پنجم تیر است. آفتاب نشسته است. انتهای ِ اتاقم به تاریکی نشسته است اما هنوز نور، از پنجره ای که من کنارش نشسته ام به داخل می ریزد. هوای دلگیری ست. امتحان مهندسی بافت دارم. اما تا همین چند لحظه ی پیش سایه می خواندم. دقیق تر اگر بخواهم بگویم شعر قصه اش را. از مجموعه شعر تاسیان. حالا دراز کشیده ام روی تخت. موبایلم را با کابل AUX وصل کرده ام به باند ها. آهنگی دارد پخش می شود. صدا تا آخر بلند است. انقدر که تختم دارد می لرزد. حتی لرزیدن ِ تلویزیون را هم می توانم بشنوم. برای اولین بار در زندگی دارم بر اساس منطق ِ " چهار دیواری اختیاری " آهنگ گوش می دهم. صدای بیس موزیک، لرزه می اندازد به تن ِ همه ی اتاق و محتویاتش. بیش از همه به تن ِ محتوای ِ زنده اش. می دانی ؟ بوی گیسویی مرا دیوانه کرد . 
 
 
 
 
 
 
پ.ن :
دومین پست امروز. جانش را دارم امشب، همین امشب، تا صد پست هم بنویسم. مثل وقت هایی که روزانه نویسی می کردم. جانش را اما حتما ندارید که بخوانید . 

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها