هفت هشت کیلومتری نجف ایستادیم برای نماز. وارد خانه ای شدیم. من حالم خوب نبود . هنوز اضطراب تصادف چند ساعت پیش را داشتم. نه برای خودم، اضطرابی که به جانم بود برای پدر و مادر بود. زن عربی به استقبال مان آمد. دیوار های خانه کاهگلی بودند. من گوشه ای نشستم. زن عرب هم آمد و کنارم نشست. کمی حرف زد. درست نفهمیدم. مهمان های بعدی هم آمدند و او باز رفت به استقبال. بعد دوباره برگشت و باز هم آمد کنار من. نمیدانم چرا از بین آن همه آدم، بدحال ترین را انتخاب کرده بود.
پوشیه ام را از روی صورتم برداشتم و به فارسی غلیظ گفتم " انا ایرانی، لا افهم العربی. "
دست هایش را نشانم داد، استخوان های دستش عادی نبودند. فهمیدم که داشته در مورد بیماری اش حرف میزده. مادر از آن طرف اشاره کرد که نمازم را بخوانم. نمیخواستم جلوی مادر نماز بخوانم. بعد از تصادف بهش گفته بودم من خوب خوبم. نمیخواستم نگران من باشد در حالی که پای خودش آسیب دیده بود. اما حقیقت این بود که هر دو زانویم ضربه خورده بودند و درد میکردند. سجده رفتن سختم بود . برای همین نخواستم جلویش نماز بخوانم. وقتی رفت بیرون پیش پدر، نمازم را خواندم. بعد که نماز خواندم زن عرب راهنمایی ام کرد به سمت سفره. زن عرب طوری بود که نمیشد نپذیرم. نمیتوانستم انگار ! درحالی که بی میل بودم به هر خوراکی .دیگر چه رسد به غذاهای عرب!
خورش کدو بود، که مقداری زیادی رب گوجه داشت. حالم طوری بود که مطمئن بودم لقمه از گلویم پائین نمیرود. برای همین قاشق را برنمیداشتم. انتظار زن عرب، برای غذا خوردن من اذیتم میکرد. روی سفره زوار دیگری هم بودند او اما هنوز من مخاطبش بودم. یادم به حاج ابراهیم افتاد. که یک بار توی خانه مان پیش از غذا نمک پاشید به کف دستش و خورد. من که از چرایی این کار پرسیدم، روایتی خواند از استحباب این کار. درست یادم نمیآمد پیش از غذا بود یا بعد از غذا. اما من پیش از غذا در نظرش گرفتم. برای وقت کشی با نمک دان شروع کردم و خوردن نمک! در حالی که هیچ رابطه ی خوبی با نمک و شوری ندارم.
بعد تکه ای از نان ِ جلوی دستم کندم و از آن خوردم. توی ذهنم برنامه چیدم که مرحله ی بعد سبزی بردارم که مهمان های بعدی آمدند. زن عرب، بلند شد و رفت به استقبال. خوب تر از این نمیشد .
شرمنده بودم، اما دست خودم نبود. خوردن، حالم را بدتر میکرد. از کنار سفره بلند شدم، سریع کتونی هایم را پایم کردم و زدم بیرون.
توی حیاط، با زن عربی دیگر برخورد کردم که با لهجه ی عراقی، فارسی حرف میزد. مخاطبش گروه دیگری بودند من هم اما حرف هایش را میشنیدم.
گفت این خانواده، پسر بیماری دارد که خرج دوا و درمانش خیلی بالاست. گفت از عهده ی خانواده اش خارج است.
من هنوز گیج اتفاق های قبلی بودم. هنوز گیج طوفان خرمشهر و آن خطر های رد شده از بیخ گوشمان بودم. هنوز گیج آن تصادف وحشتناک و زنده ماندن مان بودم. این یکی را دیگر هیچ رقمه نمیفهمیدم.
خودم را گذاشتم جای آن زنِ عرب. من اگر بودم، دو سال در خانه ام را میبستم و پذیرایی از زوار را موقت تعطیل میکردم تا از پس خرج درمان پسرم برآیم. بعد اگر که پسرم درمان میشد یا حتی اصلا نمیشد، نذر میکردم در خانه ام را باز کنم و مجددا پذیرای زوار باشم. اگر پسرم سلامت شد به شکرانه ی سلامتی اش، اگر پسرم از دست رفت، برای شادی روحش .
این منتهی درجه ای بود که من فهم میکردم. بیشتر از این، حقیقتا از عهده ام خارج بود.
منتهی . این را میفهمیدم که راه علی، راه حسین همین است . همینی که من قادر به درکش نیستم . همینی که در هر قدمش اتفاقی به نظر عجیب و غریب میافتد
راه عجیبی که اهل حساب و کتاب هایی مثل من، هرگز نخواهند فهمیدش. حقیقت این است که اول باید چرتکه را زمین انداخت و بعد به راه علی رفت .
درباره این سایت