سوم فروردین هزار و سیصد و نود و هشت است.در آغازین روز های سال ایستاده ام و به آن چه که برای این سال می خواهم می اندیشم. به گمانم برایم سال سختی خواهد شد. پر از تنش، اضطراب و ترس. ترس ِ نشدن، ترسِ نرسیدن. پر از حرف های دیگران . پر از چرا هایی که میلی به پاسخ دادن ِ به آن ها نخواهم داشت. 98 سالی خواهد شد که نزدیک ترین افراد ِ زندگی ام هم ، در نقاطی قدرت درکم را نخواهند داشت. و بدین ترتیب 98، تنهایی را برایم عمیق تر خواهد کرد . 

98 را سال ِ توقف نامگذاری می کنم. سال ِ ایستادن. نه در نگاه خودم، که در نگاه همه. درست مثل آن حالتی در شیمی، که از بیرون انگار واکنش خوابیده است و به تعادل رسیده است. اما اگر در دل ِ واکنش ایستاده باشی می بینی که هر لحظه، پیوندی فرو می پاشد و پیوندی دیگر جایگزین می شود. 

اولین یادداشت سال ِ جدید است. این ها را می نویسم که در اواسط راه، غافلگیر نشوم. مبهوت ِ پیشامد ها نشوم. زمین گیر ِ حادثه ها نشوم. 




پی نوشت:

دهم خرداد 98 است. باید اعتراف کنم. باید اعتراف کنم که بیش از آن چه که فکرش را می کردم، بیش از آنچه که گمانش را می بردم، سخت است. عجیب روزگاری شده ست که آدم، هر روز به خامی ِ دیروز ِ خودش شک می برد . سخت روزگاری شده ست که آدم مدام به کرده و نکرده ی خودش شک می برد. گمانم بر این بود که تا به راه افتم، شجاعت را جرعه جرعه از چشمه های راه خواهم نوشید. افسوس، که سراب بود . یادم مدام به حرف آن روانشناس غربی می افتد که می گفت :

here is the big folly. courage is not some deep internal fortitude. you dont dig down deep and find the courage. courage is external 

گمانم بر این بود که اشتباه می کند. حالا اما می بینم پر بیراه هم نمی گفت. تکه ای از جرئت هست، که از بیرون به جان آدمی می ریزد. این چند روز، مشغول خواندن و شنیدن کسانی بودم که کمک کننده ی طی مسیر باشند. که جرئتی بدهند به منی که از ترس ِ نشدن، هر از چندگاه پاه پس می کشم . چند روزی ست در باب حکمت زندگی آرتور شوپنهاور را می خوانم. عجبا! عجبا که هر چه که در هر روز می خوانم، پاسخ به بدحالی و بی حالی ست که آن روز از صبح در من حلول کرده است. گاه آیه ای قرآن می آید پشتم را می گیرد و می گوید که آن قدر ها هم که فکر میکنم تنها نیستم . اما. درد آن جایی ست که من هنوز نتوانسته ام بایستم رو به همه ی آدم ها و فریاد بزنم که حسبی الله .  گاه، جمله ای از نهج البلاغه می شود آب روی ِ آتش !اما امان امان از آدمیانی که نادانسته آتش می ریزند به آتش های به زور سرد شده. به آتش های به جان کندن سرد شده . گاه غزلی از حافظ، طرب و نشاط روانه ی روح ِ خموده ی این روزها می کند. گاه سعدی دست گیرم می شود. دیروز برای چندمین بار مخاطبه ی شمع و پروانه اش را می خواندم. مدت هاست که برای خودم می خوانم " به دریا مرو، گفتمت زینهار ! وگر میروی دل به طوفان سپار " . اما آن رخداد هایی که در گذشته در مواجهه با آن ها برایشان این بیت را می خواندم، در برابر این روزها هیچ اند . این بیت اما هنوز دست گیر است. ما ساده دلیم. ساده دل خوش می شویم . دنیاست که دارد سخت می گیرد . وگرنه ما به بیتی، جان ِ دوباره راه افتادن پیدا می کنیم. جرئت به دل ِ راه زدن پیدا می کنیم. گه گدار هم موسیقی ای می آید و می شود هم نشینم. امروز، آلبوم ساقی نامه ی ناظری را گوش می دادم. به خودم آمدم دیدم چشم هایم خیس اند . و تو، فقط تو می دانی که این اشک ها، اضافه باری ست که تحمل شان از ما بر نمی آید . 

آخ ! آخ که الهی به مستان ِ می خانه ات به عقل آفرینان دیوانه ات الهی به آنان که در تو گمند نهان از دل و دیده ی مردمند

در فکر بودم که چه تدبیر کنم که از همگان دور افتم. در کوهپایه ای، در روستایی آرام، در گوشه ای فراموش شده گم شوم.  این خیال، نشدنی ترین خیال ِ همه ی عمرم بوده و هست و خواهد بود . و البته که دل انگیز ترینش . ما برای خودسازی، به فراغت نیازمندیم! اما مشکل این جاست که هنر آدمی را آن تعریف کرده اند که در میان جمع، برای خود فراغت دست و پا کند و چه کنیم ما ؟ که سخت بی دست و پائیم ؟ که بیدی هستیم که با هر بادی به لرزه می افتیم و هر چه که رشته ایم را خود به دست خود پنبه می کنیم . 

تو بگو، مگر ما چه خواسته ایم جز این که به جان کندن خودمان را به تو برسانیم که دمی . دمی در سایه ات خستگی در کنیم و بعد هم جان سپاریم . این همه مقاومت دنیا، در برابر چنین خواسته ای را نمی فهمم . 

درست که بیش از آن چه که فکر میکردم سخت بود تو هم اما همیشه بیش از آن چه که من فکر می کرده ام مهربان بوده ای . 

بیا ساقی آن می که حال آورد کرامت فزاید کمال آورد به من ده که بس بی دل افتاده ام وزین هر دو بی حاصل افتاده ام بیا ساقی آن می که حور بهشت عبیر ملایک در آن می سرشت بده ساقی آن می که شاهی دهد به پاکی او دل گواهی دهد . بده تا بنوشم به یاد کسی که هست از غمش در دلم خون بسی فریب جهان قصه ی روشن است ببین تا چه زاید شب آبستن است! 

می ام ده مگر گردم از عیب پاک برآرم به عشرت سری زین مغاک

هر چه که خواهی، فقط نخواه که در راه بمانم . بی تو ! 



مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها