نماز تمام شده بود. همه رفته بودند. من مانده بودم و او. هنوز هم توی صف های از هم پاشیده، نشسته . مرا . میل ماندن بود. میل هنوز نشستن. درست در همان صف ِ از هم پاشیده تا رسیدن اذان مغرب. اما به احترام همراه باید بلند می‌شدم.
سجده ای کردم با همان ذکر ِ همیشه .
" چاره ی ما ساز که بی یاوریم // گر تو برانی به که روی آوریم .؟ "
من ایمان آورده ی این شعر نظامی ام. سالهاست همدم بحران هاست .
سر از مُهر که برداشتم، نفس عمیقی کشیدم.اول گیره ی روسری ام را باز کردم و بعد هم موهایم را که شل شده بودند تا از نو ببندمشان. حواسم پیش او نبود. از کنارم بلند شد. آمد نشست مقابلم. درست مقابلم. پشت به قبله. دست هایم توی موهایم قفل شد. گیره ی روسری ام را گذاشته بودم لای دندان هایم و توان صحبتم نبود. با نگاه پرسشگرانه ای نگاهش کردم که هوم؟ چه شد؟
دست هایش را گذاشت روی زانوهایم و گفت :
" بزرگترین سرمایه ی هر آدمی، مشکلاتشه . "
همین را گفت فقط. خندیدم. گفتم پس از سرمایه دارای زمونه ایم . خندید. اما دیگر نه او چیزی گفت و نه من چیزی گفتم. نه من موهایم را بستم نه او دیگر نگاهم کرد.
چند ثانیه که گذشت بلند شد و چادرش را تا زد. من اما هنوز قفل بودم. زل زده به مُهر. زد به شانه ام ‌ نهیبی زد به نشانه ی برخیز. مرا اما هنوز میل رفتن نبود . حالا دیگر اصلا میلم به معتکف شدن در همان صف ِ از هم پاشیده بود. نگاهش کردم. آمدم که برایش بخوانم " چرخ وا مانده در این مشکل لاینحل ما " که شرمِ از در و دیوار و ستون های مسجد دهانم را دوخت. آرام خواندم راستی ؟ دست ِ چنین پیش که دارد که ما.؟ زاری از این بیش که دارد که ما .؟ 



مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها