بود. هفت و پنجاه و هفت دقیقه ی زمستان، حتما شب می بود. دلم می خواست یکی از آن شب های استخوان سوز زمستان می بود. از همان هایی که من در خانه هم که هستم، کاپشن می پوشم و کلاه بافت سرم می گذارم. دلم می خواست شب استخوان سوزی می بود.  تابستان ها همیشه هوس ِ زمستان سراغم می آید. نه این که زمستان را بیشتر دوست داشته باشم. نه . زمستان اما انگار به ذات آدم نزدیک تر است . از بهار هم بیشتر حتی . 
امروز فیلم شب های روشن را دیدم. جایی دیدم نوشته بود ژانر : انزجار آور ! ولی برای من این طور نبود. مثل تله فیلم تنهایی. همان که شهاب حسینی بازی کرده و برای خیلی ها ژانرش انزجار آور است. همان که من، منی که عادت به تکرار دیدن فیلم ندارم، پنج یا شش باری دیده امش. 
امروز حوصله ام به کاری نمی کشید. و الا همان صبح که بیدار شدم، می زدم به کوه به دربند به توچال ! امروز حوصله ام به کاری نمی کشید و نشان به آن نشان که تا همین نیم ساعت پیش نشسته بودم توی هال، و شاخه های گیلاس هایی که خورده بودم را با چاقو، دو نیم می کردم. که بگذرد. که این غروب جمعه فقط بگذرد. خواهر نشسته بود به خواندن ِ عقاید ِ یک دلقک ِ هاینریش بل. پدر و مادر خواسته بودند که همراهشان برویم بیرون. من نرفتم، خواهر هم حوصله ی رفتن نداشت. محمد هم با رفیقش بیرون بود. دو تایی زدند بیرون. جز ما دو نفر هیچ کس در خانه نبود و به قول ابتهاج، خانه دل تنگ غروبی خفه بود . خواهر که معلوم بود بی حوصله است، کتابش را بست و رفت اسپیکر را آورد. موبایلش را وصل کرد به اسپیکر و بلافاصله شروع کرد به خارجی خواندن. سعی کردم بفهمم، ولی نتوانستم. خواستم که آهنگ را عوض کند و اقلا چیزی بگذارد که من هم بفهمم. people help the people  را گذاشت. یکی از آهنگ های انگلیسی که دوست دارم. آهنگ که تمام شد، گفت حوصله ام به آهنگ هم نمی کشد. بیکلام گذاشت. گفتم برایت شعر بخوانم ؟ استقبال کرد. رفتم تاسیان را از اتاقم آوردم. پرسید آهنگ را قطع کنم ؟ گفتم مشکلی نیست. شروع کردم برایش شعر آواز ِ غم را خواندم. شعر طولانی ست . اما به غایت زیباست. تمام که شد نگاهم کرد. با چشم هایی که یک لایه اشک رویشان نشسته بود گفت چه قدرررر قشنگ بود آبجی. صفحه ی اول کتاب را باز کردم. هدیه دهنده، با آن خط خرچنگ قورباغه اش برایم نوشته بود " تاسیان : حالتی که در اثر نبود کسی دست می دهد، دل تنگی غریب ."
بغض می کنم. کتاب را میگذارم روی میز و برمیگردم به اتاقم. لپ تاپ را روشن میکنم. پوشه ی موسیقی ام را باز میکنم. سنگ قبر آرتوش را پلی میکنم. کمی به آدم هایی فکر میکنم که 1964 با این آهنگ زیسته اند . صفحه ی مدیریت وبلاگم را باز می کنم. که بگذرد. که این غروب جمعه ای فقط بگذرد . در حالی که سخت به حالتی دچارم که در اثر نبودن کسی دست می دهد. به دل تنگی غریب. به تاسیان. به نبودنت. به نبودنت. به نبودنت. 

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها