امروز توی مترو دختری کنارم ایستاده بود که خیلی بالابلند بود. قدش غیرعادی بلند بود ولی از انصاف نگذریم خوشتیپ بود. تیریپ ورزشکاری داشت. نه مثل بسکتبالیست ها. مثل والیبالیست ها که خوش تراشند.
لحظه ای پایش به پایم خورد و قسمت سفید کتونیهایم کمی خاکستری شد. معذرت خواهی نکرد. دیگر مهم نیست برایم. چند دقیقه بعد تلفنش زنگ خورد. من حواسم پرت یک پسربچهی تپل بود که بغل مادرش نشسته بود و انگشتش را میمکید. از تمام مکالمات آن دختر هیچ چیز، هیچ چیز نشنیدم جز یک جمله اش. به آن کسی که پشت خط بود گفت : حالا که داری میری پیش امام حسین بهش بگو به خدا بگه هر بلایی که میخواد سر من بیاره. هر بلایی.
بعد زد زیر گریه. ناجور. هق هق. نمیتوانست حرف بزند . تلفنش را قطع کرد.
من آدمی نیستم که زود صمیمی شوم. اگر قرار باشد دوستی داشته باشم که او را در گریه در آغوش بگیرم و دلداری اش بدهم، کم ِ کم دو سال طول کشیده که با او به این درجه از صمیمیت رسیده باشم. همیشه همین طور بوده. دوران راهنمایی، دوران دبیرستان، دوران دانشگاه .برای من یک پروسهی دو ساله است که با کسی طرح صمیمیت بریزم.
ولی . در مترو . دلم میخواست آن دختر را در آغوش بگیرم. برای آن جملهای که شنیده بودم هیچ دلداری بلد نبودم . خودم تا خرخره پر بودم. ولی دلم میخواست در آغوشش بگیرم. دلم میخواست برایش کاری کنم. چرایش را نمیدانم.
خواستم دستمال دهم، یادم افتاد بستهی دستمال کاغذی ام توی آن یکی کیفم جا مانده. خواستم شکلات بدهم که بعد آن هق هق سخت کمی جان بگیرد؛ ولی یادم افتاد آخرینش را خودم در مطب دکتر خورده بودم. دلم میخواست حرفی بلد میبودم. ولی هیچی بلد نبودم . دلم میخواست نگذارم آن طور غریب و تنها وسط جمعیت زار بزند . ولی نمیشد . هیچ کاری از من بر نمیآمد. ولی از شما که برمیآید . همیشه برآمده . این بار هم میآید. شک ندارم.
کاش آن نفرِ پشتِ خط، وقتی به کربلا میرسد، وقتی چشمش به گنبد میخورد، یاد ِ دخترک بالابلند مترو کند .
من میدانم که یاد، که فقط یاد هم در آن مکان روی حال آدم اثرگذار است.
درباره این سایت