مهمان ها رفته بودند. خسته از روزهای شلوغی که گذشته بود دراز کشیده بودم انتهایِ هالِ خانه ی دا. ساعت از دوازده شب هم گذشته بود. هندزفری ام را چپانده بودم توی گوش هایم و آهنگ گوش می‌دادم که همهمه ها را بشورد ببرد. با اینکه دا در دیدم بود اما او هیچ دیدی به من نداشت. داشت رخت خوابش را مرتب می‌کرد. همزمان م هم حرف می‌زد.صدای آهنگم بلند بود‌‌‌. برای همین هیچ صدایی از دا نداشتم. فقط تصویرش را داشتم . یک آن شکستگی های دا در نظرم پر رنگ شد. یکی یکی ِ چین های صورتش. یکی یکی تار هایِ سفید ِ موهای بافته اش. قد ِ بلند ِ حالا خم شده اش. بی هوا بی هوا اشک کاسه ی چشم هایم را پر کرد.
هندزفری را از گوش هایم در آوردم و بلند شدم و گفتم دا، تشنه ت نیست آب بیارم برات؟ گفت نه. گفتم مطمئنی ؟ گفت آره تشنه م نیست. گفتم دا دارم میرم آشپزخونه آب بخورم، نیارم برات؟ و در دلم خدا خدا می‌کردم که رضایت دهد لیوانی آب، فقط و فقط لیوانی آب برایش بیاورم‌.
دا گیج از چرایی این همه اصرار من برای آب خوردن، گفت باشه کمی هم برای من بیار.
با همان لایه ی اشک چشم هایم که البته از دید ِ چشم های ِضعیف دا مخفی بود، برایش یک لیوان آب آوردم. انگار که خواسته باشم با محبت زورکی یکی از هزار چین ِصورتش را جبران کرده باشم. انگار که خواسته باشم  سفیدی یکی از تار های موهایش را جبران کرده باشم. انگار که خواسته باشم . انگار که خواسته باشم.

 
و لعنت ! به دنیایی که جلوی چشم هایت عزیزانت را از پا در می‌آورد و ناتوانی ات را به رخت می‌کشد . لعنت به دنیایی که به لیوان ِ آب دستت نگاه می‌کند و بی آنکه استیصال سراپای وجودت را بفهمد پوزخند ن می‌گوید : فقط همین ؟ فقط همینو بلد بودی .؟ 


پی‌نوشت:ما نوه ها مادربزرگ مان را " دا " صدا می‌زنیم‌. 


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها