نمی دانم کلاس چندمی بودم. شاید سوم راهنمایی. دیگر نهایت نهایتش ، اول دبیرستانی بودم! شب بود.یادم است که لامپ اتاقم خاموش بود و اتاق منهای آن قسمتی که من بودم، غرق ِ تاریکی بود. پای کامپیوتر بودم. بهتر اگر بگویم، پای ِ یاهو مسنجر. با سارا چت می کردم. همیشه آن جا بیشتر از مدرسه با هم حرف می زدیم. نمی دانم بحث بین مان چه بود. فقط در این حد یادم است که سارا برایم نوشت : 
قصه اینجاست که شب بود و هوا ریخت به هم // من چنان درد کشیدم که خدا ریخت به هم.

حالا از آن سال ها به تقریب ده سالی گذشته و من هنوز هم که هنوز است دارم مثل ِ آن شب فکر میکنم سارا عجب خدایی دارد . عجب خدایی می تواند باشد آن خدایی که وقتی ببیند داری درد می کشی، برایت بریزد به هم . 
بعد از ده سال اعتراف می کنم سارا !
اعتراف می کنم که همه ی این سال ها به خدای تو حسودی ام می شد . خدایی که برایت می ریخت به هم .
اعتراف می کنم که این روز ها بیشتر . 
آخ که خوش به تو و خدایت سارا ! 
.
.
.



پ.ن:
پیشتر ها با چنین نوشته هایی متهم شده ام به صحبت بر خلاف توحید. همین جا . توی همین بلاگ . حالا راحت تر می توانید بگویید که دارم حرف خبط می زنم چون دیگر حوصله ی دفاع از خودم، از اعتقاداتم، از آرمان هایم، از باور هایم، از کار هایم و از حرف هایم را ندارم. 

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها