یک. دور میدان کتاب بودم‌. پیاده. حواسم به زمین نبود. دیرم شده بود. با عجله و بدون هیچ توجهی تند و تند راه می‌رفتم. یکهو صدای مردی بلند شد که با خشونت تمام گفت مورچه ها رو بپا. در کسری از ثانیه به حرفش عکس العمل‌نشان دادم و سرم را پایین انداختم. یک کلنی مورچه جلوی پایم بود‌. انقدر که اگر قدم روی زمین می‌گذاشتم دست کم پنجاه تایی مورچه له می‌کردم. به طرز خنده آوری قدم هایم را کنترل کردم . ایستادم. برگشتم سمت صدا. پیرمردی بود که روی یک صندلی چوبی درب و داغان نشسته بود. نتوانستم خودم را کنترل کنم. خندیدم. گفتم مرسی که گفتید . پیرمرد ولی عصبی بود. سرش را به نشانه‌ی تاسف برایم تکان تکان داد .

 

دو. با یکی از دوستانم در خیابان دولت قرار گذاشته بودم‌. ایستگاه قلهک پیاده شدم و باید می‌رفتم به یکی از کوچه‌های ته ِ خیابان دولت می‌رسیدم. آدرسش را بلد نبودم. موبایلم فقط ده درصد شارژ داشت و چون نیازش داشتم نمی‌توانستم از مپ استفاده کنم‌. از پیرمردی که بیرون ایستگاه نشسته بود آدرس را پرسیدم. گفت طولانیه باید با ماشین بری. یک ساعت زودتر از موعد قرار رسیده بودم. 

گفتم حالا حالاها وقت دارم برای رسیدن، فقط بهم بگید چه طوری برم. پیرمرد تپلی بود، چشم های آبی داشت. عصا به دست بود ولی قیافه ی تر و تازه ای داشت. گفت دختر تو لاغری نمی‌تونی اون قدر راه بری بهت میگم برو سوار تاکسی شو. خنده ام گرفته بود.  گفتم نمیگید ؟ آدرس داد. راه افتادم. راست می‌گفت، خیلی راه بود. به زور رسیدم. 

 

سه. رفته بودم مسجد. پیرزنی آمد کیسه ی صدقات را چرخاند. یکی سه تا تراول پنجاهی داد. یکی دو تا ده تومانی. یکی یک دو تومانی. من آن عقب به تماشایشان نشسته بودم. پیرزن، به نشانه‌ی تشکر زد روی شانه ی آن کسی که تراول داده بود. با او گرم هم گرفت. از آن کس که دو تا ده تومانی داده بود، یک تشکر خشک کرد. ولی وقتی صدقه ی آن خانمی را گرفت که فقط دو تومان داده بود، مشغول حرف زدن با کس دیگری بود و حتی همان تشکر را هم نکرد.

می‌خواستم بگویم ولی تو نمی‌دونی ارزش این دو تومنیه بیشتر یا اون سه تا تراول.حوصله اش را نداشتم. 

 

 

چهار. دو نفر توی خط ِ ۴ مترو بودند که چهار سال پیش گدایی می‌کردند. بعد از گدایی وارد مرحله ی فروش فال و چسب زخم شدند. امروز دیدم شان‌. داشتند کش موی فانتزی می‌فروختند. به این می‌گویند ارتقای شغلی. 

 

 

پنج. توی ترافیک بودیم. من و خواهرم. ترافیک فوق العاده سنگینی. خط من که حرکت کرد در حالی که حواسم کاملا پیش عوض کردن ترک ضبط بود، جلو رفتم. آینه ام از سمت خواهرم گرفت به آینه ی ماشین بغلی. خیلی آرام بود ولی به هر حال گرفت. از خواهرم پرسیدم به نظرت چیزی شد ؟ گفت نه بابا. آینه ها صبح تا شب هی می‌گیرن به هم.

لاین آن ها عقب ماند. من هم به اتکای حرف خواهرم جلو رفتم. ولی . از چراغ که رد شدیم، زدم کنار. آنی پشیمان شدم. منتظر ماندم که برسد. که بیاید و مطمئن شوم مشکلی پیش نیامده. چند دقیقه صبر کردم.گویا سر چهار راه پیچیده بود. نرسید به من .

چند دقیقه دیرتر از وقتش پشیمان شدم و این پشیمانی . به وقت نبود . به درد نمیخورد .

 

شش. من یک هیئت رفته بودم و بابا این ها یک هیئت دیگر. ساعت حوالی دوازده شب شده بود. کلیدم فراموشم شده بود. ناچار رفتم به هیئت دیگری که توی خیابان ها نمانم. غذا نذری گرفته بودم. فاطمه گفته بود بخوریمش. ولی من فقط دو سه قاشق خورده بودم. 

غذایم را گذاشتم روی صندوق عقب یک پراید و خودم نزدیک درِ جلوی پراید ایستادم. بعد از یک دقیقه برگشتم که غذایم را بخورم، دیدم یک پسرک سر غذای من است. از این بچه سوسول هایی بود که لباس هایشان خیلی عجیب غریب است. قاشق مرا پرت کرد روی زمین. گوشه ی ظرف را شکست. زد توی برنج. با خورش قاطی اش کرد. سرش را انداخت پایین. و شروع کرد به خوردن. 

گرسنه بودم. رفتم لیوانی آب خوردم. 

 

هفت. این اولین باری ست که انقدر عمیق دوست دارم دکتر شریعتی را ببینم. چه قدر هبوط عالی ست. 

 

هشت. توی مترو یک خانم بی حجاب با یک خانم با حجاب دعوایش شد. دعوا به واگن‌های کناری هم کشیده شد. دختری که روی صندلی مقابل من نشسته بود با صدای بلند داد زد این چادریا همشون وحشی‌ اند. نگاهش کردم. قدیم ها به این حرف ها وقعی نمی‌گذاشتم. ولی این بار نگاهش کردم. به سنگینی تمام لبخند زدم به رویش . شرمندگی را در چشم هایش دیدم. کافی بود. نگاهم را از روی صورتش برداشتم. می‌دانم. می‌دانم رسم جوانمردی و بزرگواری و . این ها نیست. ولی حق بده گاهی از این همه حرف ناراحت شوم

 


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها