دو هفته پیش، احساس میکردم انقدر در این دنیا کار مهمی دارم که هر روز صبح، یک لیوان لیمو عسل میخوردم که یک وقت سرماخوردگی های اول پاییزی زمین گیرم نکنند. با آنکه از مزه ی لیموعسل متنفرم. شب به شب برنامههای فردایم را مرتب در دفترچه ام مینوشتم و فردا، یکی یکی مربع های خالی جلوی برنامه ام را پر میکردم. سعی میکردم یک وعده نماز را در مسجد باشم، حتی اگر به جماعت نرسم. پیاده روی روزانه میکردم، حجم معینی آب میخوردم، میوه و کلم بروکلی را هم تحت هیچ شرایطی فراموش نمیکردم. ژل آلوئه ورا را از برگ آلوئه ورا جدا میکردم و با وجود جی بی اندازه اش، با هزار زحمت له له اش میکردم تا پیش از خواب روی صورتم ماسکش کنم.
این هفته، با وجود سرماخوردگی ام، یک کوکاکولا برداشتم و به درک گویان سر کشیدم. با بی میلی تمام، برنامه های روزم را نوشتم و آخر روز، من ماندم و خروار خروار مربع خالی ِ پر نشده. عکس هفته ی پیش که پیش از خواب چک میکردم حتما آلارم گوشی ام فعال باشد و صبح زود خواب نمانم، این هفته قبل از خواب چک میکردم که حتما آلارمش خاموش باشد و بیدارم نکند. مسجد که هیچ نمازهایم به وقت هم نبودند . قید پیاده روی را زدم. شب، وقت خواب، یادم میافتاد که امروز فقط یک لیوان آب خورده ام و کلم بروکلی که هیچ، میوه هم هیچ نخورده ام. و با ذکر گور بابای هر چی فیبره، پتو را روی خودم میکشیدم و میخوابیدم. دیگر آلوئه ورا و ماسک صورت هم که پیش کش.
پینوشت: اگر تو دلخوری از من، من از خودم .
درباره این سایت